یکی از خوشبختیهای کوچک اما شیرین ما در خانواده این بود که کلا خانواده پدری و مادری من بین بچهها و دختر یا پسر بودنشان تفاوتی قائل نبودند. آنها تمامی ما را به یک چشم میدیدند و پسرپرستی یا دختر پرستی چیزی نبوده که ما تجربه کرده باشیم. اما خب دور یا نزدیک هنوز هم این تحجر و کوته بینیها را میبینم و برایم علامت سوال بزرگی ایجاد میشود که ای بابا الان دیگه وقت این حرفها نیست.
نمونهاش همین دیروز اتفاق افتاد و مانده بودم در حیرت این اتفاق که به گوشم رسید و کلی متاسف شدم. داستان از این قرار بود که؛
خانم خاله از پیرزنهای اصیلی است که یک لحظه هم دست از کار نمیکشد. از باغبانی تا دامداری، همه را بلد است. با اینکه ظاهرش یک پوست و چند استخوان بیشتر نیست، زورش از چند مرد بیشتر است. اما خب این خانم خاله هم مثل تمام اهل روستا، عجیب پسر پرست است. شاید هم بنده خوب خدا بود که خدا به او دختری نداد و شش-هفت پسر دارد.
من همیشه فکر میکردم، کسانی که دختر ندارند، دختران دیگران را دوست دارند و یا برعکس کسانی که پسر ندارند، پسر پرست میشوند؛ اما انگاری خانم خاله تنها کسی است که در این دنیا به این یک خواستهاش رسیده است و دختران هیچکس را دوست ندارد.
پسرهای خانم خاله همگی تهران زندگی میکنند و این پیرزن دست از روستا و اموالش نمیکشد که هیچ، زندگی در کنار عروسها و سربار شدن را هم هیچ دوست ندارد. اما این روزهای کرونایی هم مزید علت شده است تا روستا امنترین جا برای خانم خاله باشد و از جایش تکان نخورد.
اما دیروز اتفاق عجیبی افتاد و مانده بودم هاج و واج، بین گریه و خنده، گریه بیشتر به کارم آمد. داستان از این قرار بود که نوه خانم خاله که پسر 18 ساله ایست در اثر یک اتفاق از دنیا رفته و همه اهل روستا فکرهایشان را روی هم ریخته بودند که چگونه این ماجرای غمانگیز را به مادربزرگ مهربان بگویند.
در نهایت یکی از اهالی ارشمیدس وار فریاد زده بود: یافتم، یافتم.. و بعد بقیه با نگاهی عاقل اندرسفیه گفته بودند: چی رو یافتی؟
کاشف اینگونه جواب داده بود که: ببین میریم پیش خانم خاله و میگیم؛ نوهات از این مریضیا گرفته و حالش خوب نیست. بعد اینجوری میبریمش تهران!
عزیز دیگری گفته بود: نه بابا پس میفته. یعنی حتی اگه بگیم این بچه مریض شده، خانم خاله پس میفته. عاقلی از اونطرف داد میزنه و میگه: بابا جای نوهها رو عوض میکنیم، مثلا به جای پسره میگیم دختره تو بیمارستانه! اینجوری داستان حل میشه. خلاصه بعد کلی تاییدیه، یکی از عزیزان داوطلبانه میاد پیش خانم خاله و میگه: خانم خاله، انگاری مریم جان از این مریضی جدیدا گرفته، حالا اگه دوست داری بری ببینی، بیا ببرمت، ببینش.
خانم خاله که اخبار رو خوب گوش میده یه نگاهی به این همشهری جان میکنه و میگه: الان مریضی هست، من برم مریض میشم. ایشالله خوب میشه. فقط پسرا که نگرفتن؟
آقای همشهری که میبینه خانم خاله اصلا ناراحت نشد، یواشکی میگه: چرا خب اونا هم گرفتن. خانم خاله یهو عینهو اسپند رو آتیش، میپره هوا و میگه: یا جد آ میر تقی! اونا حالشون چطوره؟
آقای همشهری که میبینه حال پیرزن خراب شد، میگه: خوبن. فقط دختره خیلی حالش خرابه. و خانم خاله باز حالش خوب میشه. این شل کن، سفت کن ها اونقده ادامه داشت که آخرش آقاهه دیگه از کوره در میره و میگه: ببین خانم خاله همین الان چادر سر می کنی میریم تهران.
خانم خاله یه نگاهی میکنه و میگه: راهها بسته است. نمیشه که رفت. تو همین حال و احوال بقیه اهالی هم صدا میگن: خلاصه از ما گفتن بود. ولی خدا بهت صبر بده... این حرف زدن همان و بیهوشی خانم خاله همان.. خلاصه آخر سر خانم خاله در حالی که خودش رو کتک میزد واقعیت رو فهمید و رفت تهران.
من هم واقعا مونده بودم که نوه دختر و پسر آخه چه فرقی برا تو دارن؟ نه خودت بگو؟