saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

مردم از کی اینجوری شدن؟!

بعضی چیزها را نمی دانی کجای دلت بگذاری؟! کلا دنیای کج وکوله ایست. تو در میان تمام این ضدونقیض‌های فراوان ایستاده‌ای و هی سبک‌سنگین می‌کنی که با هرکدام از آدم ها چه تفاوت دیدگاهی داری و نکند او بهترین راه را انتخاب کرده و تو خطا رفته‌ای؟

اصلا بیا کلی مثال برات بزنم. امروز مثال هایم کلی زنانه است. البته نه، مثال های مردانه هم دارم. چالش‌های من با آدم‌های دوروبرم کم نیست. آدم بیکار کل روز را دنبال چالش است و من هم از این قاعده مستثنا نیستم.

آرایشگاه پر از خانم‌های پیر و جوان بود. بعضیها بعد 3، 4 ماه تصمیم گرفته بودند، زیر ابرویی بردارند تا تنوعی در زندگیشان شود. من به این ها میگفتم: بی حوصله ترین های دنیا

بعضی‌ها طبق عادت و برنامه همیشگی آمده بودند تا به سر و صورتشان صفایی دهند، من به آن ها می گفتم: کار درستهای عالم

بعضی ها برای مهمانی خانه مادرشوهر و یا مدلی که دیشب در شبکه فلان ترکیه دیده بودند، آمده بودند تا خودشان را برای شوهر و قوم شوهر خوشگل کنند تا چشم جاری بترکد، مادرشوهر خفه شده و خواهر شوهر سکته کند. خب من به اینها میگفتم: بیکارهای عالم

اما یکی بود که به او می گفتم: احمق ترین پولدار عالم!

آنروز بوی پودر مش و کلی لوازم آرایشی دیگر قاطی هم شده بود. نفس کشیدن برای همه سخت بود. تمام فن های سالن روشن بودند و پنجره را هم در هوای سرد زمستان باز کردیم تا شاید کمی اکسیژن به شش هایمان برسد.

نزدیک عید بود و کار آرایشگاه زیاد. از صبح زود تا نصف شب، مشتری بود که می‌آمد و میرفت. تا اینکه آن زن باکلاس که سیب گاز زده پشت گوشی‌اش از دور چشمک میزد، با سوئیچی در دست وارد شد. معلوم بود سوئیچ ماشین مدل بالایی است. خلاصه ما که بخیل نیستیم.. پرسیدم: امرتون؟

با قیافه حق به جانب و جملات ترکی فارسی شده تازه به دوران رسیده ها گفت: میخوام موهای دخترم رو هایلایت کنین؟ امروز وقت دارین؟

توی دلم گفتم: ماشالله بزنم به تخته، تو خودت مگه چند سالته که دختر بزرگ داری؟ گفتم: دخترتون عصر می تونن تشریف بیارن؟ البته الان تا نیم ساعت دیگه اتاق مش خالی میشه. اگه خودشون رو زود برسونن می تونم بفرستمشون داخل.

نگاهی کرد و گفت: تو ماشین خوابه. برم یه دور بزنم پس تا نیم ساعت دیگه بیایم. توی دلم گفتم: حضرت علیه وقت نکرده بیاد تو، مادرش رو فرستاده!

نیم ساعتی گذشت و باز خانم پاشنه بلند وارد سالن شد. منتها من هیچ دختری رو کنارش نمیدیدم. وقتی اومد تو، پرسیدم: دخترتون نیومدن. یه نگاهی به من کرد و گفت: چرا اینه هاش...

یعنی من چسبیدم به دیوار.. دخترک 3 یا 4سال بیشتر نداشت! پرسیدم: موهای این بچه رو میخواید هایلایت کنین؟ با لحن تندی جواب داد: بله. اشکالی داره؟


میدونستم اگه چیزی بگم، فریده خانم کلا قاطی می کنه و میگه؛ تو هی مشتری ها رو بپرون. به ما چه میخوان چکار کنن؟ ما باید پولمون رو بگیریم. اون روز تو آرایشگاه موهای نازک و طبیعی یه دختر بچه رو با مواد شیمیایی، خشک و سخت میکردن. انگاری بخوان سر ببرن، داخل اتاق نمیشدم. تا کارشون تموم شد و اومدن که برن.

دختربچه زیبای چند ساعت قبل، تبدیل به یک عروسک سرامیکی سفت و زمخت شده بود که باید گوشه اتاق میزاشتی و مواظبش میشدی نکنه بشکنه... چشمهای بچه سرخ سرخ بود. ماده شیمیایی تاثیر خودش رو گذاشته بود. اما مادر بچه کلی خوشحال و راضی بود. پول خوبی هم داد و رفت.

توی دلم گفتم: هی روزگار، مردم از کی اینجوری شدن؟!

روزها همینجوری میگذشت تا اینکه یه روز و یه روزگاری همکارجان جانان ما، خودش رو پاره پاره میکرد تا بره بالاشهر زندگی کنه. خب بابا چه کاریه؟ وقتی پول نداری مگه مجبوری؟

همکار جان یه دختر 5 ساله داشت و تو یه خونه پایین شهر که از پدرش به ارث مونده بود، زندگی میکرد. اما یهویی به فکر خونه جدید افتاد اونم 180 درجه اون طرفتر.

یه روزی بین حرفاش گفت: ببین خانم احمدزاده من دختر دارم. برا آینده دخترم باید برم بالاشهر. تو پایین شهر یه بچه پایین شهری میاد خواستگاریش ولی بریم بالاشهر خواستگار خوب میاد!

گفتم: خوب بودن به بالاشهر، پایین شهری بودنه؟! اصلا شاید خودش درس خوند تو دانشگاه با یه پسر بالاشهری دوست شد و ازدواج کرد.

آقای همکارجان که بر افروخته شده بودن، فرمودن: خانم احمدزاده، دوست دختر پسری فقط مخصوص شماهاست. بچه من میشیینه براش خواستگار بیاد.

دیدم اوضاع خیلی بی ریخته گفتم: بله اون که صد درصد ایشالله پسرهای بالاشهری هم مثل من نباشن و به خواستگاری دختر همسایه برن...

هیچی دیگه چرا جماعت اینجورین؟ بیچاره دخترها و دیگر هیچL

هایلاتعروسک سرامیکیخواستگاریبالاشهردختر
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید