توی شرکت ما، رسمی وجود داشت به نام گوش واستادن که بینهایت مورد ارزش و احترام اهل شرکت بود. از آنجایی که رییس جان ما دایی دو نفر، عموی یکی دیگر، شوهر عمه آن دیگری و دایی همسر یه عتیقهی دیگر بودند. این خیلی مهم بود که توی اتاق رییس چه مذاکراتی انجام میشود؟
مثلا حواسشان باشد اگر به یکی قول سفر داد، این یکی هم یک امتیازی بگیرد و سرش بیکلاه نماند! برای همین هم تمام وجودشان گوش میشد تا بشنوند در آن اتاق بزرگ، چه میگذرد؟
از آنجاییکه این قوم بین خودشان به شدت به یکدیگر حسادت داشتند، وجود یک غریبه و امتیازی که شاید او بگیرد، یک فاجعه بود. برای همین هم گرفتاریها داشتیم تا به جماعت ثابت کنیم، والله به جان تمام عزیزانمان، توی اتاق رییس جز گزارش کارها، حرف دیگری رد و بدل نشد!
برای همین وقتی من و رییس جلسهای داشتیم، سعی میکردم آنقدر بلند حرف بزنم که برای شنیدن حرفهایمان، زیادی گوشهایشان به زحمت نیفتند و از هر سوءظن و نگرانی به دور باشند. چون معمولا اگر حرفی شنیده نمیشد، فردای آنروز با آدمهای عصبانی و گنده دماغی طرف بودم که با خودشان هم قهرند!
روبروی در اتاق رییس هم یک آینه قدی بود که معمولا همه در مقابل آن به ترکاندن جوشهای صورتشان مشغول میشدند تا به این بهانه وقت بیشتری نزدیک در بمانند و همهی حرفهای داخل اتاق را بشنوند.
و من بارها این اتفاق را در موارد مختلفی شاهد بودم، بنابراین وقتی خودم با رییس جلسه داشتم میتوانستم اوضاع بیرون اتاق را تصور کنم. یکی از روزها، رییس مرا به اتاقش خواست و بعد هم گفت: پشت سرت در رو ببند.
همین حرف کافی بود که تلفنهای شرکت از کار بیفتند و 4 جفت گوش پشت درهای بسته کشیک بکشند! در اتاق را که بستم، رییس گفت: بیا این سی دی آموزش زبان رو تازه خریدم رو کامپیوترم نصب کن. حدود ده دقیقه در اتاق بودم بدون اینکه یک کلمه حرف بین ما رد و بدل بشود. برنامه را نصب کردم و اجازه خواستم به کارهایم برسم.
در را که باز کردم با چهار شکست خوردهی نگران مواجه شدم که با من سرسنگین بودند و بسیار نگران که توی اتاق چه گذشته؟ بعد از چند دقیقه، شیوا برای اینکه یکدستی بزند، پرسید: سعیده، چه خبر از پول؟
گفتم: هیچی، مگه قرار بود خبری بشه؟ هنوز که در مورد حقوق حرفی نمیزنه. شیوا با قیافهی درهمی جواب داد: شنیدم داشتین حرف میزدین، دیگه چرا پنهون میکنی؟
یک لحظه جا خوردم، اما در کمتر از 30 ثانیه خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: خب دیگه، قرار نیست که هر چی تو اتاق گفتم رو بیام به شما هم بگم، اونوقت در اتاق رو برا چی بستیم؟ و بعد در حالیکه دلم شیطنت بیشتری میخواست، ادامه دادم؛ به زودی نتایج صحبتهامون رو متوجه میشین. سورپرایزه!
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای رییس بلند شد که، خانم احمدزاده بیا اینجا، دست چک ایران زمین رو هم بیار!
بقیه که در بهت و حیرت داشتن نگاه میکردن که رییس میخواد برا من چک بنویسه، با نگاههاشون من رو تعقیب کردن تا رفتن توی اتاق و در رو بستم. دسته چک رو که دادم به رییس، شروع به شمردن ته چکها کردیم و بعد قسمت مربوط به دریافت دسته چک جدید رو امضا کرد و گفت: اینو فردا ببر بانک بده آقای دشتی یه 50 برگ دیگه بهم بده.
همین که اون کاغذ رو از دسته چک جدا کرد و داد دستم، بی حواس و منگ در اتاق رو باز میکردم و عقب عقب از اتاق خارج میشدم که یهو شیوا و شاهین با کله اومدن تو اتاق و خوردیم به هم. البته چون وزن اونا سنگینتر بود، شونه من خورد به سینه شیوا و افتادم رو زمین. البته موقع افتادم هم کمرم خورد به دستهی مبل و به شدت احساس درد میکردم.
رییس که شاهد داستان بود، یه نگاهی کرد و گفت: چی شده؟ کاری داشتین؟ شیوا با دست پاچگی جواب داد: نه آیینه رو داشتم پاک میکردم. عقب عقب اومدم ببینم لک نداره خوردم به در..
شاهین هم که زود جیم زده بود و رفته بود پشت میزش نشسته بود، الکی مثلا خیلی اهل کار و به فکر چکهای برگشتیه، یه چک برداشته بود دستش و دنبال شمارهی تلفنِ صاحبِ حساب میگشت. رییس که خوب خانواده خودش رو میشناخت و البته نمیتونست چیزی بهشون بگه، گفت: خانم احمدزاده اونو بده شاهین، فردا بره از بانک دستهچک منو بگیره.
شاهین که متوجه شده بود چیزی که تو دستم دارم چک نیست و کاغذ (فرم) دریافت دسته چک جدیده، با لبخندی از سر آسوده خیالی گفت: باشه بده من، فردا میبرم بانک..
بعد رییس یه نگاه به شیوا که هنوز جلو در ماتش برده بود، انداخت و گفت: اینجوری آینه تمیز کردی؟ این که همونجوری کثیفه که. ولش کن کار تو نیست، بگین فردا یه نفر از بفرستن این جا رو کلا تمیز کنه.
پهلوم درد میکرد و به نظر میومد جای ضربه به مبل، کبود بشه. اما تو دستهای شیوا هیچ اثری از ابزار پاک کردن شیشه دیده نشد!