saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

گوشی موبایل و دردسرهاش

یه مدتی بود گوشیهای لمسی (اسمارت فون) دست کوچیک و بزرگ بود. اما من نداشتم. من بودم و یه گوشی نوکیای خیلی قدیمی که لای پنبه نگهش داشته بودم و نو نو مونده بود.

همه تو شرکت گوشی منو و اینکه اینقدر مواظبش بودم رو مسخره میکردن. خیلی هم مهم نبود. من همیشه رو پای خودم بودم و هیچوقت از پدرم چیزی رو به زور نخواستم. با این حقوقی هم که رییس اصلا نمیداد مگه میشد گوشی خرید.

اونها همه عزیز دردونه رییس بودن، من کی بودم؟ یه آقایی بود که مغازه موبایل فروشی داشت و هر ماه رییس و دختراش میرفتن گوشی نو میخریدن. هر کدوم از نور چشمیها هم گوشی نداشتن، رفتن و یه گوشی نو برا خودشون خریدن.

اما خب رییس نه به من تعارفی زد و نه هیچوقت خودش برام گوشی خرید.. منم هیچوقت ازش گوشی نمیخواستم چون دنبال حقوقم بودم که بزنم به یه درد. خیر سرم، میخواستم کار کنم و درسم رو ادامه بدم اما از پول هیچ خبری نبود.

یه روزی که دفتر شلوغ بود ، رییس با یه قوطی دستش اومد و شروع کرد با عجله قوطی رو باز کردن. یه گوشی نو خریده بود که با هیجان میخواست توش سیم کارت بندازه و ببینه چجوریاست. انگاری تعریفش رو خیلی شنیده بود.

سرم تو کار خودم بود که صدام کرد و جلو همه اون گوشی از چشم افتادش که یه سامسونگ s4 بود داد بهم و گفت بیا این مال تو.

با تشکر گفتم: نه ممنونم من لازم ندارم. اما اصرار کرد و گفت: گفتم ور دار، یعنی وردار.

رامین که دقیقا پشت سرم ایستاده بود رو ندیدم. اما شنیدم که به سمیرا یه چیزی پچ پچ کرد. آقایی هم که توی مجتمع کار میکرد و مهمون بود، نتونست خودش رو نگهداره و گفت: قرار بود اینو بدین به من.

رییس یه نگاه چپ چپی کرد و گفت: برا شما هم یه گوشی میدیم.

به اجبار گوشی روی میز من بود و به اجبار نگاه سنگین بقیه رو داشتم احساس میکردم که آقای رضایی که مهمان بود با خنده همیشگی گفت: زود باش شیرینی بده. الان باید شیرینی بدی.

توی دلم گفتم: برم براشون شیرینی بخرم شاید باهام یه خورده بهتر بشن. شیرینی رو که خریدم و بالا اومدم دیدم جناب آقای تحصیلدار محترم هم اومدن.

شیرینی رو که تعارف کردم برگشت و با خوشحالی گفت: مبارکه حالا شیرینیِ چی هست؟

آقای رضایی از اون طرف گفت: حاجی گوشی s4 رو داد بهش.. شیرینی برا گوشیه..

تحصیلدار جان که با خوشحالی شیرینی رو برداشته بود انگاری یه گلوله بغض تو گلوش گیر کنه، شیرینی رو نخورد و گذاشت تو بشقابش و تا سر رییس خلوت نشه و نره تو اتاق، سرش پایین و توی فکر بود.

خلاصه چند روز بعد با یه گوشی نو اومد و خیلی هم بهش تبریک گفتم اما ته دلم بازم دلم خون بود که چرا من اون گوشی موبایل رو از رییس قبول کردم؟

خیلی ناراحت بودم و نمیدونستم چکار کنم. گرچه گوشی دادن به من هم دلایل خاص خودش رو داشت و من باید با وایبر و تانگو با شرکای مختلف رییس صحبت میکردم و اسنادی این وسط جابه جا میشد.

"کلا پنیر مفت تو تله موش پیدا میشه، در مورد من صدق میکرد."

دادن گوشی به من، سیم کارتم رو هم ازم گرفته بود و شماره تماسم دیگه مال خودم نبود.

از طرفی نگاههای سنگین همیشه ادامه داشت و داشت تا روز آخر. حتی بعدها که خودم با هزار بدبختی برا خودم گوشی خریدم و خواستم گوشی رییس رو پس بدم.

آقای .... گفت: چیه؟ اون گوشی رو از چنگ رییس درآوردی و حالا از چشمت افتاده؟

میخوام بگم: روزهای خیلی بدی بود. امیدوارم هیچکس تجربه نکنه..

این روزها خیلی به این فکر می کنم که برم دوباره توی یه شرکت کار کنم. اما دلم راضی میشه و پام نمیره جلو..پام میره و دلم نمیره.. چقدر زندگی سخته؟ همه جا اینجوریه؟ خسته ام ..خسته و درمونده


گوشیموبایلدردسراسمارت فوننگاههای سنگین
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید