عادت کرده بود به هر چیزی ناخنک بزند. بیاجازه و با اجازه، فرقی نمیکرد. کلا وقتی بوی خوش غذا یا خوراکی میآمد، کنترل از کف میرفت و فکرش را هم نمیکردند که شاید این خوراکی برای او نباشد!
میوه و شیرینی و کیک، هر چیز خوشمزهای سالم وارد یخچال میشد و با اثرات انگشت یا کارد خارج میشد. تا بود همین بود و چیزی هم نمیشد گفت.
کم کم عادت کرده بودم که هیچ انتظاری از یخچال برای امانتداری، نداشته باشم! اصلا این یخچال بود، گاو صندوق که نبود!
حتی به قرص ژلوفن هم کسی رحم نمیکرد، اگر داخل یخچال میرفت، عمومی بود و اگر دیگران میخریدند در کشوی میزهایشان قایم میکردند. کلا هر چه آنها میخریدند برای خودشان بود و هر چه من میخریدم برای همه!
البته زیاد هم مهم نبود. مادرم همیشه میگفت: در جای عمومی تک خوری معنا ندارد! خب لابد مادرهای آنها این را نگفته بود. من که نمیتوانستم نقش مادر را برای آنها بازی کنم. می توانستم؟!
روزی از روزها، برای ناهار تصمیم گرفته بودیم آبگوشت بخوریم و بغل دست آبگوشت هم فلفل سبزهای شیرینی چشم در چشم من دوخته و چشمک میزدند. خوشبختانه این قوم، چیزهای تیز، ترش و تلخ را نمیخوردند و آنها را هل میدادند به طرف من که "تو بخور!"
آنروز تمام فلفلهایی که خوردم شیرین بودند و دلچسب. جوری که بقیه هم دلشان میخواست، ریسک کرده و امتحان کنند! اما شهامت نداشتند و فکر میکردند من به تیزی فلفل مقاوم شدهام و ممکن است این فلفلها واقعا تیز باشند و به حرف من اطمینان نمیکردند.
طبق معمول همیشه رییس هم در حال صحبت با گوشی موبایل وارد شد و به طرف بوی غذا آمد. همچنان که با تلفن صحبت میکرد برشی به نان سنگک زد و توی ظرف آبگوشت من فرو برد.
بعد در حالیکه نان را بقچه میکرد، یک فلفل درشت را هم که نصفش را گاز زده بودم و بقیه در گوشهی بشقابم بود، لای نان سنگک گذاشت و بقچه را بست! حالا هی بگو من به این غذا دهن زدم. آخه چرا غذای من؟!
عادتش بود که زیاد در این موارد وسواس نداشته باشد. از دیوار من هم پایینتر سراغ نداشت. کلا عاشق پاتک زدن به ظرف غذای من بودJ
آدم راحتی بود، وقتی گرسنه بود به هیچ چیزی فکر نمیکرد. اصلا گرسنه بودن و سیر بودن هیچ معنایی نداشت. کافی بود بوی خوشی از یک خوردنی به مشامش برسد.
به هر حال، هنوز اولین گاز را به این بقچه نزده بود که گوشی موبایل از دستش افتاد و دوان به طرف دستشویی رفت!
ما هم پشت سرش که چه شد و چه نشد، که دیدیم ای دل غافل، فلفل تیز بوده و آتش از هر طرف صورت رییس بیرون میزند. هر کدام با ماست و نوشابه سعی در خاموش کردن این آتش داشتیم که یهویی برگشت و گفت: کی گفته، فلفل بخرید؟ آخه اینا چیه شماها میخورید؟ و ...
همه در حالیکه سکوت کرده بودند، نگاهی به من کرده و گفتند: ما که نمیخوریم. خانم احمدزاده فلفل دوست داره.
یعنی حالا باید تمام کاسهها و کوزهها سر من خراب میشد!
با نگاه جسورانه و لحن محکمتری گفتم: من که هر چی خوردم، شیرین بود. شما پاستوریزه هستین، من چکار کنم ؟ اصلا شما که فلفل دوست نداشتین، خودتون برداشتین . من که به زور به شما فلفل ندادم.
رییس که هنوز در حال سوختن بود با چشمان اشک آلودی گفت: زبون که نیست، نیش عقربه. همین چیزها رو میخوری که اینقده رک حرف میزنی! خودش از فلفل بدتری، راست میگن:فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه... بعد هم زد زیر خنده..
با زور جلوی خنده را گرفتم و گفتم: ببخشید، منظوری نداشتم. ولی خب تقصیر من نبود. من نمیدونستم شما عادت ندارین.
داستان یه جوری فیصله پیدا کرد و تموم شد. اما تا یه مدت، رییس دیگه مستقیم به غذای من پاتک نمیزد. مخصوصا اگر چیزی مثل آبگوشت با مخلفات دیگه بود. اصلا سراغ غذای من نمیومدJ اما سر چایی همه رو جبران میکرد و چاییهای منو میخوردJ