ویرگول
ورودثبت نام
Taha Safari | طاها صفری
Taha Safari | طاها صفری
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

خالد روی سکو‌ها

فوتبال تئاتر کلاسیک نیست که دلت قصه بخواهد و بازیگری نخواهد. همیشه وقتی آن سبزِ لعنتی چمن را می‌بینی، آن خطوط سفید دقیق که عاجزانه می‌خواهند به آشوبِ درون زمین هویتی منظم بدهند، آن توپ که طلاقی این دو قطب است؛ دلت می‌خواهد رویش بدوی، بپری، گل بزنی و خوشحالی کنی.

پیش‌درآمد باید بگویم که این اول پست من در ویرگول است. سریع بخواهم توضیح دهم داستان این است که حس کردم بهتر است گوشه‌ای از این اینترنت پهناور پروازهای ذهن مشوشم را یادداشت کنم. احتمالا هم ناداستان خواهم داشت و هم داستان و هم تحلیل هر مزخرفی که به فکرم می‌رسد. تحویلم هم نگیرید سراغ Medium می‌روم. خود دانید.

این مطلب به سفارش مجله‌ی شبکه آفتاب کار شد ولی به چاپ نرسید.

این تصویر استقلال جنوب است که از اینترنت پیدا کردم، والله نام عکاس نداشت.
این تصویر استقلال جنوب است که از اینترنت پیدا کردم، والله نام عکاس نداشت.


///

بچه که بودم هر هفته پنجشنبه یا جمعه با پدرم به زمین‌های فوتبال نازی‌آباد می‌رفتیم. از چمن استقلال جنوب گرفته تا زمین خاکی بهزیستیِ چهارصددستگاه و یا حتی آسفالت دبیرستان الهی. هر جا که می‌توانست با دوستانش جمع می‌شد و بازی می‌کرد. من هم به عنوان پسر بچه‌ای که طبعاً اجازه‌ی ورود به این زمینِ خشن را نداشت، از روی سکویِ سیمانی، روی نیمکت‌های فلزیِ‌ آفتاب خورده و یا از درون طبقات ساختمان دبیرستان تبدیل به تماشاچی می‌شدم.

جوان‌های انقلاب‌زده، جنگ رفته و فقراندود نازی‌آباد درون زمینِ فوتبال مثل پسری می‌شدند که می‌توانست از غرب لندن، شمال آفریقا یا شرق امریکای جنوبی باشد. شگفتی فوتبال در همین جادویِ زایشِ هویتی جدید، بین دو دروازه بود. اما من و چند بچه‌ی دیگر، گاهی چند دختربچه که از پشت فنس‌های بهزیستی به زمین خیره می‌شدند، یا آنهایی که با زیرکی خودشان را به سکوهای زهوار دررفته‌‌ی استقلال جنوب می‌رساندند، همراه با چند پیرمرد قدیمی که فلاسک چای زیر بغلشان بود در قامت «تماشاگر» بودیم.

وقتی این جمعیت کم می‌شد، فوتبال هم از تب و تاب می‌افتاد. زمین کش می‌آمد، بازی خمیازه‌وار می‌شد. انگار این جمعیت کوچکِ در حسرت – یکی حسرت سن، یکی حسرت جنس، یکی حسرت توان- تبدیل به مولدی می‌شد که موتور درون زمین را به چرخش درمی‌آورد. سی سالی گذشت تا در کتاب سایمن کریچلی این توصیف را خواندم که فوتبال تئاتری است که در آن تماشاگران، به شکلی بِکِتی عضوی از نمایشنامه هستند.

شاید اگر آن روزها می‌دانستم که من هم عضوی موثر در نمایش درون زمین هستم، کمتر حسرت می‌خوردم. اما در هر صورت تماشاگر برای من همیشه یک حسرتِ سرخورده دارد. یک غرور که «شاید من هم می‌توانستم درون زمین باشم». فوتبال تئاتر کلاسیک نیست که دلت قصه بخواهد و بازیگری نخواهد. همیشه وقتی آن سبزِ لعنتی چمن را می‌بینی، آن خطوط سفید دقیق که عاجزانه می‌خواهند به آشوبِ درون زمین هویتی منظم بدهند، آن توپ که طلاقی این دو قطب است؛ دلت می‌خواهد رویش بدوی، بپری، گل بزنی و خوشحالی کنی. این را وقتی اولین بار با دایی‌ام به امجدیه رفتیم فهمیدم. مردم همه باهم مثل شاخه‌های گندم‌زار در باد عقب و جلو می‌شدند و در لحظات حساس آرام به جلو خم می‌شدند، به سمت زمین. کشش زمین به تماشاگر کششی اساطیری است؛ گویی می‌گردی تا بهترین نسخه‌ی ممکن از خودت را ببینی. می‌دانی در بهترین حالتِ وجودت، در کمالت، یا نقطه‌ای در دنیایی موازی، جایت آن وسط است؛ میان توپ، خط، چمن و آن تخلخل نظم و آشوب.

///

تقریبا دو سال پیش که پاندمی دنیا را برمی‌داشت و ما طبق معمول در حال بیدار کردن «خود-به‌-‌خواب‌-زد‌ه‌ها» بودیم، کسی فکرش را نمی‌کرد یکی از تصویرهای آخرالزمانی‌ای که خواهیم دید، ورای ردیف‌های وحشتناکِ جنازه‌ و قبر و تخت و... سکوهای خالی استادیوم‌ها باشد. شاید بگویید این نگاهی سانتیمانتال است، که هست، اما برای من تصویر استادیوم خالی، یا حتی از آن ترسناک‌تر از آن تصویر مقواهای آغشته به صورت تماشاگران وحشتی توامان با اندوه داشت. این وحشت شدتش از دیدن قبر‌های خالی و آماده‌ی کنار هم بیشتر است. وقتی به قبرستان می‌رویم، به محلِ مرگ وارد شده‌ایم. ذهن انگار عادت دارد چیزی که اینجا می‌بیند را پس از اندکی تاثر کناری بگذارد و فراموش کند. اما استادیوم، سکوهای همیشه پر از تماشاگر و پرچم‌های همیشه در باد، محل زندگی است؛ خودِ اصلِ پرشور و سُکرآور زندگی. دیدن آن بی‌جان و رها شده وحشتی دوچندان دارد، مثل آن تصاویر خیابان‌های خالی و مغازه‌های بسته و گروه‌های در حال ضدعفونی. اینجا بود که خیسیِ لزج واقعیتِ اصلیِ کرونا به وجودم رسوخ کرد. هیچ چیز مثل قبل نبود. حتی فوتبال اروپا که همیشه در بی‌نقص‌ترین شکل ممکن با چمنی تمیز و یکدست، لباس‌های خوش‌طرح و مرتب، تماشاگران ردیف ردیف و منظم و آن فوتبال شگفت‌انگیز برگزار می‌شد، حالا آغشته به خاک مرگ بود.

برای ما تماشاگرانِ این «بازی زیبا» فوتبال قامتی قهرمانانه دارد، یک سفیدی لک‌ناپذیر. باران، رگبار، برف، مرگ... فوتبال همیشه در میان این وقایع اتفاق می‌افتد. نهایتش تغییری کوچک در برنامه‌ای بزرگ است؛ مثل زمانی که یوگوسلاوی به علت شروع جنگِ بالکان از یورو ۹۲ خارج شد و دانمارک جایش را گرفت. همین. تمامِ آن مرگ، آن مادران بوسنیایی، آن پسرکان ناگهان سرباز شده، آن تجاوز و اندوه و خون در فوتبال به شکل یک تغییر تیم صورت گرفت. فوتبال تصویرِ پاکِ بشریت است. طوری که می‌خواهیم باشیم؛ نبردی صادقانه، با نیروهای دقیقاً برابر و دریافت یک جریمه برای هر خطا. این ساختاری است که دلمان می‌خواهد دنیا هم با آن کار کند. فوتبال تنها یوتوپیایی است که توانسته‌ایم به آن برسیم. برای همین است که هربار اشتباه داوری را می‌بینیم عنان از کف داده؛ گویی کفری در دربار الهی به چشم دیده‌ایم


حالا برای اولین‌بار، فوتبالی که حتی توانسته بود برای دو نیمه، جنگ اول جهانی را بین ارتش‌های آلمان و انگلستان پایان دهد و «آتش‌بس کریسمس» معروف را رقم بزند، به زانو درآمده بود. اول به طور کامل تعطیل شد که شب‌های زمستانیِ عجیبی را برای ما رقم زد. اما این عجیب‌تر از بازگشت فوتبالِ بدون تماشاگر نبود. سکو‌ها مثل کاسه‌های چشمی خالی، نگاه را هم جذب می‌کرد و هم دفع. هم می‌خواستی خیره به این زشتی باشی و هم از آن رویگردان بودی. در انگلستان آنقدری اوضاع برای تماشاگران وخیم شد که NHS (سازمان بهداشت) اعلام کرد موج‌های بزرگی از افسردگی را بین طرفداران فوتبال ردیابی کرده و تیم‌های انگلیسی که در اصل NGOهایی مردمی هستند گروه‌تراپی‌هایی را برای طرفداران تشکیل دادند تا بیایند و از افسردگیِ تنهایی در یکشنبه‌هایشان بگویند.

دانشگاه لیدز هم در تحقیقی مفصل از ۴۸۰۰ بازی در سراسر اروپا، به نتیجه رسید تیم‌هایی که در خانه‌ی خودشان بازی می‌کنند، بدون تماشاگر ۳۰ درصد کمتر از قبل موفق به پیروزی می‌شوند. بله؛ تماشاگر فراتر از یک ورق مقوایی با تصویری وحشتناک و یخ‌زده از صورت است. این تئاترْ بِکِتی است و ما هم بخشی جدایی‌ناپذیر از آنیم.

از همه‌ی اینها گذشته، میلیون‌ها نفر دیگر نمی‌توانستند کنار آن زمین، روی آن سکو بنشینند و به «بهترین نسخه‌ی خودشان» خیره شوند. خالی شدن سکوها، خالی شدن ما از رویاهای دست‌نیافتنی‌مان بود. خالی شدن ما از تماشای صلابت پدرانمان در زمین‌های قدیمی، خالی شدن از تبِ زمین و از وجدِ بخشی از این تئاتر بودن.

یاد مدرسه‌ی شریعتی می‌افتم. وقتی آنجا می‌رفتیم، سرخوشانه و بی‌عار در طبقاتِ ساکت و تاریکِ پنجشنبه عصر بالا و پایین می‌رفتم و به اتاق مدیر سرک می‌کشیدم. صدای مردان بزرگ با دعواهای کودکانه‌شان در حیاط می‌آمد و من خبیثانه پشت یک ماشین تایپِ خاکی‌رنگ المپیا با دکمه‌های گرد و مشکی می‌نشستم و آنها را فشار می‌دادم. صدای تق‌تق ماشین تایپ مثل موسیقی در گوشم می‌دوید. گاهی کاغذی هم کش می‌رفتم و چیزی رویش می‌نوشتم. بعد سرم را از پنجره بیرون می‌بردم تا ببینم اوضاع فوتبال چطور است. از آن بالا، احتمالا طبقه‌ی سوم یا چهارم، «رویایِ دست‌نیافتنی» من شکلی متفاوت نداشت؛ فقط ماشین تایپ و قاطی شدن صدای ضرباتش با هیاهوی فوتبال از «حسرتِ تماشاگر» کم می‌کرد و مرا به فکر فرو می‌برد. حالا باور دارم که اندوهِ کرونا ما را به ساختمان‌ِ افکارمان فرستاد تا شاید در آن ماشین تایپی پیدا کنیم و برای مدتی هم که شده، به عمق طبقات این ساختمان بی‌اندیشیم.

///


اگر تماشاگر خارجی را به روزهای استادیوم استقلال جنوب و دوره‌ی کرونایش را به مدرسه‌ی الهی متصل کنم، قطعا تماشاگر ایرانی را می‌توان به زمین بهزیسیتی نازی‌آباد وصل کرد. زمینی که خاکی بود، بعد آسفالت شد، کنار خیابان در حیاط بهزیستی بود و با نرده از خیابان اصلی جدا می‌شد. دختران اجازه‌ی ورود نداشتند و از پشت نرده می‌توانستند تماشا کنند و بازی درون زمین سخت و خشن جلو می‌رفت.

تماشاگر ایرانی با کمترین امکانات، استادیوم غیراستاندارد، زمین بد، صندلی خراب، بدون امکانات رفاهی، مشکلات رفت و آمد و در نهایت هم تورم همیشه در صحنه، فقط به واسطه‌ی جنون است که پایش را در استادیوم می‌گذارد. ما در بهترین حالت، خالدِ «همسایه‌ها» هستیم که خاطرات شیرینمان، لذتمان، لحظات گرمِ عاشقی‌مان، شاید ذاتاً ماحصل روزْرویایی بوده‌اند که زیر آفتاب جایی در گوشه‌ی سلول به خیال دیده‌ایم؛ رخوتی شکیبا و خزنده که آرام زیر پوستمان نفوذ کرده تا رویایی شیرین را برای کسری از ثانیه در واقعیت و احتمالا چند دقیقه در دنیای خیال برایمان رقم بزند؛ ما حیران، دنبال آن خیالیم. ما سکو‌های واقعی نداریم، استادیوم واقعی نداریم و شاید منصفانه باشد که بگوییم فوتبال واقعی هم نداریم. ورزشگاه برای ما محل اعتراض است، محل نعره، اهانت، تخلیه... و به این راحتی‌ها هم تخلیه نمی‌شویم.

دوباره یاد روزهای کنار پدرم می‌افتم. گاهی، اگر بچه‌ها زیاد بودند، شاید ما را هم پس از بازی‌شان بازی می‌دادند. پدر در تیم ما می‌ایستاد و مدام پشت سرم یک چیز را فریاد می‌زد «سرتو بالاگیر. سرتو بالا بگیر» سرِ بالا در فوتبال به معنی دیدِ خوب است. اینکه می‌فهمی چه اتفاقی در کنارت می‌افتد. اما همیشه سرم پایین بود چون دوست داشتم دریبل بزنم و آنقدری خوب نبودم که بتوانم بدون نگاه کردن به توپ حرکتی انجام دهم. من دریبل می‌زدم و زنگ صدای پدر را در گوشم حس می‌کردم؛ اینبار صدای او بود که به جای ماشین تایپ، با هیاهوی فوتبال در هم می‌آمیخت؛ «سرتو بالا بگیر!».

برای من نگاه کردن به توپ مثل تماشای آن خیالاتِ خوش‌طعمِ خالد بود. اگر سرم را بالا می‌گرفتم خیال مثل بخارِ تنفسِ رهگذری در زمستان محو می‌شد. اما سر پایین، وقتی به توپ خیره می‌شدم، با کوچکترین حرکتی فکر می‌کردم چه فوتبالیستی‌ام، چه دریبلی می‌زنم، چقدر آینده برایم درخشان است؛ دلم می‌خواست این رخوتِ شکیبا آرام زیر پوستم بدود... و بعد صدای پدر می‌آمد «سرتو بالا بگیر.»

امروز هم فوتبالیست‌های ایرانی این مشکل را دارند، سرشان پایین است؛ ما زبان متفاوتی با دنیا داریم و فوتبال هم مستثنی نیست. ما مجبوریم در جنگ‌های دیگران تبدیل به تلفات شویم، ما اصلی‌ترین اعضای لیست‌های دنیا هستیم. لیست آمار کشته‌شدگان کرونا، آمار کشته‌شدگان حوادث جاده‌ای، آمار تلفات آلودگی هوا... ما یک عددیم در مقابل آمار؛ یک عدد با حسرت؛ حسرت یک دریبل زیبا، یک لحظه زیدان شدن، یک ثانیه ضربه‌ای را مثل بکام زدن و این تنها حسرتِ شیرین دنیاست.

ما آگاهانه از آگاهی به ناتوانی خود چشم پوشی می‌کنیم و در دنیای خیال، خالد‌وار قدم برمی‌داریم و فوق‌ستاره می‌شویم. شاید تقابل ما با فقر، تبعیض، مشکلاتی که در خیلی از کشورها وجود خارجی ندارد، فوتبال را تبدیل به عصای جادویی می‌کند تا لحظه‌ای از زمین کنده شویم؛ واقعیت را بشکافیم و مرزهای حسرتمان را رد کنیم، چه روی سکوهای خالی و درجه سه، چه روی چمن زرد شده یا طبقات یک مدرسه‌ی قدیمی و چه در اعماق اندوهمان برای ثانیه‌ای، خالد شویم.

استقلال جنوبفوتبالادبیاتناداستانکرونا
نویسنده و مترجم سابق، مدیر محصول فعلی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید