saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

سوار قطار که شدیم خودمون یه قطار بودیم !

قدیم ندیما ، اون زمان که ما در پابدانای جان زندگی میکردیم معمولا برای مسافرت به تهران قطار رو ترجیح می دادیم ! حالا چرا ؟ چون اولا برا اینکه سوار قطار بشیم باید به زرند می رفتیم ولی برا مسافرت با اتوبوس باید به شهر کرمان می رفتیم و از ترمینال کرمان سوار اتوبوس می شدیم ! و به مراتب فاصله زرند به پابدانا کمتر از فاصله کرمان تا پابدانا بود .

از طرفی مسیر اونقدر طولانی بود اونم با بچه های قد و نیم قد که قطار راحت تر بود تا اتوبوس ... هواپیما رو هم فکرش رو نکن برا از ما بهترون بود !

یه تعطیلات نوروزی قرار بود همگی دسته جمعی بیایم عروسی عمو ناصرم . البته خانواده ما و عمه بهار منهای بابام و عمو حمید ! ما 4 نفر و عمه با 6 تا بچه جمعا می شدیم 11 نفر !!

از اونجایی که خرید اینترنتی بلیت مد نبود و برا خریدن بلیت از راه آهن هم باید یه نفر قبلش میرفت زرند و بلیت می خرید و هیچکس وسیله ایاب و ذهاب نداشت ما هیچ بلیتی نداشتیم و قرار بود وقت سفر از راه آهن بلیت ها رو همونجا بخریم !

روز موعود فرا رسید و ما 11 نفر همگی تو راه آهن در به در 11 تا بلیت بودیم که با هزار مصیبت 5 تا بلیت پیدا کردیم اونم تو قسمت درجه 3 قطار !

بچه ها گفتن تو یزد یه عده پیاده میشن اونوقت ما صندلی هاشون رو می خریم و ...

یعنی بچه بودیم و خیال خوش خیالمون هر کی وسط راه پیاده می شه قاعدتا صندلی و کوپه خالی میمونه !

خلاصه سوار که شدیم دیدیم قطار پر از مسافره و مسافری که تو کوپه ما بلیط داره یه آقای بداخلاقه که اصلا هم از بچه خوشش نمیاد !

مامان و عمه هر کدوم تو یه صندلی نشستن و برای ما 9 نفر فقط 3 تا صندلی باقی مونده بود ! ما هم تا می تونستیم تو راهرو از پنجره بیرون رو تماشا می کردیم تا تو کوپه رفت و آمد نکنیم و آقاهه عصبانی نشه ..

3 تا دختر عمه ها هم که بزرگ و خانم بودن تو کوپه نشستن و موندیم 6 تا آواره !!

تا اینکه مامورین قطار برا کنترل و سوراخ کردن بلیط ها سر و کله شون پیدا شد ! علی گفت :"الان ما بلیت نداریم ، ما رو از قطار میندازن بیرون .. چطوری برگردیم خونه ؟ این جا وسط بیابونه !

اکبر گفت :"بریم قایم شیم ... " از اون طرف علی که اهل قایم شدن نبود گفت :"راستش رو میگیم خب " و مثل شیر واستاد که خودم میرم به رییس قطار میگم بلیت نبود ما چکار کنیم ؟!

یه خورده که مامورین نزدیکتر شدن علی گفت :"بچه ها برین تو کوپه . ببینه ما همه مال این کوپه هستیم "

همه تقریبا سرپا جمع شدیم تو کوپه ! آقا بداخلاقه هم داشت چرت میزد ! مریم و فاطی راحت رو صندلی نشسته بودن و داشتن لاک میزدن برا عروسی !

مامانم و عمه هم خدا میدونه از کدوم خاطرات کورشون تعریف میکردن ! ما رو که دیدن گفتن :"چرا اومدین تو؟" که آقا بداخلاقه بیدار شد و گفت :"عجب آدمهای بی انصافی و ...."

ما هم با شرمندگی نمی دونستیم چکار کنیم که مامور قطار در زد و تا علی در رو باز کرد با چشمانی از حدقه بیرون اومده گفت :"شما همتون از یه خونه هستید ؟ عیر از آقا بداخلاقه بقیه گفتیم :"بله "

مامور گفت : همتون به یه خونه مهمون میرید ؟ گفتیم :بله

برگشت گفت : بیچاره صاحب خونه .. من که تازه نطقم باز شده بود گفتم :تازه بابام و عمو حمید نیومدن !

مامور یه ماشالله بلند گفت و خندید و رو به آقای بد اخلاق گفت : یه جا برات پیدا کنم بیا برو اونجا ! بعد به ما هم گفت یه جوری تو یه کوپه خودتون رو جا بدین مزاحم مسافرهای دیگه هم نباشین !

خلاصه کلی شرمنده شدیم ..

اما اون شب با تمام سختی هاش توی یه کوپه اونقدر خندیدیم و خوش گذشت که شد یکی از بهترین سفرهای روزهای سخت ...

گاهی وقتها خوشیها حتی تو سخت ترین شرایط به وجود میان .......

قطاربلیت قطارخاطرات خوبروزهای سختکوپه
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید