قدیم ندیما ، اون زمان که ما در پابدانای جان زندگی میکردیم معمولا برای مسافرت به تهران قطار رو ترجیح می دادیم ! حالا چرا ؟ چون اولا برا اینکه سوار قطار بشیم باید به زرند می رفتیم ولی برا مسافرت با اتوبوس باید به شهر کرمان می رفتیم و از ترمینال کرمان سوار اتوبوس می شدیم ! و به مراتب فاصله زرند به پابدانا کمتر از فاصله کرمان تا پابدانا بود .
از طرفی مسیر اونقدر طولانی بود اونم با بچه های قد و نیم قد که قطار راحت تر بود تا اتوبوس ... هواپیما رو هم فکرش رو نکن برا از ما بهترون بود !
یه تعطیلات نوروزی قرار بود همگی دسته جمعی بیایم عروسی عمو ناصرم . البته خانواده ما و عمه بهار منهای بابام و عمو حمید ! ما 4 نفر و عمه با 6 تا بچه جمعا می شدیم 11 نفر !!
از اونجایی که خرید اینترنتی بلیت مد نبود و برا خریدن بلیت از راه آهن هم باید یه نفر قبلش میرفت زرند و بلیت می خرید و هیچکس وسیله ایاب و ذهاب نداشت ما هیچ بلیتی نداشتیم و قرار بود وقت سفر از راه آهن بلیت ها رو همونجا بخریم !
روز موعود فرا رسید و ما 11 نفر همگی تو راه آهن در به در 11 تا بلیت بودیم که با هزار مصیبت 5 تا بلیت پیدا کردیم اونم تو قسمت درجه 3 قطار !
بچه ها گفتن تو یزد یه عده پیاده میشن اونوقت ما صندلی هاشون رو می خریم و ...
یعنی بچه بودیم و خیال خوش خیالمون هر کی وسط راه پیاده می شه قاعدتا صندلی و کوپه خالی میمونه !
خلاصه سوار که شدیم دیدیم قطار پر از مسافره و مسافری که تو کوپه ما بلیط داره یه آقای بداخلاقه که اصلا هم از بچه خوشش نمیاد !
مامان و عمه هر کدوم تو یه صندلی نشستن و برای ما 9 نفر فقط 3 تا صندلی باقی مونده بود ! ما هم تا می تونستیم تو راهرو از پنجره بیرون رو تماشا می کردیم تا تو کوپه رفت و آمد نکنیم و آقاهه عصبانی نشه ..
3 تا دختر عمه ها هم که بزرگ و خانم بودن تو کوپه نشستن و موندیم 6 تا آواره !!
تا اینکه مامورین قطار برا کنترل و سوراخ کردن بلیط ها سر و کله شون پیدا شد ! علی گفت :"الان ما بلیت نداریم ، ما رو از قطار میندازن بیرون .. چطوری برگردیم خونه ؟ این جا وسط بیابونه !
اکبر گفت :"بریم قایم شیم ... " از اون طرف علی که اهل قایم شدن نبود گفت :"راستش رو میگیم خب " و مثل شیر واستاد که خودم میرم به رییس قطار میگم بلیت نبود ما چکار کنیم ؟!
یه خورده که مامورین نزدیکتر شدن علی گفت :"بچه ها برین تو کوپه . ببینه ما همه مال این کوپه هستیم "
همه تقریبا سرپا جمع شدیم تو کوپه ! آقا بداخلاقه هم داشت چرت میزد ! مریم و فاطی راحت رو صندلی نشسته بودن و داشتن لاک میزدن برا عروسی !
مامانم و عمه هم خدا میدونه از کدوم خاطرات کورشون تعریف میکردن ! ما رو که دیدن گفتن :"چرا اومدین تو؟" که آقا بداخلاقه بیدار شد و گفت :"عجب آدمهای بی انصافی و ...."
ما هم با شرمندگی نمی دونستیم چکار کنیم که مامور قطار در زد و تا علی در رو باز کرد با چشمانی از حدقه بیرون اومده گفت :"شما همتون از یه خونه هستید ؟ عیر از آقا بداخلاقه بقیه گفتیم :"بله "
مامور گفت : همتون به یه خونه مهمون میرید ؟ گفتیم :بله
برگشت گفت : بیچاره صاحب خونه .. من که تازه نطقم باز شده بود گفتم :تازه بابام و عمو حمید نیومدن !
مامور یه ماشالله بلند گفت و خندید و رو به آقای بد اخلاق گفت : یه جا برات پیدا کنم بیا برو اونجا ! بعد به ما هم گفت یه جوری تو یه کوپه خودتون رو جا بدین مزاحم مسافرهای دیگه هم نباشین !
خلاصه کلی شرمنده شدیم ..
اما اون شب با تمام سختی هاش توی یه کوپه اونقدر خندیدیم و خوش گذشت که شد یکی از بهترین سفرهای روزهای سخت ...
گاهی وقتها خوشیها حتی تو سخت ترین شرایط به وجود میان .......