جنگ وارد ششمین سال خود شده بود و من پنجمین سال زندگی خود را طی میکردم. روزها و شبهایم در بیخبری میگذشت. نه مرگ را به چشم دیده بودم و نه غم بمباران را درک میکردم.
صدام کجا و پابدانا کجا؟
در میان کسانی که لباس رزم به تن داشتند، دنبال شهید میگشتم و گاه از خودشان میپرسیدم: شما شهید شدی؟ خیلیها میگفتند: نه
اما یکبار جلو رزمندهای را که چوب دستی زیربغل داشت، رفتم و گفتم: شما شهید شدی؟
با خنده و خوشرویی گفت: از کجا فهمیدی؟ گفتم: خب الان زخمی شدی دیگه.. در جواب گفت: شهید میشدم که اینجا نبودم، میرفتم پیش خدا...
گفتم: خب مامانم میگه؛ شهید زنده میمونه. همیشه پیش ماست. جواب داد: مامانت راست میگه.. و رفت و از من دور شد.
اون سال عمو ناصر هم جبهه بود. عمو ناصر همسایه ما بود که یه دختر داشت به اسم سحر.
سحر از من کوچیکتر بود. ما با هم کلی بازی میکردیم. حتی به گربه چاقالوی سر کوچه بیسکویت میدادیم و با ماشین پلاستیکیهای قرمزی که نخ بهشون بسته بودیم دور تا دور محله، مسابقه میدادیم.
یه عالمه هم شعر بلد بودیم که موقع بیکاری، صدامون رو مینداختیم سرمون و شعر میخواندیم. تو روزهای کودکی کی میدونست که سرنوشت چه بلایی قراره سرش دربیاره؟!
عموناصر آدم اهل دلی بود. از اون آدمهای خوش مشرب روزگار. از اونا که جونش برا دوست و رفیق در میرفت. از اونا که بوی ادکلنش تمام معدن رو خوشبو میکرد.
یه شب، از اون شبهای سرد دی ماه، اومد در خونمون. چند روزی بود که اومده بود مرخصی. اومده بود از بابام خداحافظی کنه. بابام خونه نبود. منو و سعید رو دم در بغل کرد و بوسید. صورتش مثل همیشه شیش تیغ، صاف صاف بود و بوی ادکلنش حیاط رو تسخیر کرده بود.
به مامانم گفت: عوض من از نادر خداحافظی کن. داریم میریم پیش روی کنیم. شاید دیگه برنگردم.
اون لحظه از حرفاش هیچ چیزی نفهمیدم تا یه روز عمو محمد با اون پژو سفید خوشگلش که همیشه سوارش میشدیم و دور معدن میگشتیم. جلو در خونمون واستاد و گفت: بابات خونه است؟ مامانم با عجله اومد دم در و با دیدن عمو محمد، بدون اینکه حرفی رد و بدل بشه گفت: ناصر شهید شد؟
عمو محمد سری تکون داد و رفت... مادر و پدر گریه میکردن. من فهمیدم عمو ناصر رفت پیش خدا... و منتظر بودم با چوب دستی بیاد تو پابدانا قدم بزنه!
روز تشیع شهدای کربلای 5 بود. 13 تا شهید اومد پابدانا تا تو گلزار شهدای طغرالجرد دفن بشن. همه تو مراسم بودن. من و سحر هم بودیم...
خاله فرزانه میخواست جنازه رو ببینه. سربازها جلوش رو گرفته بودن. خاله فرزانه داد میزد و گریه میکرد. میگفت: ناصر دیگه سر نداره، از ناخنهاش شناختنش!
همه گریه میکردن. همه فریاد میزدن. نوحه خون تورکی میخوند و فارسها گریه میکردن. عمو ناصر رفت. ما موندیم و مرگ..