saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

ننه جان سمیه

سمیه یکی از همکلاسی های دوره دبستانم بود و بعد از اینکه مرا به جشن تولد دوازده سالگی اش دعوت کرد با هم صمیمی تر شدیم !

بابای سمیه رییس تنها بانک پابدانا بود و مامانش هم تو دبیرستان امتحان ورزش می گرفت ! سمیه و خواهرهای کوچیکترش یه ننه جون داشتن که گاهی از شهربابک میومد و چند ماهی پابدانا میموند !

من همیشه دلم می خواست برم شهربابک رو ببینم ،چون سمیه همیشه از شهرشون با آب و تاب تعریف میکرد و من هم تو عالم کودکی دلم می خواست اهل یه جایی باشم ؟

خب بابای من که از بچه گیهاش تو پابدانا بود و مامانم اهل تبریز ! شناسنامه منم که پابدانا بود . پس من اهل هیچ جا نبودم جز پابدانا !

پابدانا رو که سمیه میدید ، آخه چه ناشناخته ای رو بهش تعریف میکردم ؟ گاهی از لج می گفتم عوضش ما بچه تهرونیم خب . بابا بزرگ و عمو ها و عمه ها همه اونجان تازه بابامم تهران خونه خریده پس من اهل تهرانم .

شایدم اهل تبریزم . همه فامیل های مامانم تبریزن و ...

اما این دعواها دو دقیقه ای تموم می شدن و ما می رفتیم سراغ کتاب داستانهایی که آقای بانکی برامون می فرستاد .

(از خوش وقتی ما ، یه آقایی مدیر عامل شرکت فولاد شده بود که تابستون ها برا شاگرد اول ها کتاب داستان می فرستاد . و مثل بابا لنگ دراز براش و قد و بالاش کلی تصورات ریز و درشت داشتیم .)

کتاب ها رو به نوبت می خوندیم و شاید هر کتاب رو چند بار . و تابستان هایمان با هم می گذشت .

اون تابستون ننه جان سمیه هم اومده بود پابدانا و حال و روزش هم زیاد خوب نبود . لهجه جالبی داشت که گاهی سر در نمی آوردم .

یه روز از عموی سمیه که دانشگاه شیراز درس می خوند یه نامه رسید و طبق معمول که نامه ها برامون از هر چیزی باارزشتر بودن ، بدو بدو رفتیم سراغ ننه جون تا ازش مژدگانی بگیریم .

ننه جون هم پارچه سفید گلدوزی شده روی صندوق رو کنار زد و در صندوق جادویی رو باز کرد و با چند حرکت چند مشت نخود و کیشمیش تو دستهای باز و کوچیک ما ریخت .

بعد رو به سمیه کرد و گفت :"به دوستت بگو بیرون باشه " من هم یه کمی دلخور رفتم بیرون و رو پله ها نشستم تا سمیه بیاد .

یهو دیدم سمیه داد میزنه :"ننه جون چکار می کنی؟ چرا گوشامو گرفتی؟"

ننه جون هم با لهجه خاصش می گفت :"خب ننه ، نامه رو دادم بخونی نباید گوش بدی که تووش چی نوشته . اینا برا سن تو خوب نیست . ننه دورت بگرده ،گوشاتو می گیرم تا نشنفی !"

من هم روی پله ها نخود کیشمیش خوران منتظر دوستم بودم و می شنیدم که عموش تو نامه چی نوشته !

ننه جانشهربابکپابدانانامهکتاب
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید