Sahel Safizadahساحل صافی زاده
Sahel Safizadahساحل صافی زاده
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

داستان زیبا و دلنشین

ساحل صافی زاده

Sahel Safizadah

رمز موفقیت

اعتماد به نفس

داستان های زیبا

داستان.

یک داستان خیلی زیبا.


هیچ وقت آن جوان را فراموش نمی‌کنم... او را هنگامی که در دانشگاه درس می‌خواند می‌شناختم... جوانی بود زیبا چهره و خوش اندام... گویا لبریز از جوانی و سلامتی بود... اما او نیز همانند دیگر جوانان بود...

پس از آنکه فارغ التحصیل شد رابطه‌ام با او مدتی قطع شد...

تا آنکه روزی با من تماس گرفت و خواست به دیدار او روم و گفت: من نمی‌توانم پیشت بیایم... نپرس چرا! وقتی بیایی خودت می‌فهمی... این‌ها را با صدایی غمناک می‌گفت...

آدرس خانه‌اش را به من داد...

در زدم... برادر کوچکش در را باز کرد... سپس وارد اتاقش شدم...

روی تخت سفیدی دراز کشیده بود... عصایی کنار او بود و دستگاهی که برای راه رفتن به پایش وصل بود و مقداری دارو...

از خودش چیزی نمانده بود جز بدنی ضعیف که بر تخت افتاده بود... خیلی سعی کرد برای سلام گفتن با من بلند شود اما نتوانست...

کنار سرش نشستم... سعی می‌کردم جلوی گریه‌ام را بگیرم...

گفتم: ببخش خبر نداشتم بیمار هستی... اما بیماری‌ات چیست؟ مگر از دانشکده فارغ التحصیل نشدی؟ قرار نبود ازدواج کنی و برای خودت خانه‌ای بسازی و ماشین بخری؟

گفت: بله... اما اتفاقی افتاد که اصلا توقعش را نداشتم...

چند ماه قبل فارغ التحصیل شدم و کار خوبی گیرم آمد... روزها گذشت و هیچ مشکلی نداشتم مگر سردردی که گاه به سراغم می‌آمد...

تا اینکه یک روز سردردم خیلی شدید شد... به یکی از بیمارستان‌ها رفتم... پزشک بعد از معاینه آزمایش‌هایی برایم نوشت و سپس از سرم عکس گرفت...

عکس‌ها را که زیر و رو می‌کرد زیر لب می‌گفت: لا حول ولا قوة إلا بالله!

سپس با چند تن از پزشکان مطرح گرفت و از آن‌ها کمک خواست...

آن‌ها آمدند و با هم نتیجه‌ی آزمایش‌ها و عکس‌ها را بررسی کردند... با هم انگلیسی صحبت می‌کردند و در همین حال گاه به من نگاه می‌کردند...

نزدیک به یک ساعت گذشت و من در همان حال بودم... حالم خیلی بد نبود... با خودم می‌گفتم چیزی نیست... یکی دو تا قرص مسکن که بخورم و چند قطره‌ی چشمی که استفاده کنم همه چیز تمام می‌شود!

ناگهان یکی از پزشکان نزدم آمد و گفت:

گوش کن... بر اساس نتیجه‌ی آزمایش‌ها و عکس‌ها شما مبتلا به نوعی تومور مغزی هستی که دارد با سرعت زیادی رشد می‌کند و الان دارد از داخل به رگ‌های چشمت فشار می‌آورد... هر لحظه ممکن است فشارش زیاد شود و باعث منفجر شدن رگ‌های چشمی شود که منجر به نابینا شدن شما خواهد شد... بعد از آن دچار خون‌ریزی مغزی می‌شوی و... خواهی مرد...

وحشت‌زده فریاد زدم: چی؟؟ چطور؟ کی؟ چطور دچار تومور شدم؟ آن هم توی این سن؟ پناه بر خدا! سرطان؟...

گفت: بله... یک تومور است و باید سریع معالجه شوی... امشب بستری‌ات می‌کنیم و آزمایش‌های لازم را کامل خواهیم کرد و فردا صبح قسمتی از جمجمه را برخواهیم داشت و تومور را بیرون می‌آوریم و دوباره جمجمه را خواهیم بست...

بعد موافقت‌نامه‌ی عمل جراحی را به من داد تا آن را امضا کنم... اما قبول نکردم و بیرون آمدم...

در حالی که اشک می‌ریختم به این فکر می‌کردم که کجا بروم؟ به خانه برگردم یا به بیمارستان؟ بعد از کمی فکر کردم تصمیم گرفتم به بیمارستان دیگری بروم...

بعد از آزمایش و عکس‌برداری از جمجمه، همان چیزی را به من گفتند که دکتر قبلی گفته بود و از من خواستند سریع مورد عمل قرار بگیرم...

این بار شوک کمتری به من وارد شد... به پدرم زنگ زدم و او به بیمارستان آمد...

پدرم هفتاد سال سن دارد... با دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ی من ترسید...

گفتم: پدر می‌دانی مدتی است از سردرد رنج می‌برم... آزمایش‌ها نشان از وجود توموری در سرم دارد و باید به سرعت عمل شوم...

پدرم با شنیدن این خبر گفت: لا حول و لا قوة إلا بالله! نتوانست تحمل کند و به زمین نشست و با خود می‌گفت: انا لله وانا الیه راجعون... پس تو را پیش برادرت به آمریکا می‌فرستیم...

این حرف را زد در حالی که سختی‌هایی را که چند سال پیش برای برادر بزرگترم که او نیز برای سرطان تحت معالجه بود، به یاد می‌آورد...

یادم هست پدرم در حالی که گریه می‌کرد تلفنی با برادرم صحبت می‌کرد... یادم هست که آخر شب‌ها برایش دعا می‌کرد...

به پدرم نگاه می‌کردم که اشک بر گونه‌ایش روان بود و می‌دید که پسرانش در برابر او می‌میرند... برادرم خالد دو سال قبل در یک حادثه‌ی رانندگی کشته شد و برادر بزرگم در آمریکا با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد و من نیز در آغاز راهی بودم که آخرش معلوم نبود...

به آمریکا رفتم..

در بیمارستان آزمایش‌های لازم را به سرعت انجام دادند...

صبح مرا به اتاق عمل بردند... پزشک سرم را تراشید و بعد از بیهوشی پوست سرم را به شکل دایره برید و جمجمه را اره کرد و تومور را بیرون آورد...

عمل دو ساعت به صورت طبیعی پیش می‌رفت تا آنکه ناگهان دچار سکته‌ی مغزی شدم... پزشک که دچار استرس شده بود اشتباهی بخشی از مغزم را حرکت داد که به سبب آن بخش چپ بدنم دچار فلج شد...

پزشک که چنین دید به سرعت بقیه‌ی عمل را انجام داد و جمجمه را در جایش قرار داد سرم را بخیه کرد...

پس از آن من را به بخش مراقبت‌های ویژه بردند...

بعد از عمل به مدت پنج ساعت در بیهوشی کامل بودم... سپس در پای چپم دچار مشکل شدم...

سریع مرا به اتاق عمل بردند و سینه‌ام را شکافتند و عملم کردند...

باز مرا به مراقبت‌های ویژه برگرداندند... چهار ساعت وضع عمومی‌ام مستقر بود... تا آنکه ناگهان دچار خون‌ریزی شدید در ریه‌ام شدم... دوباره سریع مرا به اتاق عمل برگرداندند و سینه‌ام را شکافتند و عملم کردند...

پزشکم از وضعیتم به تنگ آمده بود... بیماری‌های پی در پی و وضعیتی به شدت در حال تغییر و غیر منتظره که تمامی نداشت...

وضعیتم بیست و چهار ساعت آرام بود... پزشکم احساس کرد حالم بهتر است... اما ناگهان درجه حرارت بدنم به شکل وحشتناکی بالا رفت... پزشکم سریع بررسی‌هایی را انجام داد و متوجه شد استخوان جمجمه دچار التهاب شدید شده است!

پزشک تیم جراحی را فرا خواند... من را مانند جنازه‌ای برداشتند و بر تحت عمل جراحی گذاشتند...

به آن‌ها نگاه می‌کردم در حالی که هیچ توانی نداشتم...

به بالا چشم دوختم و اشکم جاری شد و با حال ناتوانی و تضرع دعا کردم:

پروردگارا به من زیانی رسیده و تو مهربان‌ترین مهربانانی...

ای ارحم الراحمین... اگر این عقوبت است از تو رحمت و مغفرت می‌خواهم و اگر آزمایش است به من صبر بر بلا عطا کن و پاداش من را بزرگ گردان...

سپس به یاد مرگ افتادم... به خدا سوگند درد و بلایم شدید شده بود... نیرویم رفته بود و فردا خاک قبر، زیر اندازم می‌شد...

نفسم به شماره افتاده بود و بدنم به زودی غذای کرم‌ها می‌شد...

آه و افسوس اگر روز قیامت گام‌هایم بلغزد و صدای گریه‌ام بلند شوم و حسرتم طولانی شود...

وای بر من هنگامی که در برابر کسی بایستم که مرا برای بزرگ و کوچک محاسبه خواهد کرد...

روزی که پای اهل معصیت می‌لغزد و آه و حسرت فراوان است و لذت‌ها فراموش می‌شوند، گویا خوابی بیش نبودند...

بعد گریستم... بله گریه کردم و تمنای ماندن در دنیا کردم... نه برای آنکه از ماندن در دنیا لذت ببرم... نه... فقط برای اینکه رابطه‌ام را با پروردگارم بهبود بخشم...

ناگهان پزشکم آمد و دستور داد بیهوشم کنند...

پوست سرم را برداشتند و جمجمه را بیرون آوردند و سپس پوست سرم را بدون جمجه سر جایش گذاشتند!

وقتی به هوش آمدم احساس کردم سرم نرم است! گفتم: پس استخوانش کجاست؟

پزشکم خیلی خونسرد گفت: استخوانت اینجا می‌ماند تا ضد عفونی شود... بعد از شش ماه بیا تا آن را سر جایش بگذاریم!

یک ماه در آمریکا ماندم و سپس به ریاض برگشتم...

الان هم منتظرم که این شش ماه تمام شود تا بقیه‌ی سرم را به من برگردانند!

قبل از این در غفلت به سر می‌بردم... فقط مشغول زندگی دنیا بودم و مرگ را به کلی فراموش کرده بودم و حریص زندگی این دنیا بودم...

اما امروز انگار از نو به دنیا آمده‌ام...

روزها از پی هم رفتند و توانست راه برود...

بعد از هفت ماه دوباره به دیدارش رفتم... دیدم شاد است...

کارت دعوت عروسی‌اش را به من داد...

امروزه او از حریص‌ترین مردم در انجام اعمال نیک و راهنمایی به سوی خیر است...

همین‌طور دعوت به سوی خدا و کمک در چاپ کتاب‌های دعوی و نیکی به مستمندان و یاری فقیران و دیگر کارهای خیر...

چه بسا محنت‌ها و سختی‌هایی که در درون خود حاوی خیر و خوبی‌اند...

تشکر از شما ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

الله نگهدار?????????

داستانراز شاد زیستناعتماد به نفسداستان توبهتوبه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید