عمه میگه: اون سیدِ کاری به کارش نداشته باش، آهش ما رو میگیره. اصلا میدونی چرا بچهی مش حسین، لال به دنیا اومد؟ همش بخاطر این بود که به آمیرسلیم، اعتقاد نداشت و میگفت سید بودن باید از پدر به پسر برسه! آخه چه فرقی داره پدر آدم سید اولاد پیغمبر باشه یا مادرش؟ مهم خونِ اون بزرگواره که اومده و به آمیرسلیم رسیده. تازه من خودم معجزه ازش کم ندیدم. همین هفتهی قبل یه هزاری نذرش کردم تا عروسم رام بشه و بزاره پسرم بیاد دیدنم. عصر همون روز نه تنها پسرم و عروسم اومدن خونمون تازه یه بارونی هم بارید که بیا و ببین. اینا همش نشونه است.
میگم: عمه آخه آمیرسلیم که یه بچه 5 ماهه بیشتر نبوده.
میگه: ببند دهنت رو دختر، همین جوری میگی که بختت بسته است یه شوهر گیرت نمیاد. خدا خوشش نمیاد به سید اولاد پیغمبرش بد بگی.
میگم: آخه الان من پولم رو ، حقم رو از صاحبکارم نخوام که چون سیدِ اولاد پیغمبره، سیاه و کبود میشم؟
میگه: پول تو پیش اون محفوظه، اونا هیچوقت حق کسی رو پایمال نمیکنن. خون اونا پاکه. شما ها دو تا کتاب خوندین خیال میکنین خدا شدین، استغفرالله .. همین کارها رو کردین فساد دور و برمون رو گرفت. مگه قدیما اینجوری بود. قدیم ندیما خیر و برکت بود. همه با هم خوب بودن. شماها دو تا کتاب گرفتین دستتون . بین فک و فامیل جدایی افتاد.
شایدم عمه راست میگه. ولی خب الان پول لازمم. چکار کنم آخه؟!
صاحبکارم هم جلو پیشوند اسمش "میر" نوشته شده، میگن اونایی که قبل اسمشون میر نوشته شده شجره نامشون برمیگرده به دختر امام موسی کاظم. من که نمیدونم. اونا میگن. همش دارم فکر میکنم چطور تبریزیها با عربها ازدواج کردن؟
اصلا داستان ازدواجشون اونم 200 سال بعد اسلام که این مردم قبول کردن مسلمون بشن، چه شکلی بوده؟ اما خب شاید اونموقع ها به ازدواج با غریبه گرایش داشتن.
الان اینجوری نیست، خان عمو وقتی پسرش عاشق یه دختر کرد شده بود، پسر رو جوری تنبیه کرد و مجبورش کرد تا با یه فامیل ازدواج کنه که هنوزم پسرش افسرده است.
میگفت: خودم رو میکشم و نمیزارم پسرم با یه غریبه ازدواج کنه. اونم یه کرد که شیعه هم نیست!
البته خوشون میگن الان خیلی روشنفکر شدن و قدیما متحجر بودن . اما من فکر میکنم قدیما روشنفکرتر بودن که با عربها ازدواج کردن و الان کلی سید داریم. شایدم خیلی اتفاقهای دیگه افتاده که نمیدونم.
اونروز تو گروه تلگرام، سهیل با کلی سواد و مدرک علمی که داره و کامیون القابش رو نمیتونه بکشه، اومده و میگه: دخترها آگاه باشید. هیچوقت با کردها ازدواج نکنید. اونوقت کردها میان شهرمون رو تصاحب میکنن.
به نظرم مسخره اومد. بهش گفتم: اتفاقا پسرهای کرد چشم و ابروی خوشگلی دارن اگه اومدن خواستگاریم، نمی تونم نه بگم!
سهیل عصبانی شد ولی من گفتم: عشق این چیزها حالیش نیست. خود بهار، با یه پسر ایتالیایی ازدواج کرد و خیلی هم از زندگیش راضیِ. چرا من با یه کرد ازدواج نکنم؟!
بعد سهیل گفت: تو هیچی نمیفهمی. وطن فروش.
خان دایی هم گفت: این شده سرفرمانده سنیها . همش از اونا دفاع میکنه. گفتم: خب که چی؟ همین محمد دوست کلاس زبان من سنی و اهل سنندج بود. شعله هم همینطور. اونقده بچههای خوبی بودن که نگو.. من که دوسشون دارم.
تازه راگنت که آشوری بود تو دانشگاه بهترین دوستم بود. شیرین خانم از اونطرف برگشته میگه: تو با یه مسیحی دوست بودی؟ خاک بر سرم. بعد مادر میگه: شیرین جون مگه چه عیبی داره؟ تازه مامان راگنت گاهی ناهار دعوتشون میکرد. خیلی خانم خوبی بود.
شیرین خانم برگشته تو چشام نگاه میکنه و میگه: خدا بهت عقل بده سعیده، تو پاک و ناپاک سرت نمیشه. من که نمیزاشتم لارا خانم همسایه مسیحی پاشو تو آرایشگاهم بزاره. اونا طهارت بلد نیستن!
خان دایی باز سرش رو تکون میده و میگه: این درست نمیشه. فقط زور میگه و حرف خودش رو میزنه. هر چقدر نصیحت کنی تو سرش نمیره. یکی هم نیست بیاد شوهرش بدیم شاید سرش به سنگ خورد.
بازم فکر میکنم چرا صاحب کارم پولم رو نمیده؟ چجوری بهش بگم که میبینم عمه داره ورد میخونه زیر زبونش تا دهن عروسش بسته بشه و پسرش بیشتر هوای مادرش رو داشته باشه.
خان دایی داره تو گوشی اسمارت فونش یه چیزایی نیگاه میکنه که صداش رو بسته تا ما متوجه نشیم. ولی زن دایی با اخم و تخم میگه: زودباش گوشیتو بده ببینم الان از اون پشت دیدم چی میدیدی؟! .. اونا جر و بحث میکنن.
شیرین جلو آینه داره تاتوهاشو نگاه میکنه و از قیافه خودش لذت میبره. مادر میگه: برو رک به صاحبکارت بگو، پولت رو میخوای. دعوا که نداریم.
بعد تو دلم میگم: چرا همه ما یه جوری هستیم که ناجوریم؟ یه چیزی خوب نیست...