saeedeh.ahmadzadeh·۵ سال پیشکربلای 5 و اولین تصویر من از مرگجنگ وارد ششمین سال خود شده بود و من پنجمین سال زندگی خود را طی میکردم. روزها و شبهایم در بیخبری میگذشت. نه مرگ را به چشم دیده بودم و نه…
saeedeh.ahmadzadeh·۵ سال پیشاز خاطرات پابدانا !پابدانا بود و کویر، تا چشم کار میکرد برهوت بود و برهوت. نه درختی و نه سبزهای، هر چه که بود رنگ سوختگی به خود گرفته بود. مثل پوستهای برنزه…
saeedeh.ahmadzadeh·۵ سال پیشمن و لهجهی شیرین کرمونی!گاهی دلم برای لک میزنه یه بار دیگه یکی با لهجهی شیرین کرمونی باهام حرف بزنه! سالها بود این لهجه رو نشنیده بودم. از اونجاییکه اهل تماشای تل…
saeedeh.ahmadzadeh·۵ سال پیشچراغ توی چشاش!شاید که نه، حتما برا تو هم اتفاق افتاده و یادت رفته. شایدم میخوای خودت رو اونجوری که نیستی نشون بدی ولی خوب من که میدونم همیشه سعی کردیم یک…
saeedeh.ahmadzadeh·۵ سال پیشدکتر زرنگ ! اینم یه خاطره از یه بچه دهاتی، صد رحمت به یه بچه دهاتی، من کلا از دهات مونده از شهر رونده بزرگ شدم! شاید قبلن بارها و بارها گفته باشم که…
saeedeh.ahmadzadeh·۶ سال پیشننه جان سمیهسمیه یکی از همکلاسی های دوره دبستانم بود و بعد از اینکه مرا به جشن تولد دوازده سالگی اش دعوت کرد با هم صمیمی تر شدیم !بابای سمیه رییس تنها…