تا امروز صبح تصویر چندان واضحی از چهل سالگی نداشتم. اولش فکر میکردم یه آدم بیحوصله تواب باید باشه با چروکهای جوان دور چشاش...
بعدها فکر میکردم چهل سالگی شبیه اون مرد خوش برخورد تو اداره پست باید باشه که همیشه روی میز کارش کتاب شعر داره.....
یه مدت فکر میکردم چهل سالگی شبیه زن همسایه است که هر روز تو مطب این دکتر پوست و او جراح زیباییه تا ساخت و ساز رو از رو صورتش شروع کنه ...
گاهی فکر میکردم، آدم چهل ساله یه آدمیه که ازدواج کرده با چند تا بچه، یه خونه بزرگ با ماشین شاسی بلند... گاهی هم فکر میکردم، چهل سالگی یه دختر آزاد و قوی باید باشه که خودش تنهایی از این طرف دنیا میره اون طرف دنیا گشت و گذار، به هیچکی هم در مورد کارهاش توضیح نمیده!
خلاصه من مونده بودم و تمام تصاویری که تو ذهنم برای این سن پر بحث و ماجرا کشیده بودم... ندیده بودمش تا امروز صبح ... ساعت پنج و پنجاه و هشت دقیقه که یهو ساعت شماطهدار کوچیکم شروع به زنگ زدن کرد. صداش خسته و ناامید بود و حتما منتظر که بزن تو دهنش و لحاف رو کشم رو سرم...
نگاهش کردم و یهو دلم لرزید... صبح 28 آبان سال 1400، قرار من و 40 سالگی تو کنج اتاق! دیدمش... پشت لپتاپم نشسته بود، نه تواب و زاهد بود، نه خنده رو و خوش الحان، نه از جراحی پلاستیک خبری بود و نه حتی موقعیت شغلی ثابتی داشت. حتی یه مهر هم تو پاسپورتش نبود... گوشه خونه پدر در انتظار گودوووووJ
یکی مثل من، کپی من، یه سر به هوا، یه آدم با کلی رویا، یکی که هنوز چلچل مستونش بود. امروز صبح ساعت پنج و پنجاه و هشت دقیقه باهاش روبرو شدم و دست تو دست هم رفتیم برای شروع دهه پنجم این زندگی!
دیشب که دوستم میپرسید: احساست برای ای رسیدن به این قرار چیه؟ میخواستم مثل بعضیا بگم: هیچ!
اما نه من کلی احساس داشتم... احساس ترس، احساس غم، انگیزه تلاش و.... خلاصه دیدمش 40 سالگی رو میگم. اونی که میگه: سن یه عدده و... بلوف میزنه... سن از یه جایی به بعد عدد نیست.
از یه جایی به بعد دیگه نمیتونی صبح روز تولدت، سن رو گوشه اتاقت ببینی و لحاف رو بکشی رو سرت.. سن از یه جایی به بعد قابل احترامه! باید به پاش بلند شد و نشست و به حرفهاش گوش کرد.
سن از یه جایی به بعد وقتی میاد برای رفتن عجله داره، بشین و یه دل سیر از دیدنش، بودنش و حرفها و تجربههاش لذت ببر... سن از یه جایی به بعد دیگه منحصربهفرده و اونی که تو میبینی با اونی که همسایه دیوار به دیوار میبینه، یکی نیست.
خلاصه اینکه 40 سالگی هم از اون سنها بود که باید به پاش بلند میشد. پاشدم و نشستیم رو مبل... گفت: از قرارهای کنج اتاقی صبح 28 آبان، هیچوقت نترس! اما ازشون بیشتر استفاده کن! راستی فکر میکنی، اگه آدمها میدونستن چند سال عمر میکنن، دنیا چه شکلی میشد؟
خوب که فکر کردم، دیدم که بعضیا تو لحظه تولد میمیرن، بعضیا یک قرن زندگی میکنن! اگه اون دانشجوی نخبهای که تو هواپیمای اکراینی بود، میدونست نتیجه زحماتش موشکبارون میشه، درس میخوند؟
منم نمیدونم شاید 40 سالگی پایان مسیر زندگیمه و شاید اومده یه 40 سال دیگه بهم کادو بده! هیچی هم نمگیه نامردLمیترسم بپرسم یهو جوش بیاره و همینجا بزاره و بره ...
پس چه بدونم و چه ندونم که چند تا سن دیگه ساعت پنج و پنجاه و هشت دقیقه میان به دیدنم، تلاش خودمو میکنم که ورژن بهتری از خودم باشمJ
خلاصه اینکه سلام به دهه پنجم زندگی