صفورا حیدری
صفورا حیدری
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

سالگشت


سال‌گشت دوازدهم

مثل بچه‌های مؤدب نشسته‌بودیم روی کاناپه و بچه‌هایمان برف شادی را به سر و صورت خودشان و ما می‌مالیدند و می‌جهیدند و جیغ میکشیدند. جلوی ما، روی میز، یک کیک بود که با دو قلب قرمز تزئین شده بود.

دوازده سال پیش، وقتی آمادۀ عروسی می‌شدیم اصرار کردم که می‌خواهم لباس و کفش عروسی خوب و ماندگاری بخرم تا در هر جشن سالگرد آن‌ها را بپوشم. فکر می‌کردم در باغی زیبا، زیر آلاچیق بزرگی که با ریسه‌های روشن رنگی تزئین شده جشن می‌گیریم. ارکستری کوچکی دعوت می‌کنیم تا برایمان «سلطان قلب‌ها» بزند. مهمان‌ها از میز‌ها که رویشان از پفک تا ژیگو چیده‌شده بشقاب‌بشقاب پر می‌کنند و همان‌طور هم با آهنگ تکان‌های ریزی به خودشان می‌دهند. و بعد دوتایی، فقط دوتایی، یعنی تأکید می‌کنم بدون بچه، به سالگرد ماه عسلمان می‌رویم.

ولی حالا که بعد از سال‌ها اولین سالگرد عروسی‌مان را جشن گرفته‌ایم در قرنطینه‌ای بی‌سر‌وته نشسته‌ایم رو‌به‌روی تلویزیونی که کارتون سگ‌های نگهبان پخش می‌کند، دخترم انگشتش را غوطه می‌دهد توی تکه‌کیکش و موزها و گردوهایش را درمی‌آورد و خامه‌ها را با چنگال می‌خورد و تازه این آرامشی است که بعد از دعوا برای قلب‌های روی کیک با برادرش کرد و سهم هرکدام یک قلب ژله‌ای شد که یکجا قورت دادند.

یک زمانی فکر می‌کردم ده‌دوازده سال زندگی مشترک چندان شاهکاری نیست، ولی امروز که عمر زندگی متأهلی بیشتر دوستانم دورقمی نمی‌شود فکر می‌کنم حتی بد نبود توی روزنامه آگهی می‌کردیم. دو عکس هم از خودمان می‌انداختیم و زیرش می‌نوشتیم: گذر زمان با عشق! در عکس دوازده سال پیش او مو داشت و من ۵۲ کیلو بودم. حالا او کم مو شده و من ۲۰ کیلو بیشتر کرده‌ام. آنجا من می‌خندیدم و او جدی به دوربین نگاه می‌کرد حالا هردویمان بی‌لبخند و مثل ناظم‌ها نگاه می‌کنیم. انگار داریم شبیه هم می‌شویم. نگاهمان به دنیا که شبیه شود کم‌کم فکرها و عقیده‌هایمان هم چنان شبیه می‌شود که با الک هم جدا نشوند.

فکر می‌کنم اوایل چه چیزهایی از او می‌دانستم و چه چیزهایی را دلم می‌خواست عوض کنم. صورت استخوانی و مصمم و عینکی‌اش باعث شد فکر کنم از آن آدم‌های اهل علم و درس و دانشگاه است. خیلی زود فهماندم که اصلاً کتاب دوست ندارد! و در عوض عاشق بازی‌های کامپیوتری است. حالا که دیگر بازی هم نمی‌کند و خودش را با اخبار خفه می‌کند دلم می‌خواهد کاش همان بازی‌ها را ادامه می‌داد. دلم می‌خواست می‌دانستم او چه چیزهایی در من می‌دید که دوست داشت عوض کند.

یک تکه از کیک بی‌خامه مانده که می‌پرسد می‌خوری یا بیندازم دور که ژن زباله‌دان وجودم وارد عمل می‌شود و تکه کیک را می‌بلعم.

به بچه‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: «چقدر بهشون خوش گذشت.» می‌گویم: «کاش لباس‌های عیدمان را که نشد بپوشیم و مهمانی برویم، بپوشیم و برویم آتلیه عکس بیندازیم تا امشب ماندگار شود.» کشدار جواب می‌دهد که «کی تو این روزگار کرونایی از این قرطی بازی‌ها درمی‌آورد؟» پیش‌دستی‌ها را که زیر دست‌وپای بچه‌ها برمی‌دارد نگاهش می‌کنم. با هم یک ورشکستگی،دو رکود اقتصادی، دو بچه، چهار خانه، سه ماشین و دوازده شغل را پشت سر گذاشتیم. من موهایش را رنگ می‌کنم و ابروهایش را کوتاه می‌کنم. او وقتی حامله بودم و پاهایم را نمی‌دیدم کفش پایم می‌کرد و تا به حال ۱۸۷۶۵ بار صندلی ماشین را بعد از اینکه من سوار شدم به حالت اول برگرداند تا پشت فرمان جا شود. ما خمیردندان‌ها، قرض‌ها، کمدها و فک و فامیل‌هایمان را شریک شدیم و به هم صداقت و اعتماد دادیم. ما به بچه‌هایمان چیزی دادیم که مطمئنم ارزشش را نمی‌دانند و فکر می‌کنند جزو ذات زندگی است: آرامش.

آمد سمتم و گفت: یک هدیه برات خریدم. با هیجان پرسیدم چی؟ - یک چیزی که دوست داری. وقتی کادو را باز کردم یک شال بود. این ششمین شال بعد از شش تا روسری سالگرد‌های اول بود.

داستانسالگرد ازدواج
زندگی روایتی است بین دو ابد، تولد و مرگ. اینجا از آن روایت‌ها می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید