همه چیز از حافظ شروع شد!
اونروزها یه دختر 18 سالهی سر به هوا و بینهایت ساده و خرافاتی بودم! یه جورایی که برای هر چیزی هزار تا فال حافظ میگرفتم. اونقدر که تمام شعرهای حافظ برای یه نیت کوچولوی من صف میبستن!
اصلا کتاب دیوان حافظ از دست من و فالهایی که میگرفتم، ورق ورق شد تا من ازش دست بکشم و برم یه دیوان دیگه بخرم!
قرار بود بچسبم به درس و کنکور، همینجوری الکی الکی گیر افتادیم برا یه تعمیر cd rom کامپیوترمون! با هزار بدبختی و منت، پدرجان یه کامپیوتر برامون خرید و اونم تا خریدیم سخت افزارش خراب شد و تا دادیم به تعمیر، گم و گور شدL
یعنی من اونقده خوش شانسم که نگوو.
کامپیوتر رو از یه آقایی خریده بودم که نخبه بود. یه دانشجوی پزشکی که تو دانشگاه تبریز، جز بهترین دانشجوها بود. البته اینو بعدها فهمیدم. یکی، که یکی یه دونهی مادرش بود و پدر هم نداشت. برای خرج و مخارج زندگیش، خرید و فروش کامپیوتر راه انداخته بود و از روی سادگی ورشکست شده بود.
وقتی کامپیوتر رو برای تعمیر بردم پیشش، فردای همون روز طلب کارها ریخته بودن مغازه و کامپیوتر منم برده بودن. تو تموم اون مدت با دکتر مودب و خوش برخوردی طرف بودم که سر هر حرفی بهم میگفت: شرمندهام. به جون مادرم، کامپیوترت رو میدم و ....
تو اون حال و احوال مفقود شدن کامپیوتر، با یه مهندس جوانی که با خان دایی یه آشنایی دور و درازی داشت، آشنا شدم. یعنی یه آشنایی سرنوشت ساز، شایدم سرنوشت باز!
وقتی آقای دکتر کامپیوتر من رو بهم پس میداد، تو مغازهی مهندس جوان قرار گذاشتیم و اونجا شروع اتفاقات بعد شد. همون روز شروع کرد به خوندن این شعر حافظ که "یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم نخور" با خوندن اون مصرع، مشاعره شروع شد و منم که عاشق غزلیات حافظ بودم. یهویی بند دلم یه جایی برا یکی پاره شد.
بند دل که پاره بشه، دیگه هیچ جوری نمیشه وصله زد. بند رو آخه کی وصله زده؟ نهایتش گره بزنی که اون گره هم از قد و قواره بند کوتاه میکنه و بد شکلش میکنه. خلاصه پاره شد...
چند سالی تو هپروت عشق غرق بودیم و برای هر چیزی یه فال حافظ میگرفتیم. همینجوری الکی الکی.. تا اینکه همه چیز تموم شد و تو آخرین فال مشترکی که با هم گرفتیم. این بیت اومد:
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
یعنی فکر کن یه هجرتی نصیبمان شد که نپررسسسسسسسسسسسسسس.
هر چی فال برامون از "مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید" و .... همش دروغ بود و یه همین هجرت درست از آب در اومد!
خلاصه سه سال قبل، سوم عید بود که خبر فوت آقای دکتر مثل بمب ترکید. و سالهاست از آقای مهندس خبری نیست که نیست..
البته دروغ چرا؟ تا قبر آآآآ
دورادور میدونم که زنده است. همین.
حالا اینا رو گفتم که چی بگم؟ هیچی دیگه، یعنی فال حافظ بگیر نگیر داره و ممکنه تنها به هجر برسه.