ویرگول
ورودثبت نام
صفورا حیدری
صفورا حیدری
خواندن ۳۲ دقیقه·۴ سال پیش

ماتیز


ماتیز

نور کم‌رمقی روی فرش‌های لاکی هال سرازیر شده بود. جا به جای خانه پارچه‌های سیاه و لیوان‌های شربت و دانه‌های خرما بود. سکوت روی همۀ به‌هم‌ریختگی‌ها نشسته بود.

طاهره آرام از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفت و چیز‌هایی را که در این یک هفته جا‌به‌جا شده بودند به جایشان برمی‌گرداند. بلوزی طوسی‌ پوشیده بود با شلوار نخی آبی کم‌رنگ. موهایش را شانه نکرده روی سرش جمع کرده بود. از همه جای خانه پیش‌دستی و لیوان جمع می‌کرد و روی میز آشزخانه می‌گذاشت. بچه‌ها هنوز خواب بودند. ظرف‌های نشسته از سینک به روی کابینت و میز وسط آشپزخانه شره کرده بود. تمیز و کثیف درهم بودند.

صدای زنگ تلفن سکوت را پاره کرد. طاهره پا تند کرد تا زودتر به تلفن برسد و بچه‌ها بیدار نشوند. کسی از آن طرف خط چیزی گفت. لب‌های طاهره بی‌حرکت باز ماند. نگاهش سرید تا قاب عکس روی میز. هیاهویی آن‌طرف خط بود. چند بار گفت «بله» چند بار هم گفت «باشه». آخرش هم گفت «ممنون». مبهوت و گیج، گوشی را قطع کرد و برگشت آشپزخانه. ظرف‌ها را جابه‌جا می‌کرد ولی فکرش مشوش بود و سرو صدای ظرف‌ها را درآورده بود.

یکی گفت مامان. طاهره برگشت؛ سعید بود. دیشب با لباس بیرونی‌اش خوابیده بود. موهایش ژولیده و بلند بود. خودش را چسباند به پاهای طاهره و گفت بغل.

افتاد توی دور کارهای اول صبح بچه‌ها. سارا را هم بیدار کرد. صبحانه داد و بعد حمامشان برد. تازه برگشته بود به ادامۀ جمع‌جور‌کردن آشپزخانه که ناگهان فکر کرد باید همین الان با کسی بگوید چه شنیده. تلفن را برداشت و شماره گرفت. به اشتباه شمارۀ غلامرضا را گرفته بود. بغضی جهید پشت گلویش. دوباره با عجله شماره گرفت.

ـ الو... سلام مامان... خوبم...خوبن...دارم مرتب می‌کنم... نه... مامان گوش کن. امروز از بانک زنگ زدن. انگار قرعه‌کشی کردن و سارا اسمش دراومده. ... یه ماشین. ماتیز. چی؟ قیم؟

تلفن که تمام شد خستگی شانه‌هایش را سراند. نشست همان گوشۀ آشپزخانه که بود. خودش را بغل کرد. صدای کارتون تلویزیون می‌آمد و بچه‌ها ساکت بودند. توی دلش زنی می‌خواند: «شما را در عزا پرسم که چونید/چو مرغ سربریده غرق خونیم». زن‌ها رباعی‌ها[1] را پشت سر هم می‌خواندند و طاهره بود و اشک‌های تازه. بدون غلامرضا هیچ اشکی اشک شادی نبود. چشم‌هایش را بست. صداها به سراغش آمدند: ظهر گرمی بود. صدای بچه‌ها می‌آمد. صدای غلامرضا که می‌گفت: «بیدار شدم و هوا خنک‌تر شد بریم». سارا دوید تا آشپزخانه. انگار از از پشت اقیانوسی آب می‌گفت بابا خُرخُر وحشتناک می‌کنه. بعد دیگر صدا نبود، فقط سایه‌های کش آمده‌ای بودند. نور قرمز چراغ گردان آمبولانس... سیاهی چادر زن‌ها... بیلی که خاک‌ها را برمی‌داشت...پارچۀ سفیدی که طاهره پاره کرد تا به غلامرضا برسد...صورت غلامرضا مثل ماهی بیرون افتاده از آب.

صدای سعید طاهره را به خودش آورد: مامان غذا بخوریم؟

ظهر شده بود ولی طاهره چیزی نپخته بود. قابلمه را روی گاز گذاشت. سراغ روغن رفت. آخرهایش بود، ولی جواب ناهار امروز بچه‌ها را می‌داد. از یخچال چند قاشق کشک زرد برداشت، کمی هم رب و آب. صدا زد: «بچه‌ها بیاین ناهار». سارا لبش را کج ‌کرد که من کشک زرد دوست ندارم. ولی سعید شروع ‌کرد به ریز‌کردن نان. چاره نیست، نیمرویی هم برای سارا پخت. نگاهش را از صندلی خالی غلامرضا می‌دزدید، ولی همۀ حواسش آنجا بود. اگر بود کشک می‌خورد با ترشی انبه.

در می‌زنند. طاهره به بچه‌ها می‌گوید: «زود بخورید و وقتی خوردید دور دهنتون رو بشورین. بعد بیاین پیش مهمون». سارا می‌گوید: «در رو باز نکن مامان. مهمون دیگه نه». اخم طاهره روی ابروهایش می‌آید ولی در دلش می‌گوید چاره ندارم.

پشت در، مادر است. طاهره خوشحال می‌شود. مادر قابلمه‌ای در دست و خیس عرق به طاهره لبخند می‌زند. با پر چادرش صورتش را پاک می‌کند و طاهره را می‌بوسد. پدر بوق می‌زند و می‌رود. مادر می‌گوید: «ناهار آوردم.گفتم کار داری وقت نمی‌کنی چیزی بپزی».

بچه‌ها مشغول غذای نطلبیده می‌شوند. طاهره می‌ایستد به شستن بقیۀ ظرف‌ها؛ حواس‌جمع‌تر و منتظر که مادر حرف‌هایش را شروع کند ولی مادر همچنان فقط ظرف‌ها را خشک می‌کند.

مادر چای ریخته برای هر دویشان. بچه‌ها رفته‌اند پی بازی. طاهره دور و بر سینک را خشک می‌کند. نگاهش به صندلی خالی غلامرضا می‌افتد. می‌رود سراغ دفترچۀ حساب بانک و می‌آورد و می‌نشیند پیش مادر. مادر قرآنش را می‌بندد. نگاهش از دفترچه به صورت مات طاهره می‌افتد. فکر می‌کند طاهره چقدر لاغر شده است! می‌پرسد «حساب به اسم سارا بود؟». طاهره با سر تأیید می‌کند. مادر می‌گوید: «پدر شوهرت هم خبر داره؟» طاهره می‌گوید: «نمی‌دونم؛ مگر اینکه بانک به اون هم زنگ زده باشه». مادر: «کِی تحویل می‌دن؟» طاهره: «زنگ می‌زنن». مادر کشمش خشکی را به دهانش می‌گذارد و استکان در راه دهان می‌گوید: «باید قانونی قیم بچه‌ها بشی تا قضیه سرراست بشه. ببین نظر پدر شوهرت چیه؟»

آن شب و چند روز بعدش را هم طاهره با جملۀ مادر به سر کرد: «ببین نظرشون چیه». دیگر تحملش تمام شد. باید می‌فهمید این موضوع از اصل «مسئله» هست یا نه. بچه‌ها را سریع و سرسری لباس پوشاند؛ خودش هم. روسری سیاهش لکه شده بود؛ ناچار روسری آبی‌اش را سر کرد. چادرش را کشید روی سرش و به سمت خانۀ عباس، پدر غلامرضا، راه افتاد. دم در خانه‌شان فهمید که محمود، برادر غلامرضا هم آنجاست؛ حتماً با زنش. حوصلۀ نگاه‌های جاری‌اش را نداشت. دوست نداشت باز هم سارا و سعید را با خودش به گوشه‌ای دور از چشم طاهره بکشاند و دم گوششان پچ‌پچ کند. ولی دیر شده بود، سارا در زده بود.

عباس، حاج عباس، پدر غلامرضا و پدر شوهر مهربان طاهره بود. همسر عباس سال‌ها قبل از اینکه طاهره عروس این خانواده شود به رحمت خدا رفته بود. عباس بعد بازنشستگی از ادارۀ گمرک خودش را با مغازه‌داری سرگرم کرده بود. مغازۀ کوچک لوازم یدکی داشت که تا همین چند وقت پیش که محمود بیکار بود با هم کرکره‌اش را بالا می‌کشیدند.

عباس و محمود و سمیه روی تخت، توی بهارخواب خانه نشسته بودند و به طاهره که سعید را به بغل گرفته بود و با دندان مراقب بود چادر بی‌کش‌اش سر نخورد نگاه کردند تا طاهره رسید پای پله‌ها بهارخواب. بعد از سلام و احوال‌پرسی نیم‌جویده‌ای سمیه گفت: «از عزا دراومدی انگار». عباس چپ‌چپ سمیه را نگاه کرد. طاهره سعید را زمین گذاشت و به طعنه‌گویی‌های سمیه عادت داشت. گفت: «مگه عزای ما تمام می‌شه؟ روسری مشکی لکه داشت». سمیه گفت: «ولی شوهرت جوون بود». عباس گفت: «خوش اومدی بابا». خواست نوک این حرف را بچیند. هوا گرم بود ولی عباس چای آورد. نه سمیه و نه محمود برای این کار تکانی نخوردند. طاهره دلش چای نمی‌خواست ولی به‌خاطر عباس کمی نوشید. سارا و سعید مشغول آب بازی شده بودند. عباس بلند گفت: «نکن سارا جان... سعید خیسِ خیس شد.» طاهره به اسم سارا از دهان عباس گوش کرد. بی‌مقدمه گفت: «اسم سارا تو قرعه‌کشی بانک درآمده». صورت سمیه براق برگشت سمت طاهره. طاهره به چشم‌های گرد سمیه نگاه نکرد. محمود تسبیحش را توی مشتش جمع کرد. عباس به‌لبخند گفت: «مبارکه. چی؟» طاهره که حوصلۀ مقدمه‌چینی نداشت گفت: «ماتیز». فقط عباس بود که رو به سارا گفت: «مبارکه سارا خانوم. بختت بلند باشه بابا». سارا از کلمۀ بخت خوشش آمد. بخت چیزی بود در مایه‌های عروسی پس از همۀ عزاها.

عباس رفت توی خانه و لباس بیرون پوشید و بی‌حرف، لبخند به لب از خانه بیرون زد. طاهره ماند و سکوت محمود و سمیه. عاقبت سمیه گفت: «کی میدن؟» طاهره گفت: «نمی‌دونم. گفتن زنگ می‌زنن. نمی‌دونم حالا چجور به سارا می‌دنش.» محمود گفت: «خودم می‌گیرمش». طاهره گفت: «مزاحم شما نمی‌شم. احتمالاً به خودم هم بدن. چون برای حساب سارا منم امضا داشتم». محمود از بالای چشم نگاهی به طاهره انداخت و گفت: «باید قیم بچه‌ها بره تا بهش بدهند». نگاه طاهره روی محمود مانده بود که عباس برگشت؛ خوش‌حال. صدا زد بچه‌ها بیاین بستنی. جیغ و شادی سارا و سعید چیزی از گنگی طاهره کم نکرد. عباس گفت: «بیا سارا جان برات از اون شیرینی خامه‌ای ها هم گرفتم».

طاهره تکه‌ای از شیرینی توی دهان سعید گذاشت و سعید دوید و رفت پی بازی. بقیۀ شیرینی را بی‌اختیار به دهان خودش برد. یادش آمد که چشمش به غلامرضا افتاد. جور عجیبی بود. انگار در خواب عمیقی بود. سرش کج شده بود. طاهره آرام رفت و در گوشش گفت: «غلامرضا‌ پاشو برو توی اتاق بخواب». غلامرضا تکان نخورد. بلند‌تر گفت... تکانش داد.... داد کشید ... دوید و با مشتی آب‌ آمد... آب زد به صورتش...سیلی زد... دوید توی کوچه. گرد مرگ بر ظهر داغ جمعه پاشیده بودند. برگشت. تلفن را برداشت؛ به مادر، به عباس، به اورژانس زنگ زد. حالا دیگر بچه‌ها هم فهمیده بودند اتفاقی افتاده. طاهره چادرکشان هرچه می‌توانست می‌کرد. آمبولانس آمد. پرستار جوان آمبولانس گفت «شما با بچه‌ها بروید توی اتاق». طاهره سعید و سارا را محکم بغل کرد. صداها واضح نبود. هنوز تلویزیون روشن بود. شنید که گفتند تمام شده. عباس و مادر هم آمدند. طاهره دوید بیرون اتاق. برانکارد را کشید و آورد کنار غلامرضا. تقلا کرد او را سوار برانکارد کند. فریاد می‌زد «زود باشید به دکتر برسونیدش». عباس روی پاهای خودش ویران شد و نشست. مادر، سارا و سعید را برگرداند به اتاق و مأمورها طاهره را از غلامرضا جدا کردند.

شوری اشکش با شیرینی تکۀ شیرینی قرعه‌کشی قاطی شده بود. از عباس پرسید: «الان که من خودم حضانت بچه‌ها را می‌کنم می‌تونم قیمشون هم باشم؟». عباس نگاهی به محمود کرد و گفت: «نمی‌دونم این چیزا رو». محمود خیلی آرام گفت: «هنوز که تصمیم نگرفتیم کی حضانت بچه‌ها را بکند!» نالۀ خفه‌ای از دهان طاهره درآمد. نگاهش لحظه‌ای روی محمود ماند که داشت چایش را با شییرینی می‌خورد. به عباس نگاه کرد؛ سرش پایین بود. سمیه نبود ، سعید هم. بلند شد پی سعید گشت و دید توی اتاق نشسته روی پای سمیه. ماشین کوچکی در دست سعید بود. دست سعید را کشید. اسباب‌بازی افتاد. دست و چشم سعید دنبالش بود. طاهره بغلش کرد. سارا را صدا کرد. دم در حیاط یادش افتاد. برگشت جایی که نشسته بود و کیفش را برداشت. عباس پرسید «چی شد؟». طاهره نگاهش کرد؛ بعد به محمود که هنوز مشغول چای بود. خداحافظی گفت و زد بیرون. تند می‌رفت. سارا به‌زحمت خودش را می‌رساند. چادرش روی زمین کشیده می‌شد. کوچه‌ها را می‌رفت. از روی جوی‌ها می‌گذشت و دست سارا را می‌کشاند. به خانه رسیدند. در را باز کرد. سعید را زمین گذاشت و سارا بغل کرد و هر دو بلند گریه کردند. وحشت آن دو سعید را هم ترسانده بود.

شب رسید. دهمین شبِ بدون غلامرضا. بچه‌ها خوابیدند. طاهره هم خوابش برد. زن‌ها بلند بلند رباعی می‌خواندند و نزدیکش می‌شدند. «فریاد کنم که سنگ بر سوز آید/جایی بروم که شب مرا روز آید». حرکت زن‌ها او را به عقب هل می‌داد. پایش گیر کرد، برگشت و با صورت به چاله‌ای شبیه قبر افتاد. هراسان بیدار شد. شاید جیغ هم زده بود که سارا تکانی خورد.

رفت سراغ کتاب‌های توی کارتن؛ کتاب‌های غلامرضا زمانی که دانشجوی حقوق بود قبل از اینکه معلم شود. گزیدۀ قانون مدنی را پیدا کرد. صفحه‌ها را تندتند و بی‌توجه به سرو‌صدایی که راه انداخته بود دنبال کلمۀ حضانت ورق می‌زد. تا رسید به مادۀ ۱۱۶۸؛ حضانت کودک در نبودن ولی شرعی بر عهدۀ مادران شایسته است. مادران شایسته.

سرش را به دیوار تکیه داد. به حرف محمود و نگاه عباس فکر می‌کرد. محمود کم‌سواد بود، ولی چندان نسنجیده حرف نمی‌زد. چرا حرف از حضانت به میان آورده بود درصورتی که قانون این حق را به طاهره می‌داد. صدای رباعی‌خوانی می‌آمد. زن‌ها می‌خواندند و دلش تاب نداشت. روضۀ کربلا، روضۀ علی، فاطمۀزهرا بین در و دیوار... آخ که نمی‌توانست فریاد بزند. خواهش کرد: «آروم. بسه دیگه». نشنیدند. بلندتر گفت «بسه دیگه». مادر که کنارش بود بازویش را گرفت و گفت «طاهره جان چی شد؟». طاهره، بلند، جوری که همه بشنوند گفت: «بسه دیگه... بسه...». زن‌ها... نگاه‌ها... نچ‌نچ‌کردن‌ها... مادر و آب‌قند.

صدای اذان صبح بلند شد. در فکر طاهره، کلمۀ «شایسته» هزار تکه می‌شد و باز می‌چسبید، به هوا می‌رفت و می‌رقصید.

صدای تلفن طاهره را بیدار کرد. هراسان به دنبال صدا گشت. سارا که انگار از قبل بیدار بود زودتر از طاهره به گوشی رسید و جواب داد: «بله. بله هستن». طاهره با چشم و ابرو پرسید کیه. سارا شانه‌هایش را بالا انداخت. «سلام خانم سالاری. بله. ممنون خدا رفتگان... باشه. چشم». تلفن که تمام شد رفت ببیند بچه ها کجایند. سارا برای هر دویشان نان و پنیر برده بود و نشسته بودند به صبحانه خوردن جلوی تلویزیون. دلش برای دختر کوچولویش که حالا برای برادرش مادری می‌کند غنج رفت. به بچه‌ها گفت زود آماده شوند تا بروند سری به مدرسۀ طاهره بزنند.

طاهره معلم بود؛ مثل غلامرضا. در شهر کوچک زابل، آن‌ سال‌های دهۀ ۷۰، زن‌های کمی بیرون از خانه کار می‌کردند. طاهره را به این خاطر و هم ازآن‌رو که گاهی رانندگی می‌کرد همه می‌شناختند. حالا که بعد از مدتی از خانه بیرون آمده بود به نظرش آمد شهر همه چشم شده است.

مدیر گفت: «امسال پایۀ دوم درس بده. برای سارا هم بهتره که تو معلمش نباشی». طاهره با سر تأیید کرد. فرم‌‌ها را امضا کرد که برود. دم دفتر، خانم سالاری گفت: «راستی مبارک باشه. چه قرعۀ خوبی. تو این یکی شانس یار بود». سالاری لحظه‌ای مکث کرد و گفت: «ببخشید. منظورم این بود که باز خوب شد خبر خوبی رسید که قدری حواس بچه‌ها پرت بشه». طاهره به‌زور لبخندی جوابش داد و خداحافظی کرد. با خودش فکر کرد «سالاری از کجا فهمیده؟». در برگشت راهش را کج کرد تا از جلوی بانک بگذرد. درست حدس زده بود. بنر بزرگی برنده‌شدن ماتیز را به سارا تبریک گفته بود. پس حال همه می‌دانند. دلش خانۀ خودشان را نخواست. باید قدری با مادر حرف می‌زد تا آرام شود. باید حرف دیروز محمود را و نگاه عباس را برای مادر تعریف می‌کرد.

پدر در را باز کرد. انگار تازه از خواب برخواسته بود که لباس‌هایش نامرتب و موهای پرپشت و سفیدش شانه نکرده بودند. سراغ مادر را گرفت. نماز می‌خواند. بچه‌ها رفتند روی سر و کول پدر و طاهره دم اتاق نشست تا نماز مادر تمام شود.

الله‌اکبر‌های آخر نماز را که شنید خودش را جلو کشید. مادرش را بوسید و برایش از همۀ ترس‌های این روزهایش گفت؛ بی‌صبر و بی‌نفس. مادر با چادر نماز اشک‌های طاهره را پاک کرد. برایش آب آورد. وقتی طاهره ساکت شد مادر گفت: «صبح محمود اینجا آمده بود». قلب طاهره سکوت کرد. «محمود میگه برای تو سخته بچه‌ها رو بزرگ کنی و سرکار هم بری. یا دیگه سرکار نرو یا یکی از بچه‌ها را بسپر به...». طاهره بقیه را نشنید. نبود که بشنود. رفته بود. رفته بود سراغ محمود دم تعمیرگاهش. تا محمود را دید پیکان غلامرضا را همان جا نگه داشت و پیاده شد. با فریاد به او گفت که خودش را درمان کند و دنبال بچه‌های برادرش نباشد. گفت که همۀ سال‌های زندگی با غلامرضا هم خودش بچه‌ها را نگه داشته. غلامرضا کجا بوده؟ همیشه در کوره‌دهی معلمی می‌کرده. به او گفت که مادر شایسته است. این‌ها را جیغ زد و گفت، با همۀ صدایی که رباعی نخوانده بود.

تن له‌شدۀ خودش را به خانه و پیش مادر برگرداند. پدر پرسید «کجا رفتی». طاهره گفت «سراغ محمود». مادر درمانده گفت «بی‌چادر؟». طاهره گفت «چادر چیه؟ دست دراز کرده...». پدر بچه‌ها را نشان داد و اشاره کرد آرام. طاهره آرام‌تر ادامه داد: «دست دراز کرده بچه‌هام رو بگیره، اونوقت شما میگی چادر!» مادر گفت: «تو از حرف مردم نمی‌ترسی؟ حالا بیوه هم شدی و مقصود حرف مردم بیکار». طاهره گفت: «این‌ها همیشه بوده. برام مهم نیست». مادر فقط نگاهش کرد و پدر خسته نشست.

چند روز در سکوت گذشت. طاهره باید فکری برای مخارج زندگی و پرداخت وام‌ها می‌کرد، ولی هر فکری از گذر مخوف قیمومیت بچه‌ها می‌گذشت. صبح زودی عزم جزم کرد به پدر زنگ بزند و بپرسد چطور قانونی حضانت بچه‌ها را به او می‌دهند و می‌تواند از حقوق غلامرضا استفاده کنند. منتظر بود ساعت به وقت بیداری پدر برسد که زنگ در را زدند. پستچی بود و نامه‌ای از دادگاه آورده بود. طاهره می‌دانست و باور نمی‌کرد این همان نامه‌ای باشد که این چند روز خودش را از آن قایم کرده بود. «ولی قهری برای گرفتن حضانت بچه‌ها... با توجه به احراز عدم شایستگی مادر... ».

بقیۀ برگه را نخواند. خودش را کشاند تا آشپزخانه. آبی به صورتش زد. مشتی آب خورد. باید با «ولی قهری» حرف می‌زد. باید عباس را پیدا می‌کرد و می‌پرسید از کدام ناشایستگی گفته است. زنگ زد به مادر و فقط از او خواست زود بیاید پیش بچه‌ها بماند. نگفت کجا می‌رود و زود خداحافظی کرد. پیکان غلامرضا را برنداشت. به دست‌های لرزانش نگاه کرد. با خودش گفت «شایستگی رانندگی ندارم» و دردی در دلش پیچید.

عباس خانه نبود. توی مغازه‌اش پشت میز بزرگی نشسته بود که رویش پر از جعبه و وسیله بود. داشت چیزی را در جعبه‌ای جا می‌داد. انگار قایم شده بود. صدا زد بفرمایید. طاهره خواست حرف بزند که یک مشتری آمد. طاهره ساکت شد و نگاهش را برگرداند. عباس بلند شد تا کار مشتری را راه بیندازد که طاهره را دید. مشتری چیزی خواست و عباس داد. پولش درشت بود. عباس گفت «باشه قابل نداره بعداً بیار» تا زودتر مشتری برود. طاهره از همان دم در گفت: «چی من رو تو چشم شما ناشایست کرده؟» عباس از همین جمله واهمه داشت. چنان آرام که انگار ترسیده باشد گفت: «خب شما حالا هم پدر بچه‌هایی هم مادرشون. خوبه که دیگه سر کار نری».

ـ «سر کار نروم خوبه؟ بمانم خانه و تو سختی با یک حقوق معلمی بچه‌ها رو بزرگ کنم شایسته می‌شم؟»

– «کمکت می‌کنم درموندۀ پول نباشی».

– «این سال‌ها که غلامرضا روستا درس می‌داد و فقط پنج‌شنبه و جمعه خانه می‌آمد کی برای بچه‌ها پدری و مادری می‌کرد؟ کی به وقت مریضیشون، به وقت دلتنگیشون پیششون بود؟ غلامرضا؟ اون که آخر هفته‌ها هم می‌آمد اینجا کمک شما».

عباس از این حرف خوشش نیامد. بُراق به طاهره نگاه کرد ولی چیزی نگفت. طاهره چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت: «من معلم رسمی‌ام نمی‌توانم و نمی‌خواهم حالا که غلامرضا نیست استعفا بدم و برگردم خونه تا غصۀ اون و دیوارهای خونۀ بچه‌های یتیمم خفه‌ام کند. محمود دردش چیز دیگه‌ست. دردش سمیه است، درد سمیه بچه. خوب بروند از بهزیستی بچه بگیرند. ولی به بچه‌های من فکر هم نکنند».

عباس به جای دیگری نگاه می‌کرد. جایی حوالی تابلوی عکس غلامرضا. شنید که طاهره گفت: «شما تقاضای حضانت کردین یا محمود؟». عباس همان طور در حال ور رفتن با جعبه گفت: «محمود یا من فرقی نمی‌کند.»

– شما خواستی یا محمود؟

- ببین طاهره، حالا که غلامرضا نیست مسئولیت شما با من است.

– شما خواستی بچه‌هایم را از من بگیری؟

- کسی نخواسته بچه‌ها را بگیرد، فقط حالا راضی شو مدتی سر کار نری تا ...

- تا محمود خان راضی شود یا وقت کند بهانۀ دیگری بیاورد؟

طاهره نمی‌خواست گریه کند. بغضی صدایش را زنگدار کرده بود و اشک‌های حلقه‌زده در چشمش عباس را تار کرده بودند. جملۀ آخرش را گفت که برود: «خدا هست حاجی عباس. حتی اگر قانون رو شما به نفع خودتون اجرا کنین. خداحافظ».

پنج‌شنبه بود. سه روز تا موعد دادگاه بررسی حضانت مانده بود. در ذهنش بارها و بارها سناریوهای مختلفی برای روز دادگاه می‌چید. مادر و پدر با سینی حلوا و خرما آمدند دنبال طاهره و بچه‌ها که بروند سر قبر غلامرضا. طاهره اصرار کرد صبح بروند تا یک وقت عباس یا محمود یا کسی از فامیل را آنجا نبیند. سر قبر که رسیدند همه متعجب شدند. چه کسی و کِی برای مزار غلامرضا سنگ قبر گذاشته بود؟ چرا به طاهره نگفته بودند؟ قرار بود سنگ قبر را چهلم بگذارند. طاهره احساس کرد آن‌ها خواسته‌اند با این‌کار به او بگویند غلامرضا مال آن‌هاست و قصۀ غلامرضا و طاهره تمام شده است. نمی‌توانست کنار سنگ گور بنشیند. دلش می‌خواست این تکه از قبرستان را بدون آن سنگ قبر زشت بردارد و برود.

یادش آمد روزهایی را که غلامرضا یکراست از روستا می‌رفت سری به عباس می‌زد و بعد از تعطیلی مغازه با او می‌آمد خانه. طاهره چقدر دلش می‌خواست غلامرضا تنها بیاید. نگاهش به بچه‌ها بود. صدای مادر از دورهای خاطره می‌گفت: «هیچکدومشون شبیه خودت نشدن طاهره. سارا کپی غلامرضا شده و سعید هم به مادر خدابیامرز غلامرضا رفته».

جمعه که همیشه دلگیر است حالا که غلامرضا نبود و می‌خواستند او را و فرزندانش را از طاهره بگیرند روی دل طاهره سنگینی می‌کرد. محمود تلفن کرد که بعد‌از‌ظهر بچه‌ها را بیاور عباس ببیند. طاهره بهانه ‌آورد که ناخوشیم. طاهره می‌خواست قطع کند که محمود گفت: «میام دنبال بچه‌ها وخودم برمی‌گردونمشون» و تلفن را قطع کرد. به ساعت نکشید که در زدند. طاهره گفت: «برید توی اتاق و تا نگفتم بیرون نیان. فهمیدی سارا؟». محمود بود. سمیه توی ماشین که کمی جلوتر از در خانه پارک شده بود نشسته بود. طاهره گفت: «زود قطع کردی. می‌خواستم بگم نیا دنبال بچه‌ها من آن‌ها را تنها جایی نمی‌فرستم».

- خانۀ پدربزرگشان هر جایی نیست.

– ولی من تنها آنجا هم نمی‌فرستم.

– نمی‌توانی بچه‌ها را ااز دیدن فامیل درجه‌یک شان محروم کنی.

– محروم نمی‌کنم. حالم خوش نیست و چون خودم نمی‌توانم همراهشان باشم پس اجازه نمی‌دهم بروند.

دل طاهر خواست بگوید: «خصوصاً که تو هم آنجا هستی» ولی سعی کرد هیچ خشمی به خاطر فردایی که در پیش داشت در حرف‌هایش نباشد. محمود رفت سمت ماشین؛ ناگهان برگشت و گفت: «گیرم امروز تو بردی. فردا را چه می‌کنی؟»

طاهره در را محکم بست. انگار تمام زورش را سر در خالی کرده باشد دیگر پاهایش توان نداشتند او را تا اتاق بچه‌ها برسانند.

صبح شنبۀ داغی از شهریور بود. لوار[2] می‌وزید، مثل تمام ماه‌های قبل، از اردیبهشت تا حالا. برایش مهم نبود که امسال باد ۱۲۰ روز بوزد یا بیشتر، توفانی زندگیش را درهم پیچیده بود. مادر می‌خواست بیاید اما طاهره نگذاشت. بچه‌ها را به او سپرد. فشارخون پدر هم بالا رفته بود و طاهره نگذاشت بیاید. با خودش فکر کرد این‌طوری بهتر هم هست، حرفم را راحت‌تر می‌گویم و دوستی پدر و عباس را مدام به یادم نمی‌آورم.

دادگاه اتاق کوچک سه در چهاری بود با یک میز بزرگ و سه ردیف صندلی مقابلش. صندلی‌های قهوه‌ای ناراحتی که روکش چرک‌مرده‌ای رویشان بود. پنجرۀ بزرگی که نصف دیوار روبه‌روی میز را گرفته بود هرچه می‌توانست نور به اتاق می‌بارید. کرکره‌ها معلوم نبود روزی سفید بوده‌اند یا سبز، ولی حالا طوسی به چشم می‌آمدند.

طاهره زودتر از عباس و محمود و قاضی آمده بود. سرباز برگۀ احضاریه را دید و اجازه داد بنشیند. روی اولین صندلی ردیف دوم نشست، نه دور و نه نزدیک و آمادۀ رفتن. قاضی و محمود و عباس به سرعتی آمدند و نشستند که انگار یکهو اتفاقات افتاده بودند روی دور تند. منشی تقاضای حضانت را خواند. در آن ادعا شده بود که مادر شایستگی حضانت را ندارد. قاضی پرسید «چه ادله‌ای بر این ادعا دارید؟» محمود گفت: «یک برگ استشهاد محلی که سوء رفتار مادر را نشان می‌دهد.»

کلمه‌های محمود در هوا کش می‌آمدند. استشهاد؟ سوء رفتار؟

محمود برگه را به قاضی داد. قاضی آن را خواند و گفت: «این که شما نوشتید و عده‌ای هم امضا کردند یک دعوا بوده و دلیل محکمه‌پسندی نیست. باید روانپزشک تأیید کند».

طاهره هنوز نمی‌دانست چه خبر است. تمام زورش را جمع کرد تا بپرسد: «آقای قاضی از کدام دعوا صحبت می‌کنید؟ من دعوایی نکردم».

قاضی برگه را به منشی داد و او بلند خواند. سفیر کلمه‌ها در ذهن طاهره روشن و خاموش می‌شد. «بدرفتاری و پرخاش... عدم کنترل رفتار...پوشش نامتعارف...کسبه ... ». یادش آمد آن‌ روز را که به تعمیرگاه محمود رفته بود. یادش آمد که چادرش را جا گذاشته بود. یادش آمد که مادر گفت مواظب حرف مردم باش.

هراسان بلند شد و گفت که محمود آن روز پیغام فرستاده بوده که یا کار یا سعید. گفت که محمود دنبال بهانه ایست که به‌جای فرزند نداشتۀ خودش یکی از بچه‌های برادر جان‌داده‌اش را بگیرد. می‌خواست باز هم بگوید ولی قاضی از او خواست بنشیند و کمی آرام باشد. طاهره به‌تلخی فکر کرد قاضی هم یک مرد است شاید مثل محمود طماع شاید مثل عباس محافظه‌کار. بعد از چند لحظه قاضی گفت: «خانم شما را به یک مرکز مشاوره معرفی کرده‌ام. با این نامه به آنجا مراجعه کنید».

حرف‌های قاضی ادامه داشت و طاهره نمی‌شنید. بعد او و منشی رفتند. عباس از طاهره پرسید: «می‌خواهی برسانیمت؟». طاهره به در نگاه کرد. محمود منتظر ایستاده بود. گیج و منگ یاد غلامرضا افتاد. چقدر قد و قامت محمود مثل غلامرضا بود. از عباس پرسید: «شما سنگ برای قبر غلامرضا گذاشتید؟». عباس گفت: «آره. باد زیاد بود گفتیم سنگ بگذاریم قبرش صاف نشه». باز سرش پایین بود و حرف می‌زد. باز انگار می‌دانست با دل طاهره چه کرده و نمی‌توانست نگاهش کند. شاید هم طاهره این‌طوری خودش را دلداری می‌داد.

پیاده برگشت خانه. تلفن کرد پدر بچه‌ها را بیاورد و خوابید. خوابش پر از آدم‌هایی بود که می‌شناخت. همه می‌آمدند و نگاهش می‌کردند و می‌رفتند. همه از زاویه‌ای بالاتر از طاهره او را نگاه می‌کردند. او التماس آدم‌ها را می‌کرد که بمانند. آن‌ها سری هم به تأسف تکان می‌دادند و می‌رفتند. طاهره نگاهی به خودش کرد. ناگهان خودش را دید با لباس‌های پاره و پاهای کج و معوج.

از خواب پرید. صدای زنگ در بود.

در نامۀ معرفی دادگاه به طاهره گفته شده بود که با بچه ها برود. تا روز مشاوره سه شب را با بی‌خوابی گذراند. روز مشاوره، مادر که طاهره را دید گفت: «چرا این‌قدر زرد و زار شدی؟ بیا کمی به خودت برس. بیا چیزی بخور». ولی طاهره رمق نداشت. بی‌خوابی و فکر و خیال امانش را بریده بود. گفت: «خوبم و سیر. دوش می‌گیرم، بعد بریم». مادر به بچه‌ها رسیدگی کرد. سعید و سارا انگار غصه‌دارتر از روزی بودند که پدرشان را تازه از دست داده بودند. غم راه خودش را توی چشم‌های آن دو باز کرده بود. غم با یک چیز دیگری شبیه ترس. حال بد طاهره آن‌ها را ترسانده بود یا حرف‌هایی که این مدت از زبان بقیه شنیده بودند؟ هر چه که بود سعید دست سارا را رها نمی‌کرد.

برخلاف انتظار طاهره، مشاور مرد بود. بعد از سلام، بی‌نگاه، همان طور که سرش روی برگه‌هایش بود شروع کرد به پرسیدن. «چقدر از مرگ همسرتان گذشته؟ چه احساسی دارید؟ دلتان می‌خواهد چیزی را پرت کنید یا بشکنید؟ بچه ها را تنبیه بدنی می‌کنید؟»

طاهره به سؤال‌ها جواب می‌داد و هرچه می‌گذشت احساس می‌کرد سؤال‌های مشاور برای کشف حقیقت نیست، برای اثبات ادعا است. دیگر ناراحت شده بود. سر پایین مشاور، احساس نادیده‌شدن بهش می‌داد. وقتی از طاهره پرسید: «داروی خواب مصرف می‌کنی؟» طاهره جواب داد: بله. مشاور لحظه‌ای به طاهره نگاه کرد و دوباره به برگه‌هایش برگشت. طاهره که دیگر تحمل نداشت گفت: «دو روز دیگر چهلم همسرم است و در این مدت، جز ازدست‌دادن ناگهانی او در معرض این ادعای ناشایست بودن هم قرار گرفتم. می‌خواهند بچه‌هایم را... ». مشاور پرید توی حرفش و گفت: «بله می‌دانم. فقط پرسیدم و شما جواب بدهید». طاهره گفت: «بله می‌دانید و هرچه از اول پرسیدید برای اثبات ادعای آن‌هاست. انگار از اول نظرتان را نوشته باشید و حالا به یک دلیل محکمه پسند رسیده‌اید».

- خانم من اگر دلیل بخواهم جور کنم نیازی به پرسیدن ندارم. همین لرزش دست شما و نگاه هراسانتان از وابستگی به مخدرهای دارویی خبر می‌دهد.

طاهره برآشفت. ایستاد و خواست چیزی بگوید و نگفته رفت. سارا و سعید را هم برد. مشاور نوشت: «نیاز به آزمایش اعتیاد و... » و فرم را برای دادگاه فرستاد.

طاهره نفهمید چند روز گذشت. دیگر به صداهای مبهم پدر و مادرش هم توجه نمی‌کرد. دلش می‌خواست دست بچه ها را بگیرد و برود جایی دور. ضعیف شده بود. از روز بعد آزمایش که خالۀ غلامرضا آمد خانه‌اش به پادرمیانی دیگر جواب تلفن و زنگ در را هم نمی‌داد. فقط سارا را می‌فرستاد تا از زیر در حیاط، ماهیتابه‌ای را بگیرد که مادر برایشان در آن غذا آورده بود. با بچه‌ها وقت می‌گذراند و سعی می‌کرد همۀ ناراحتی‌اش را برای شب بگذارد، ولی صداها و کلمه‌ها رهایش نمی‌کردند. صدای خالۀ غلامرضا می‌گفت: «همه می‌دانند که عده سر بیاد تو شوهر می‌کنی... تو اولش هم خاطرخواه پسرعمویت بودی... حالا که او هم زنش را طلاق داده... حتماً آزمایش اثر قرص‌خواب‌ها را نشان دهد... ». کاغذی روی استامبولی‌ها بود. مادرش برایش نوشته بود: «باید خودت را سرپا و سرحال کنی تا بتوانی روز دادگاه نظر مشاور را برای قاضی برگردانی».

فردا روز دادگاه بود. باید به خودش می‌رسید. توی آینه سایۀ زنی بود که نمی‌شناخت. پیردختر تکیده‌ای با چشمان خشک و لب‌های خاکی رنگ. آینۀ کیفی و موچینش را برداشت. با خودش گفت: «باید شبیه خودم بشوم. زنی قوی که با همۀ آنچه شنیده و دیده می‌تواند مراقب خودش و زیباییش باشد و برای حقش بجنگد».

این‌بار با پدرش به دادگاه می‌رفت. گویا پدر هم تصمیم گرفته بود قوی باشد. اتاق دادگاه همان قبلی بود، قاضی همان قبلی. عباس و محمود آمده بودند. سمیه هم همراهشان بود. قاضی نشست. منشی در گوشش پچ‌پچی ‌کرد. طاهره سنگینی نگاه سمیه را روی خودش حس کرد. برگشت به او نگاه کند که سمیه روگرداند. آخر این دادگاه سمیه خوش‌حال می‌شد یا او؟

قاضی گفت: «نتیجۀ مشاوره و گزارش آزمایشگاه نشان می‌دهد ادعای ولی قهری مبنی بر عدم تعادل روحی باید بررسی شود و مادر تحت‌تأثیر داروهای توهم‌زا قرار دارد که مصرف طولانی‌مدت آن‌ها بنا به نظر مشاور ممکن است اثرات مخرب و مخل وظیفۀ نگهداری از فرزندان را به دنبال داشته باشد». محمود بلند شد و گفت: «آقای قاضی، رفتار این خانم در جامعه خلاف شأن خانوادگی ماست و ولی نمی‌خواهد بچه‌ها با این مادر تربیت شوند». قاضی پاسخ داد: «این مسئله مصداق ندارد». محمود نمی‌نشست. راضی نبود. مدام از شأن و شایستگی زنی حرف می‌زد که تا همین دو ماه پیش سر سفره‌اش می‌نشست و می‌گفت و می‌خندید.

طاهره رفته بود به خاطرۀ عید نوروز، به تصویر غلامرضا و محمود در کنار سفرۀ هفت‌سینی که چیده بود. یادش آمد ناگهان سمیه را گم کرده بود که با سعید رفته بودند توی حیاط. تلخی ته گلویش را سوزاند. قاضی گفت: «شما حرفی ندارید؟» همه به طاهره نگاه کردند، طاهره به عباس. بعد انگار که اینجا دادگاه نباشد و کلاس درسش باشد و بچه ها آرام نشسته باشند گفت: «همۀ ما همان قدر که مهربانیم زورگو هم هستیم. بستگی دارد کجا ضعیف‌تری پیدا کنیم تا بهش زور بگیم. ولی من آن کسی نیستم که شما بهش ظلم کنید». همه در بهتِ آرامش و حرف طاهره مانده بودند که قاضی گفت: «قرار ۶ ماه نظارت بر مادر را صادر می‌کنم تا بعد از آن برای حضانت تصمیم گرفته شود. تا آن زمان پدرِ ولی، قیم فرزندان و مادرشان خواهد بود». قاضی و منشی رفتند. محمود و سمیه غرزنان بلند شدند و رفتند. پدر زیر لب از عباس خداحافظی کرد و بلند شد. ولی عباس و طاهره نشسته بودند. انگار حرفی بینشان مانده بود که در لباس کلمه‌ها در نمی‌آمد. آخرش عباس گفت: «فردا میرم ماشین قرعه‌کشی رو تحویل بگیرم. بعد میام دنبالتون». طاهره سرش را بالا کرد و به چشم‌های عباس نگاه کرد. چیزی در نگاه مطمئنش بود که عباس از ترس خنجر حرفش خداحافظی بریده‌ای کرد و رفت.

بچه‌ها توی حیاط سرگرم آب‌بازی بودند. طاهره لیوان چای در دست نشسته بود به تماشایشان و همان جا بود نه در خیال. زنگ در را زدند. سارا دوید سمت در. طاهره گفت «بپرس کیه». سارا پرسید و به طاهره گفت: بابا عباس. طاهره رفت تا چادرش را بپوشد. سارا و سعید توی چهارچوب در حیاط ایستاده بودند و به چیزی توی کوچه خیره بودند. عباس بود کنار ماشین جدید، ماتیز پوست پیازی زیبایی بود. گفت:«قشنگه مگر نه؟ بریم چرخی باهاش بزنیم؟» سارا پرسید: «شما من و سعید رو برنده شدین؟ این جایزه شماست یا اونکه بانک می‌خواست به ما بده؟ » عباس دهان باز کرد که بگوید نه ولی نتوانست. نگاه سارا و سعید و این پرسش کودکانۀ سارا حالش را منقلب کرده بود. طاهره دم در آمد. عباس سويیچ را به او داد و رفت.

چیزی در عباس غوغا کرده بود. لحن آرام طاهره با صدای نازک سارا می‌گفت «این جایزۀ زورگویی تویه!». قدم‌هایش را تند کرد تا از عذابی که این مدت جانش را می‌خورد راحت شود و وارد ساختمان دادسرا شد.

[1]. مراسم عزاداری زنانه در سیستان چنین برگزار می‌شود. زن‌ها دور تا دور می‌نشینند. با ورود هر مهمان، زن‌های صاحب‌عزا دوبیتی‌هایی با مضمون مصیبتی که بر سرشان آمده می‌خوانند. به این صورت که یکی می‌خواند و دیگری جواب می‌دهد و ادامه میابد. کمی که خواندند فاتحه بلند میکنند.

[2]. باد گرم.

ماتیزداستان کوتاهرئالیسم
زندگی روایتی است بین دو ابد، تولد و مرگ. اینجا از آن روایت‌ها می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید