توی فرودگاه شهید هاشمی نژاد مشهد، از یک ساعت قبل پرواز نشسته بودیم و در هوای بهاری خرداد، معجون گران قیمتی میخوردیم که هم جیبهایمان را دچار ضعف کرده بود و هم روی دلمان میماند.
اما به خودم گفتم: حیف است. کلی پول دادهایم به این پسته ها و موزها نگاه کن و بخور...
خلاصه اینکه ساعت 11 شد و خبری از پرواز ما نبود. همیشه این پرواز تاخیر داشت. قرار شد با پله برقی فرودگاه را بالا و پایین کنیم. مادر اعتراض کنان گفت: من یکی رو پله برقی نمیرم... من از پله برقی میترسم...
اما برای گیت خروجی که باید روی پله برقی میرفت. با هر مصیبتی روی پله آمد. صدای ضربان قلبش را میشد شنید. همینطور منتظر بودیم که بالاخره روی مانیتور اطلاعات پرواز را دیده و به سمت هواپیما روانه شدیم.
داخل هواپیما پر بود از بچههای قد و نیم قد که صدای خندههایشان فضا را پر میکرد. پیرمردی که جلو من نشسته بود، ذکر میگفت. گاهی سرش را به صندلی جلویی میچسباند. توی دلم گفتم: الان تو آسمون به کدوم قبله نماز میخونی حاجی؟
بعد باز خم و راست میشد. برایم کلی عجیب بود که چرا سرش را به صندلی میچسباند؟! ساعت 12 و نیم بود که با چلومرغی خواشتند از ما پذیرایی کنند. معجون هنوز بالا پایین میکرد. مجال خوردن ناهار نبود.
پیرمرد اصلا غذا هم نمیگرفت و سرش به سجده اش بود. توی دلم میگفتم: آخه حاجی چقده دعا و نیایش. یه خورده هم از مناظر لذت ببر. فهمیدیم شما اعتقاداتت پاک و زلالِ...
سعید از پنجره کثیف هواپیمای ایران ایرتور عکس میگرفت و بخاطر خط هایی که روی شیشه بود هی غر میزد. یکی از خدمه های هواپیما یکی از بچه های مسافر را بغل گرفته و بازی میداد. همه چیز خوب بود تا اینکه زمان فرود فرا رسید.
هواپیما یهویی ارتفاع کم کرد و دو تا پسر بچه از اون پشت هورا کشان از هیجان، منتظر تکان های بعدی هواپیما بودند... معجون در معده و مری بالا و پایین میشد و صدای بچهها و لذت بردنشان، فریاد یا ابوالفضل پیرمرد را میپوشاند. بچهها باز هم برای تکان تکانهای هواپیما لحظه شماری میکردند و پیرمرد سرش را به صندلی چسبانده بود. آنجا بود که ترس و وحشت پیرمرد را دیدم...
پیرمرد از مرگ میترسید و بچه ها به جنگ مرگ میرفتند. این اختلاف سه یا چهار نسل بود که به چشم میدیدم. پیرمرد جان عزیزش را دوست داشت و کودکان چیزی از مرگ نمیدانستند. و زندگی بی هیجان را دوست نداشتند.
پیرمرد سقوط هواپیماها را به نظاره نشسته بود و کودکان شهربازیها رفته و با فریادشان هیجان را تماشا کرده بودند. آنها لذت میبردند از ریسک و به خیالشان همیشه از میان خطر همچون قهرمان بیرون خواهند آمد. هورا میکشیدند. آنها نمیترسیدند حتی از مرگ، حتی از سقوط... هیچکدام در هیچ سقوط هواپیمایی نبودند. هیچکدام این رطب را نخورده بودند تا طعمش را بدانند. اما پیرمرد دردش را کشیده بود.
موقع پیاده شدن، بچهها و پیرمرد همه شاکی بودند. ترس و رنگ و روی سفید پیرمرد، از یک طرف و تمام شدن هیجان بچهها از سویی دیگر، تیر شده بودند بر کمان تا بر خلبان بتازند...
خلبان به بچهها میخندید و پیرمرد را دلداری میداد. من به فکر مادرم بودم و پله برقی...
و مادر میگفت: دست خودم که نیست، میترسم...
و چه شیرین است جان..