خیابان را که پشت سر گذاشته بودیم، فکر اینترنت آزار دهنده روی اعصابم رژه میرفت .. در نبش چهاراه فروشگاه بزرگی نظرم را به خود جلب کرد. نه بزرگی فروشگاه و نه کاربریاش هیچکدام برایم جذاب نبود. تنها اسمی که روی شیشه بود مرا برد به سالهای دور. همان سالهای پر از درس پابدانا...
چهار یا پنج ساله بودم که سعید هم آمده بود تا همبازی روزهای تنهاییام شود. آن روزها در پابدانای جان، خانههای سازمانی را بر حسب موقعیت شغلی یا حقوق پایه به کارکنان معدن میدادند.
ما را هم از معدن زیبایمان به داخل پابدانا فرستادند. وای معدن هر چه بود زیباتر بود. زیبا و شیرین. اما پابدانا Lدر همان ابتدا باید در خانهی کوچکی زندگی میکردیم که از بدشانسی ما مستراحش را با همسایه جان شریک بودیم!
یعنی بدتر از این نمیشد که آدم آفتابه به دست جلو دستشویی بایستد تا همسایه کارش را بکند و بعد نوبت تو شود...... تازه آقای همسایه هم مرد خوش نامی نبود و همهی زنهای همسایه در موردش داستانها میگفتند.
از بدشانسی ما خانههای پابدانا مدلهای اروپایی جذابی داشتند. خیلی جذاب. مثلا پنجرهی آشپزخانهی همسایه به حیاط ما باز میشد و مستراح هم بیشتر به خانهی آنها نزدیک بودL یعنی یه مدل پیچ در پیچ ...
مرد همسایه هم که یا واقعا و یا بخاطر پیش زمینهی ذهنی که بود. کمی تا قسمتی زیادی خوش اخلاق بود. (به دلیل پاره ای از موارد از ایشان با ج آ یاد میکنیم. شما اصلا خیال نکنید که اسم ایشان آقای جمال آبادی بود!) یعنی آنقدر که هر روز جلو پنجره میایستاد و به ما لبخند میزد به همسر چاق و تپلش لبخند نزده بود. روزی در میان این خندههای دلنشین، نمیدانم چه نگاهی به مادرجان فرمودند که مادرجان با عصبانیت گفت: آقای ج آ خوب نیست آدم تو حیاط مردم رو بپاد. خوشتون میاد یکی تو خونه شما سرک بکشه؟
سریه خانم همسر آقای ج آ که صدای مادرجان را شنیده بود به طرف پنجره امد و با داد و بیداد به سر شوهرش، پنجره را بست و........
اما این حرف مادرجان چنان آتشی در دل آقای ج آ انداخت که هر روز با کینه و بغض یک بلایی سر ما میآورد. مثلا یکشب سیم برقی را که از جلو پنجره آنها میگذشت را با انبر قطع کرده بود.
روز دیگر از پنجره آشپزخانه توی حیاط ما آشغال میریختند و همچنان این شیطنتهای آقای ج آ ادامه داشت تا در یک تابستان دلپذیر خاله جان ما با خانواده به پابدانا آمده و مهمان ما شدند. خاله جان ما آنزمان دو تا بچه داشت و هنوز به سومی توی رویاهایش هم فکر نمیکرد. یعنی این دو تا آتیش پاره به اندازه یه لشکر سر و صدا داشتند.
فریده و فرید آنقدر شلوغ بودند که حد نداشت و ما از شیطنتهای خاله زادهها متعجب شده و گاه میترسیدیم. در یکی از این روزهای مهمان داری. بعد از ناهار متوجه شدیم از فرید خبری نیست که نیست.
همه جای پابدانا را زیر پا گذاشتیم و به هر جا فکرمان میرسید سر زدیم. اما دریغ از یک نشان. همینطور که دنبال فرید بودیم. شوهر خاله جان از استرس زیاد دچار بیرون روی شده و آفتابه را پرکرد تا به دستشویی برود.
شوهر خاله جان تا جلوی در دستشویی رسید متوجه شد که یک قفل بزرگ را به در آهنی توالت زدهاند و از داخل دستشویی صدای فریادهای فرید میآید. از قرار معلوم آقای ج آ در دستشویی را قفل کرده و دست زن و همسر را گرفته و به مهمانی رفته بود تا ما را جور دیگری شکنجه دهد.
بعد از تماس با پاسگاه، و آمدن مامور در دستشویی باز شد و فرید بیچاره که کلی هم ترسیده بود از اسارت ازاد شد. آقای ج آ هم قسم میخورد از وجود بچه در دستشویی بی اطلاع بوده و اصلا او را ندیده است.
در این میان فرید و فریده دست از شیطنت برنداشته بودند و در فکر توطئه ای بودند تا حال آقای ج آ را بگیرند. گرچه خاله خوش خیال من توی دلش قند آب میشد که این فرید چقده ساکت شده و دیگه بی اجازه اینور و اونور نمیره!
فردای آنروز صدای آقای ج آ بلند شد که : آهااااای کی این موش مرده رو انداخته بود تو کفش من؟! همه بی اطلاع به هم نگاه میکردیم و هیچکس یک درصد هم احتمال نمیداد این کار فرید و فریده باشد... آنها چمدانهایشان را بسته بودند تا بروند.... با قیافه مظلوم و بی خبری بای بای کنان سوار اتوبوس شدند و رفتند. هیچکس هم نگفت موش مرده را فرید از بیابان پیدا کرد و ...
گرچه همه میدانستند هیچ موش مردهای که خودش نمیرود در پوتین آقای ج آ خودش را قایم کند.. چند وقت بعد آن خانه را با نظر پاسگاه عوض کردیم . اما داستان آن زندان و گروگانگیریِ خواسته یا ناخواسته از یادها نرفت.