آقای صنوبری از آن مردهای خوب روزگار بود ، از آن مردها که همه به سرشان قسم می خورند ! بی حاشیه و با شخصیت ..
نه کسی صدای بلندش را شنیده بود و نه آزاری به کسی رسانده بود .سالهای سال سرش به زندگی خودش گرم بود و در میان تمام محاسبات و چرتکه انداختن ها برای خرج و دخل های ماهانه ، دلی هم از طلا داشت که برای خانواده اش می تپید .
همه دنیا می دانستند که آقای صنوبری بعد 24 سال با هزار دکتر و دوا صاحب دو دختر زیبا شده بود و جانش به جانشان بسته بود.
همسر آقای صنوبری که ناهید خانم نام داشت ، زن خوب و با سلیقه ای بود. مثل شوهرش مبادی آداب و با شخصیت. اما احساساتش همیشه بر عقلش غلبه میکرد..
ناهید خانم وقتی می دید خواهرهای کوچکترش صاحب داماد و نوه شده اند به شدت به عمر رفته اش غصه میخورد و می گفت :"کاش یکی زودتر بیاد و من این دخترها رو شوهر بدم ..شاید افتادم مردم کی میخواد مواظب اینا باشه؟ کی میخواد بهشون جهیزیه درست کنه و عروسیشون رو راه بندازه ؟ وقتی بچه دار شدن کی میخواد تر و خشکشون کنه؟ تا چهارستون بدنم سالمه باید همه این کارها رو بکنم !"
توی دلم هم به او حق می دادم و هم حق نمی دادم . خب که چه؟ هر کسی یک زمانی ازدواج می کند که وقتش برسد .
از قضای روزگار سیما دختر بزرگ آقای صنوبری که عزیز و دردانه یک فامیل و تبار بود ، بعد از دیپلم به درس علاقه ای نشان نداد و دل به دل مادرش داد و هم آرزو شد با ناهید خانم در این آرزو که مردی بیاید و ببردش!
این آرزوها برای آقای صنوبری سخت گیر و مقرراتی هیچ ارزشی نداشت و نه تنها برای ازدواج دخترانش عجله نداشت بلکه دلش می خواست همه امکانات دنیا را به پایشان بریزد تا هیچوقت به ازدواج فکر نکنند!
اما سیما و شیما ، به طبعیت از مادرشان و آرزوهای مادرانه اش به مردهای اسب سوار آنهم اسب سفید فکر میکردند.
تا اینکه روزی از روزها پسر کامیون سواری به خواستگاری سیما آمد!
ناهید خانم و سیما خوشحال و شاد ، آقای صنوبری جدی و عصبی ! آنقدر که خوشحالی ناهید خانم خیلی زود ته کشید و به اشک و آه های تمام ناشدنی تبدیل شد.
آقای صنوبری برای خواستگار آنقدر شرط و شروط گذاشت که از هفت خان رستم سخت تر و زمانبرتر بودند!
تست های عدم اعتیاد – بیمه- اثبات صداقت در رفتار و گفتار و اسناد خانه و ماشین و ...
چندماهی خواستگار بیچاره رفت و آمد و با مدارک و اسناد به آقای صنوبری ثابت کرد که رستم این میدان است. و اینگونه رضایت پدر زن آینده را گرفت و با سیما ازدواج کرد.
اما وقتی نوبت به شیما رسید، ناهید خانم جان و شیما دست به یکی کردند تا آقای صنوبری را دور زده و کاری کنند تا شرط و شروطها را بی خیال شود .
چون فکر میکردند سخت گیریهای آقای صنوبری هیچ منطقی را به دنبال نداشته و جز تلف کردن وقت و اعصاب هیچ نتیجه ای ندارد.
شیما می دانست که ازدواج با پسری کوچکتر از خودش از محالات ذهنی آقای صنوبریست. از طرفی این پسر هیچ پشتوانه مالی ندارد .
اما این را هم خوب می دانست که پدرش به آبروی خانوادگی بی نهایت تعصب داشته و هیچ لکه سیاهی در پرونده زندگی 70 ساله اش یافت نمیشود. بنابراین پدر را در یک عمل انجام شده قرار داد تا بتواند رضایت پدر را بگیرد.
آقای صنوبری با کمری خم شده و چشمانی سرخ در محضر حاضر شد و با ازدواج شیما و مازیار موافقت کرد.
گرچه فاجعه بزرگتری در راه بود و هیچکس مطلع نبود که شیما باردار است.
چندماهی قرار نامزدی گذاشته شد تا مازیار کاری پیدا کرده و خانه ای کرایه کند ، اما به آنی ورق برگشت و مازیار و شیما متوجه شدند که رفتار و کردارشان با هم مثل کارد و پنیر است.
هیچ تفاهمی وجود نداشت و رفته رفته اوضاع وخیم تر میشد .. اوضاع روابط عاطفی بدتر میشد و رشد آن بچه در شکم شیما هم زیادتر.
کار به دادگاه کشیده شد و همه فهمیدند تا زمان تولد بچه از طلاق خبری نیست.
و آقای صنوبری و ناهید خانم وقتی جریان بچه را فهمیدند در یک روز پیر شدند. مبهوت و نگران منتظر خوب شدن اوضاع .. بهترین دکترهای شهر شیما را ویزیت کردند و آقای صنوبری تمام تلاشش را میکرد این بچه سالم به دنیا بیاید .
می گفت :"امانت است." مخصوصا اینکه سونوگرافی تشخیص داده بود که بچه پسر است و مازیار هر روز تهدید میکرد و خط و نشان می کشید که اگر مویی از سر پسرم کم شود دودمانتان را خراب می کنم!
بچه صحیح و سالم دربهترین بیمارستان شهر به دنیا آمد و بدون اینکه به مادرش نشان دهند به وکیل مازیار تحویل داده شد.
گرچه داستان به این راحتی ها تمام نشد و شکایات دوطرف معمای طولانی شد که به راحتی قابل حل نبود. اما داستان دیگری برای شیما رقم خورده بود و چقدر در حسرت سیلی از پدر می سوخت که کاش بر صورتش نواخته میشد و هفت خان رستم را پیش روی مازیار می دید اما این روزها را نمی دید.
و ناهید خانم نشسته بود و می گفت :"عجله کردم که زود شوهرشون بدم ، می خواستم مادری در حقشون تموم بشه .. بچم تو حسرت بچش موند"
و آقای صنوبری به تمام محاسبات و سخت گیریهایش فکر میکرد و می گفت :"کاش اینقدر خودخواه نبودم و دخترها رو فقط برای خودم نمی خواستم ! کاش بهشون به جای امکانات مادی یه خورده هم استقلال و شجاعت یاد میدادم و..."
گاهی با دیگران لج می کنیم و زندگی را به باد می دهیم به همین راحتی .. گاهی برای خودمان می خواهیم و از دست می دهیم ..
گاهی می خواهیم به آرزویمان برسیم و به هیچ چیز فکر نمی کنیم ...