saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

سرنوشت دفتری با جلد خرگوش!

9 سال بیشتر ندارد، ظاهرا باید کلاس سوم را همین امروز، شروع می‌کرد! هفته‌ی پیش برایش دفتری خریدم که روی جلدش عکس خرگوشی چشم نوازی می‌کرد. عمه گفت: هنوز دفتر را نداده‌ام. وقتی دیگر مدرسه نمیرود. دفتر می‌خواهد چه کار؟گفتم: عمه لطفا دفتر رو بهش بده. من بهش قول داده بودم یه دفتر قشنگ براش میخرم. عمه شانه بالا میندازد و می‌گوید: الان بدم سیاهش کنه. آخه اون نوشتن بلده؟

عمه زیر بار نمیرود و من می‌مانم با کلی فکر و خیال.

تنها بچه‌ی باقیمانده در روستاست. دختری با موهای فرفری. امسال که دیدمش، چادر به کمر و روسری به سر داشت. اما هنوز هم همان بچه‌ی ساده و بلایی است که دلش می‌خواهد یواشکی ماتیک مرا از کیفم بردارد و به همه جای صورتش بمالد.

حتی دلش میخواهد زنجیر آویزان از مموری‌ام را از آن جدا کرده و گردنبندی کند به دور گلویش. می‌گویم این زنجیر برای گردن تو خیلی خیلی کوتاه است و با التماس می‌گوید: تو بده اینو به من به دو طرفش نخ می‌بندم و گردنبندش می‌کنم.

گاهی هم دلش می‌خواهد مجلس عروسی باشد و با همان روسری و چادر با دمپایی‌های پلاستیکی بزرگ، میان مهمانهای شهری برقصد و شاباش جمع کند. و بعد با آن پولها برای خودش پفک و آبنبات خریده، کیف دنیا را ببرد.

گاهی که بچه شهریها را می‌بیند، چادر را دور انداخته و به دنبال آنها میرود تا ببیند چرا این دخترها و پسرها اینقدر عجیب شده‌اند؟ و من می‌مانم و تمام نگرانی‌هایم!

گاهی به سعید می‌گوید: میشه از من عکس بگیری؟ اگه ازم عکس بگیری قول میدم مشق‌هام رو خوب بنویسم. و سعید شروع به عکاسی می‌کند. گاهی هم برای اینکه حرفهای مادرش را خوب گوش بدهد، به او قول جایزه می‌دهیم، مثل همان دفتر که روی جلدش عکس خرگوش داشت.

اما انگار زیادی حرف مادرش را گوش کرده که دیگر امسال مدرسه نمی‌رود! عمه می‌گوید: مدرسه هم می‌رفت، آخرش می‌خواست بره کهنه‌ی بچه بشوره. دختر فقط خوندن و نوشتن بلد باشه، کافیه!

توی دلم می‌گویم: یعنی خوندن و نوشتن بلده؟

عمه باز هم ادامه می‌دهد و می‌گوید: حالا مثلا خیلی هم خوب درس میخوند؟ به درس و مشق هم علاقه نداره که! بعد توی دلم می‌گویم: مگه شماها گذاشتید که علاقه شکل بگیره؟

و یادم میفتد که آنروز مادرش کشان کشان می‌بردش سر زمین و می‌گفت: پسرعموت تو خونه است. بهت نامحرمه. باید همراه من بیای سر زمین. من نمیتونم تو رو تنها بزارم تو خونه با یه پسر شهر دیده تنها بمونی، فردا ننگش رو کی به گردن می‌گیره؟

او هم به مادرش فحش‌های رکیک می‌داد و مادرم به دادشان رسید. گفت: نمیری سر زمین بیا تو باغچه‌ی ما بشین تا مادرت برگرده.

دو ساعت تمام نصیحتش کردیم که فحش دادن خوب نیست و هیچکس نباید به مادرش بی‌ادبی کند! بعد هم قول دادم برایش دفتر بخرم! حالا دیگر مدرسه نمی‌رود. عمه می‌گوید: یکی دو سال دیگه بگذره، شوهرش میدن و خلاص!

می‌گویم: عمه اگر اینهمه گرفتار این دختر مانده‌اند، چرا به دنیایش آوردند؟ عمه سری تکان داده و با غمی طولانی می‌گوید: دختر، مال مردمه. اول و آخر باید بره خونه‌ی شوهر.. هر چه زودتر بهتر..

می‌گویم: مثلا تو این 9 سال، چه قدر خرج این بچه شده که پدر و مادرش ورشکست شدن؟ عمه جواب می‌دهد: نقل این حرفها نیست. دختر باید بره تا ترس از بی‌آبرویی و استرس این ها از سر خونواده‌اش کم بشه. نگهداشتن یه دختر تو خونه، سخته.. مادرش نمی‌تونه با خیال راحت بره سر زمین، چون همش نگرانه نکنه یه طوری بشه که رسوایی به بار بیاد!

و می‌مانم در کار این مردم که از چه‌ها می‌ترسند و چه گریزی می‌زنند از فاجعه‌هایشان؟!

و چه آگاهند از ناآگاهی‌هایشان و چه ناآگاه می‌مانند که نکند، این آگاهی، رسوا کند ناآگاهی‌هایشان را.....

آگاهیناآگاهیچادرمشق
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید