ویرگول
ورودثبت نام
استودیوی مانلی
استودیوی مانلی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خاطره کافه

خاطره نویسی
خاطره نویسی

چند وقت پیش یکی از دوستان جدید مکانیکم در دورهمی که بودم، بهم گفت: می خوای به دوستان بگی چرا اومدی مکانیک؟! کمی مکث کردم و انگار که صدایم از ته چاه در می آمد گفتم: اونا زرق و برق دار بودن و من ساده...
دختر زیبایی که کنارم بود گفت: چه تجربه تلخی.
آن دوست جدید مکانیکم گفت: آره اتفاقا من چند وقت پیش با یکی از دوستان معماریم دعوا گرفتم!
ته صحبتش هم گفت: کافه ای ان...
این واژه کمی من رو به فکر برد، چه واژه درست و جامع و کاملی بود... یادم می آید اولین بار که رفتم از عاطفه سلیمانی جزوه بگیرم و گفت: نگفتم که حتما میارم! شوک شدم که چرا اینجور گفت? تا الان کسی باهام بی ادبانه صحبت نکرده بود، چون همیشه دختر آرام و مودبی بودم... اما بعدش که نغمه لطیفی به خاطر حرف زدنم با استاد پسری که مورد علاقه اش بود، بهم حمله کرد! متوجه شدم: اینا همینن!!
ته دلم این بود که شاید استادها آدم های بهتری باشند! اما وقتی مصطفی زرودی آمد پشت در کلاسم پاهایش را روی زمین می کشید تا مخ بزند اصطلاحا!! شوک بزرگ تری بهم دست داد... توهین بود اصلا بهم... حتی از انتقال این اتفاق ها به خانواده و دوستان صمیمیم اکراه داشتم...
باز ته قلبم این بود که خب: جوونن، نیاز جنسی دارن، ازدواج و شرایط ها سخته، گذشتم... با اینکه سر این شوک ها امتحان ارشدم را خراب کردم و برخلاف میل باطنیم رفتم آزاد چالوس...
کلا خودم که سرم گرم درس و کتاب بود، وقتی خانم عبداله زادگان در را کوبید تو صورتم، شوک جدیدتری بهم دست داد، اونجا متوجه شدم متوهم هم هستند این معمارها... صرفا به خاطر اینکه یک چادر سرم بود فکر کرده بود سیاسی ام... آنقدر شعور نداشت سوال کند...
گذشتم و رفتم... هرچند که اثرش تا الان هم مانده! وقتی خانم آزاده محمودی که اتفاقا آن ایام پیام های انتخاباتیش برایم می آمد را رفتم سراغش و حتی به برگه من نگاه هم نکرد! متوجه شدم انگار حالا حالا اینا باید شوکه ام کنند،
با خودم گفتم شاید امروز سرش شلوغ بود... اما اون سه بار دیگر هم این کارو تکرار کرد... انگار که من اولین دختر یا خانم در کل کهکشان راه شیری ام که دارم با چادر درس می خونم...
باز با خودم گفتم شاید تا الان واقعا ندیده!!!
اما هرچه هم بود تاوان نفهمی اش برای من بود که بدون رزومه ماندم و بعدها همه گفتن خودت مقصری!!!!!
وقتی هم که با دکتر اصغرزاده همراه شدم و رفتارهای عجیب و غریب احمقانه شون رو دیدم فکر کردم شاید منو نمیشناسه و نمی دونه من از دانشگاه تهران اومدم اینجا... فکر می کنه من تنبلم که باهام اینجوری رفتار می کنه...
اما وقتی چند جلسه هم گذشت و باز به رفتار جاهلانه اش ادامه داد، شوک بعدی بهم وارد شد، انقدر درک و شعور نداشت که من از نظر قانونی باید باهاش کار کنم، بهش علاقه مند نیستم که هی می رفتم سراغش...
تهش من ماندم با نمرات کم... رزومه داغون... و تمام تقصیرهایی که به پای من بود...!
و عمر و زمان و جوانی ام... بالاترین و بزرگ ترین سرمایه از دست رفته ام... ۱۲ سال... کم نیست، مرا از ۲۰ سالگی به ۳۲ سالگی رساند بدون آنکه بفهمم چه شد!
اسفناک این بود که همه و همه و همه با انداختن تقصیر ها گردن خودم، منزوی و تنهاترم کردند...
پنج سال است که در این انزوا و تنهایی پیله کرده ام، این دورهمی آغازی برای زیستن دوباره ام بود...
دوست جدیدم واژه خوبی رو به کار برد که توانست تمام افکار آن لحظه ام را جمع کند: کافه ای ان...



خاطرهنوشتنداستان های واقعیمعماریمکانیک
کارشناس ارشد مهندسی معماری /دانشجوی ارشد مهندسی مکانیک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید