ویرگول
ورودثبت نام
saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

یک صبح اول ماه!

قرار بود ساعت 5 صبح بیدار شوم. همه‌ی ساعت ها روی 5 تنطیم شده بودند. برنامه را روی گوشی تنظیم کرده بودم. اول آبان بود و اول ماه چیزی مثل شنبه است!

شب سردی بود و بخاری را زیاد کردم. اتاق گرم بود و بالشت فضول، تا 5 صبح، 50 بار بیدار شدم و ساعت گوشی را نگاه کردم و خوشحال از اینکه هنوز 5 نشده، دوباره خوابیدم. ساعت 5 بود که صدای زنگ موبایل بیدارم کرد.

اما هنوز ساعت رومیزی زنگ نزده بود! گویا چند دقیقه عقب است و بنا را روی آن ساعت گذاشته دوباره خوابیدم. ساعت رومیزی که زنگ زد چرتم پاره شد. اینبار زنگ ساعت را که بستم. خواب هم از چشمم رخت بربسته بود. اما دلم جای گرم و نرم خودم را میخواست و دوباره به تخت پناه بردم. دریغ از یک خمیازه!

یعنی اینم شانسِ من دارم؟ نه حال بلند شدن داشتم و نه خواب به چشمم میامد. تمام ستاره های نداشته‌ی آسمان را شمردم و پتو را روی سرم کشیدم. اما نه خواب به سراغم میامد و نه اراده‌ی بلند شدن!

چیزی در وجودم فریاد میزد که اولین روز ماه را هم از دست دادی مثل تمام شنبه‌ها، اول ماهها و اول سالها! چیزی در وجودم فریاد میزد که اینهمه برنامه ریزی و کوک کردن ساعتها برای تفریح بود؟ همه‌ی شب منتظر ساعت 5 بودی و حال که آمد از دستش میدهی به هیچ.......

اما معمولا در اینجور مواقع، هر چیزی در وجودم فریاد بزند، نمیشنوم! پس دراز به دراز روی تخت افتادم و بی‌خیال شدم...

خورشید بالا آمده بود و پشت پنجره‌ی شرقی اتاقم خوش رقصی میکرد ومن روی تخت به پوچی رسیده بودم. گاه این تخت را دلیل تمام ناکامیها میدانم! تخت هم اینقدر گیرا؟!!

صبح درب و داغونی بود و در بیداری ظاهری و تنبلی به 8 رسید و مجبور شدم بلند شوم. توی آینه خودم را دیدم! بعد از مدتها به ابروهای نامرتب و موهای سفید نگاه کردم. به لکه‌های روی پوست و جوشهای زیر پوستی...

بعد با دو دست آب سرد را به سرعت نور، به صورتم کوبیدم و شوک شدم از خنکی آب و به خود آمدم. منی که سحرخیزی‌ام را به باد فنا داده‌ام روبروی آینه بودم و با خودم کلی حرف داشتم که بزنم.

آب نتوانسته بود آن چهره‌ی تنبل توی وجودم را بشورد. یک تنبل بیعار در مقابل یک مدعی سحرخیز، چه حرفهایی باید رد و بدل میشد؟

چقدر این محاکمه در سالیان دراز تکرار شده و بی نتیجه پرونده‌اش را بسته‌ام. حال منم در صبحی که درب و داغونش کرده‌ام به سستی....

گاه از همه چیز میزنی برای برنامه هایت و اهدافت. اما در عین حال برنامه و اهداف را هم بی‌خیال میشوی به سستی و تنبلی و ادعایش میماند و ظاهری که دیگران چه با تعجب به همدیگر تعریف میکنند: "فلانی ساعت 5 بیدار میشه. مهمونی نمیره.. فلان کار نمی کنه و ... تا به اهدافش برسه!"

خلاصه صبح اول آبان ماه هم اینگونه گذشتL اراده رفته بود گل بچینه L

بی ارادهصبح اول ماهبرنامهخورشیدساعت
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید