مادرجان همیشه میگویند: وقتی یه سورن به مردم میزنی یه جوالدوز هم به خودت بزن. البته شاید هم من جای سوزن و جوالدوز را اشتباه نوشتم ولی همیشه یه چیزی بود که سوزن و جوالدوز را به من و مردم ربط میداد.
اصلا این ضرب المثلها را باید با آب طلا نوشت. منتها پول کجا بود و طلا کجا؟ من الان از کجا آب طلا گیر بیارم؟ برا همین این داستان را بیخیال شده و این جملات قصار را اینجا مینویسم که لااقل بمانند تا آب طلا گیر بیاوریم!!
و اما اصلا داستان؟! همچین هر روز، هر روز می شینم جلو دیگران و به لهجه، تکیه کلام و کلی چیزهای دیگه گیر میدم انگاری مثلا کارشناس اخلاق و رفتارم!
خدایی تا امروز صبح فکر میکردم نه لهجه دارم و نه مثل سوسولها حرف میزنم. کلی هم به خودم مفتخر بودم و حالش رو میبردم. همینجوری از خودشیفتگی بود که از منفذهای پوست میزد بیرون.
یهویی هوس کردم یه چیزی گوش بدم که دیروز تو کلاس از ارائهی دوستم، ضبط کرده بودم! همچین مثل ببر پریدم رو گوشی که انگاری قراره تمام درس رو یه لقمهی چپ کنم. الان که بعد از یک ساعت گوش جان سپردن به درس دیروز، گوشی رو شوت کردم اونور و مثل یک موش دنبال یه جا میگردم برم تو انزوا، گم و گور بشم! پیش خودم گفتم: حالا خوبه من درس رو ارائه نمیکردماااااااااااااااااا. والا چی میشد؟!
اگه سوالی رو که اونجا به صورت شفاهی پرسیدم رو تو کاغذ بنویسم، دقیقا اینجوری بود: ببخشید، اگه مثلا ما مثلا یه محتوا نوشتیم مثلا برای یه سایتی مثلا مثل سایت فروش کتاب. مثلا قراره مثلا در مورد مثلا ............"
دقیقا در یک سوال که یک دقیقه هم زمان براش تلف نکردم، شانزده بار کلمه "مثلا" تکرار شده. یعنی چرا؟
هیچی، چون من همیشه مخاطب دیگران بودم و هیچوقت به حرفهای خودم به عنوان یه مخاطب گوش ندادم. چون من خودم رو تو آینه تماشا نکردم. چون تمام شناخت خودم از خودم یک شناخت سطحی، خوش بینانه و البته دور از هر گونه قضاوت بوده.
هر چقدر فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که سخت ترین کار دنیا اینه که خودت مخاطب خودت باشی.
و بعد اینکه یه سوزن وقتی به دیگران میزنی یه دونه جوالدوز برداری و به خودت بزنی و یا شایدم برعکس. به هر حال مادرجان و سخنانش را باید به طلا گرفت.َ
هزاران بار لازمه صدای خودت رو بارها گوش بدی. تصویر خودت رو بارها تماشا کنی ...والا اونقدرها برا خودت ارزش قائل نبودی...