مشد آقا ، از انسان های نیک روزگار بود! گفتم نیک؟! خب لابد نیک بوده .. اما به هر حال این پیرمرد هم یک بیسواد عوام بود ، یه کمی متفاوت تر از بقیه بیسوادهای عوام روزگاار !
مردی خوشگذران، با موهای همیشه رنگ شده ! ریش سه تیغ شاید هم شش تیغ ( فعلا در این مورد به یقین نرسیده ام) و سیبیلی که مثل یک اریب نازک روی لبش نقش می بست ! اصلا این سیبیل مرتب و میلیمتری اش متمایزش میکرد از همسالانش!
آستین کوتاه و ادکلن و البته خودکاری که در جیبش می گذاشت روی تمام بیسوادی هایش صحه می گذاشت !
پیرمردی که به جای امضا انگشت میزد ، خودکاری گران قیمت در جیب پیراهنش داشت که من نداشتم !
مشد آقا که خدا می داند چند زن صیغه و عقدی داشت و کسی نمی دانست ، با تمام جلال و جبروتش همچنان حکمران تاج و تختش بود و تا می توانست عروسها را اذیت میکرد و به دامادها دستور میداد .
برای نوه ها ، دیو چهل سر بود و برای زن رسمی و قانونی اش ابن ملجم ! پسرها و دخترهایش هم از ترس او نمی توانستند حرف بزنند ... تا روزی که عیالش عمرش را به او بخشید و رفت ..
مشد آقا که خیال میکرد زن فک و فراوون موجود و همگی هم بخاطر او خود زنی می کنند به دنبال ازدواج با یک دختر جوان آفتاب مهتاب ندیده بود ، دریغ از یک دختر که عاشقش شود !
مشد آقا از این غم تنهایی و بیشتر سرشکستگی از جوابهای منفی ، به اعتیاد روی آورده و تمام عیش های قبلی را به دود و دم فروخت ..
و با دلی مالامال از درد ، کمرش خم شد به تریاک و صدایش بغض شد در گلو .. هر روز پژمرده تر از دیروز مرگ را عقب مینداخت و زندگی را می سوزاند !
دیگر نه از لباسهای اتو کرده خبری بود و نه از بوی ادکلن تا آن سر کوچه ! پیرمرد چروک و خمیده با لباسهای چروک و بوی تعفن در سوگ همسر قصیده سرایی میکرد اما خودش را به کام مرگ نمی سپرد و تمام تلاشش را میکرد با تریاک جلو عزراییل را بگیرد و سرطان را ضربه فنی کند..
به خیال خوش خیالش چند سال دیرتر هم غنیمتی است ... و چقدر زندگی را دوست داشت حتی با متلاشی شدن تمام جلال و جبروتش ...
روزی که رفت نه دخترهایش خودشان را به در و دیوار کوبیدند و نه پسرها اشک ریختند .. نوه ها به شادی و میمنت غرق زندگی شدند و دیگران هم نه مجالی برای تسلیت و نه دلخوشی از یادآوری اش فقط آمدند تا آمده باشند...
تنها کسی که گوشه ای نشسته چادر روی صورتش کشیده و اشک میریخت ، زن ساده و روستایی بود که سالها قبل به دور از همه و در خفا دخترانه گیهایش را با مردی تباه کرده بود به امید زندگی مشترک و ندانسته بود این مرد می رود و سالها بعد در حالی برمیگردد که جسدی شده بر دوش اهالی روستا و روانه قبرستان می شود .
گاهی در بین تمام بد بودن هایت یکی هست که برای مردنت گریه کند ، آنهم نه بخاطر از دست دادن تو که بخاطر از دست رفتن خودش بخاطر تو.........