پولداری پر دردسر
چهار روز مرخصی تشویقی نصیبم شد. اصلاً نمیارزید بروم خانه و در چهار روز تعطیلی، دو روز توی راه باشم. این شد که وقتی اصغر گفت «بیا بریم خونۀ ما» گل از گلم شکفت. گفت: «فقط اینم بگم که مادرم گفته اومدی باید خونه رو رنگ کنی. با من بیای رنگی میشی». گفتم «غمی نیست. این طوری کمتر احساس مزاحمت میکنم».
اصغر تهتغاری خانه بود و همۀ هشت خواهر و برادرش رفته بودند سر خانه و زندگیشان. این شد که خودمان دوتا، هرجور بود در همان چهار روز، رنگ خانه را تمام کردیم. البته بماند که هر روز سری هم به بازار عربها و فلافل و سس انبهاش میزدیم. صبح زودی که آماده بودیم تا از قم به تهران برگردیم و تا ظهر نشده حاضری بزنیم پدر اصغر آمد بدرقهمان و گفت: «خیلی زحمت کشیدین پسرها». بعد هم از لای قرآنی که از زیرش رد شده بودیم یک ایرانچک ۵۰هزار تومانی درآورد داد به من. ستارهای در چشم هردویمان درخشید. تازه صبحانه خورده بودیم ولی دلمان لک زده بود برای شیرینیها پرملات عربی.
به اصغر پیشنهاد کردم با تاکسیها خطی قمتهران برگردیم. گفت «من پول ندارمها! الان فقط اندازۀ دوهزارتومن کرایۀ اتوبوس توی جیبم مونده». گفتم ما الان پولداریم. با این ۵۰هزرا تومنی میتونیم بریم دربست تا مشهد! ۵۰هزار تومان سال ۱۳۸۰ برای خودش پول درشتی بود. رفتیم سر خط تاکسیهای قمتهران. با اعتمادبهنفس سوار تاکسی سر خط شدیم. راننده نگاهی مشکوکی به ما انداخت. من هم ایرانچک را قهرمانانه درآوردم و گفتم:«دو نفر». راننده اسکناس را نگرفته گفت: «خورد ندارم». به شیرینیهای عربی سنگین توی دستم نگاه کردم. راننده گفت: «خوردش کنین و بیاین».
سر صبح از کجا باید این اسکناس را خرد میکردیم؟ فقط نانواییها و سوپریها باز بودند و همان شیرینی فروشی عربی، که دخل سرصبح هیچکدامشان اینقدر نمیشد! حتی نمیتوانستیم برویم ترمینال چون پول تاکسی را هم نداشتیم. صبح زمستانی خلوتی بود.
از دور صدا و سپس هیبت مینیبوسی سر رسید. یکی از رانندهها که ماجرای ما و ایرانچکمان را میدانست با لبخند کجی گفت: «آهای سرکار پولدار! با این مینیبوس برین زودتر میرسین». از طعنهاش خوشمان نیامد و خودمان را زدیم به نشنیدن، ولی شاید راست میگفت، تا کی در این سوز سرما میماندیم تا رانندهای یکیدو مسیر برود و بتوانیم پولمان را خورد کنیم. برای مینیبوس دست تکان دادیم. با سوت بلندی ایستاد. رانندهاش نگاهمان هم نکرد ولی شاگرد گفت بیا بالا. گفتم «فقط پولمون یک ایرانچک ۵۰هزار تومنیه». شاگرد گوشۀ لبش را کج کرد و حرفمان را برای راننده تکرار کرد. راننده گفت «خورد ندارم، ببند در رو». داشتیم پیاده میشدیم که یکی از ته مینیبوس داد زد: «آقا بگو بیاد بالا با هم جورش میکنیم». اسکناس را دادیم به شاگرد و آمدیم بالا و در را بستیم تا راننده راه بیفتد. شاگرد اسکناس را گرفت رو به نور که مثلاً اصل بودنش را تشخیص دهد. بعد رفت ته مینیبوس تا به کمک اهالی روستای دولتآباد این غائله را تمام کند، ولی همهمهای شروع شد که تا نیمساعت ادامه داشت.
پیرزنی روی صندلی دونفره پشت راننده، تنها نشسته بود. به ما لبخند زد و گفت: «بیا مادر بشین کنار من. شما هم جای پسرم هستی». من که ترجیح دادم روی خرک موتور بشینم. اصغر رفت کنار پیرزن نشست. پیرزن از زیر چادر دستی روی سرش کشید و گفت «تمام میشه مادر جان». صورتم را چرخاندم به جاده تا خندهام را نبینند. شاگرد آمد و یک مشت اسکناس مچاله و درهم و برهم به من پس داد، حتی ۲۰۰تومنی هم لایشان بود. به پولها نگاه کردم. به پولداری پر دردسرمان و به جایی که نشسته بودیم. اصغر خوابش برده بود. پیرزن پر چاردرش را روی پاهای اصغر انداخته بود.