saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

همه‌ی ما خیلی بدیم!

مادر و پدرهای ما آدم‌های راحتی بودند، همه‌ی تنبیه‌ها را به خدا سپرده بودند و خودشان دست روی دست گذاشته گاهی تذکری می‌دادند که تا یک هفته خواب به چشم ما نیاید!

مثلا همه‌ی ما به این باور رسیده بودیم که دروغگو دشمن خداست. و هر کسی دروغ بگوید، خدا به حرفهایش گوش نخواهد کرد.در این میان هادی بیچاره که دلش داداش می‌خواست، باید بیشتر مواظب دوستی خودش با خدا می‌شد. ممکن بود با دروغ کوچکی، خدا با او قهر کرده و دیگر به او داداش ندهد.

در هر مورد دیگری نیز وضع به همین منوال می‌گذشت. مثلا وقتی نون تافتون بیاتی دستمان می‌دادند، حق نداشتیم در انظار عمومی بخوریم، ممکن بود کسی ببیند و دلش بخواهد. آنوقت بود که می‌گفتند: با این‌کار خدا میبره تو آتیش جهنمش می‌سوزوندت.


حتی وقتی از مقابل اسباب‌بازی فروشی‌ها رد می‌شدیم، حق نداشتیم چیزی بخواهیم. چون بچه‌ها‌ی خوب باید حرف مادر و پدرهایشان را گوش کنند. والا خدا با آن بچه قهر می‌شود.

روزهای کودکی ما همینطور با ترس از خدا و کابوس آتش جهنم می‌گذشت. جالب این‌جا بود که هادی بیچاره هر چقدر با خدا دوست بود، باز هم خدا به او داداش نمی‌داد تا با هم بازی کنند.

یکی از این روزهای شیرین کودکی، عمو حسین با یک کیسه‌ی نایلونی به دست وارد خانه‌شان شد. من و شادی هم در حال عروسک بازی بودیم که یهو عمو حسین دستش را روی دماغش به نشانه‌ی هیسسس گرفت و گفت: بچه‌ها به مریم نگین من اومدم.

خاله مریم که از آشپزخانه صدای در را شنیده بود، فریاد زد: بچه‌ها کجا رفتین؟ کی در رو باز کرد؟

شادی نگاهی به من کرد و من نگاهی به شادی. بعد همصدا گفتیم: ما هیچ جا نرفتیم داریم بازی می‌کنیم.

خاله مریم از آنطرف گفت: پس صدای در چی بود؟

ما نگاهی به عمو حسین کردیم و درمانده بودیم که چه بگوییم. اگر می‌گفتیم که؛ عمو آمده آنوقت بخاطر گوش نکردن حرف عمو، خدا ما را میبرد "تو آتیش جهنمش بسوزونه". اگر می‌گفتیم: هیچکی نیومده، بازم دروغ می‌گفتیم و خدا با ما دشمن می‌شد. برای همین سکوت کرده و به فکر فرو رفتیم.

تا اینکه خاله از آشپزخانه بیرون آمده و زل زد به ما، مگه کر شدین؟ در رو کی باز کرد؟ نکنه دزد اومده تو خونه و ....

همینطور که خاله مریم، اتاق‌ها را می‌گشت یهو با صدای جیغ بلندی گفت: ای بمیری مرد. واسه چی آسه آسه میای؟ الان چه وقت خونه اومدنه؟ از کار بیرونت کردن؟ اتفاقی افتاده؟

عمو حسین هم با خنده جواب داد: می‌خوای برگردم برم. بعد که نمی‌دانیم توی اتاق چه اتفاقی افتاد. صدای خنده خاله مریم و عمو حسین بلند شد و زندگیشان شیرین شد. تا اینکه عمو حسین گفت: تولدت مبارک عزیزم!

من و شادی که این را شنیدیم کلی هورا کشیدیم که آخ جون تولد... یهو خاله مریم گفت: گوش واستادن کار خیلی بدیه. هر کی گوش واسته، خدا میبره جهنم.

دیگه ما هر تکونی می‌خوردیم میرفتیم جهنم. یهو به شادی گفتم: ببین مامانت هم به حرفهای ما گوش داده بود. مگه نه؟ شادی یه خورده فکر کرد و گفت: آره ولی خدا فقط بچه‌ها رو میبره جهنم. مامان ها رو نمیبره که. اونا همیشه میرن بهشت.

بعد از آن روز قرار گذاشتیم زود مامان شویم تا بتوانیم برویم بهشت. خدا هم همیشه با ما دوست می‌شد. اما در آن لحظه نمی‌دانستیم باباها هم از دروغگویی مصون هستند یا نه؟ چون باباها قوی بودن، هر کاری می‌کردن.

سال‌ها از آن روز گذشته و من کلی از آن به بعد دروغ گفتم چون قوی‌تر شده‌ام و دیگر از آتش جهنم نمی‌ترسم!

شادی مامان شده و بهشت زیر پاشِ. هادی هم بابا شده و دیگر به داداش فکر نمی‌‎کند. همه‌ی ما به بچه‌ها میگوییم: دروغگو دشمن خداست. همه‌ی ما به بچه‌ها می‌گوییم خوب باشید تا خدا باهاتون دوست باشه. اما همه‌ی ما خیلی بدیم!!

دروغگو دشمن خداستآتیش جهنمخدامامانبهشت
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید