عقربه ساعت تازه به 7:30 رسیده بود که آقای فیروزی از در مدرسه وارد شد. مردی حدودا 55 ساله با سری نه چندان پرمو، هیکلی چارشانه با شکمی برآمده. پیراهن و شلوار ساده ای می پوشید و معمولا پیراهن مردانه اش را روی شلوار می انداخت.همیشه ته ریش نامرتبی داشت. کمتر میخندید اما وقتی لبخند میزد دهان کم دندانش را به معرض نمایش میگذاشت.
آقای فیروزی قفل اتاق دفتردار را باز کرد و داخل شد. وسایلش را روی صندلی قرار داد. سیستم را روشن کرد. حدس میزد هنوز چایی آقای ایمانی اماده نشده باشد اما عجیب دلش چای میخواست صبحانه هم نخورده بود.
اتاق دفتردار پنجره ای به سمت سالن مدرسه داشت و صحنه ای که آقای فیروزی داشت میدید خیلی چشم نواز بود. آقای محمدی با یک نایلون پراز شیرینی کشمشی وارد سالن مدرسه شد. شیرینهای تازه که انگار داغ هم بود چون نایلون شیرینی از داخل بخار زده بود.
آقای فیروزی با خودش فکر کرد "چه لذتی داره یه لیوان چای پررنگ با چند تا از اون شیرینیهای خوشمزه"
همکارش هنگام عبور از جلو درب اتاق دفتردار، ایستاد و با هم سلام و احوالپرسی کردند . آقای محمدی توضیح دادکه نذر داشته، حالا برآورده شده و او هم نذرش را ادا کرده است.
آقای فیروزی با لحن خودمانیِ همیشگی اش گفت "آفرین نذرم میخواین بکنین از این نذرا باشه"
محمدی خندید و دور شد.
فیروزی به آبدارخانه سر زد ولی چای هنوز آماده نبود. وسوسه شد که از چای کیسه ای استفاده کند ولی کمی فکر کرد و پشیمان شد.هیچ چیزی جای چای خوب دم کشیده روی سماور را نمیگرفت.به سمت اتاقش می رفت که دید اولین مراجع آنروز جلو در منتظرش ایستاده.
اولین مراجعش، پدر یکی از دانش آموزان سال دوازدهم بود که آمده بود پرونده و مدرک موقت پسرش را بگیرد. مردی اواخر 40 سالگی با موهای جوگندمی و خیلی لاغر با پیراهن و شلوار مردانه و مرتب.
فیروزی باخودش گفت "کاش یه چایی خورده بودم"
مدارک دانش آموز را آماده کرد و تحویل داد.
پدر دانش آموز مدرک موقت را کنترل کرد و ناگهان گفت چرا اینجا تناقض دارد؟!
فیروزی درحالیکه که با بی حوصلگی و قیافه حق به جانب به پدر مربوطه نگاه می کرد گفت: "چی تناقض داره همه چی درستِ خیالتون راحت باشه"
پدر دانش آموز کنار اقای فیروزی ایستاد و برگه را به طرفش گرفت : اینجا را ببینید! معدل کل پسرم با این پایین متفاوت نوشته شده!
فیروزی نگاه کرد راست میگفت بنده خدا! بالای صفحه نوشته شده بود 19/70 اما پایین صفحه 19/7درج شده بود!
به اتفاق هم به دفتر مدیر رفتند تا بررسی کنند برای ایراد به وجود آمده چه کسی مقصر بوده. قبل از اینکه وارد اتاق مدیر شوند آقای ایمانی را دید که با سینی چای به سمت اتاقش می آمد چشمانش برقی زد و وارد اتاق مدیر شد.
همان لحظه مراجع دوم هم وارد مدرسه شد. اینبار مادر یکی از دانش آموزان بود. به نظر37 یا 38 ساله می آمد مطمئنا در سنین کم مادر شده بود. لباسی شیک و ساده به تن داشت و کاملا مشخص بود آراسته بودن برایش مهم است. این مراجع مستقیم وارد اتاق معاون مدرسه شد و در مورد تحویل مدرک موقت پرسید که معاون خواهش کرد برای این کار به آقای فیروزی مراجعه کند.
آقای فیروزی وقتی به همراه مراجع اول به اتاقش برگشت مراجع دوم را دید.
روی میزش را نگاه کرد و اثری از چایی ندید!
رو کرد به پدر دانش آموز وگفت: "دیدی مشکلی نبود؟ مدیر هم گفت ایرادی نداره، یه مشکل کامپیوتریه !
گفتن به خاطر ویندوز یکی را 19/70 گذاشته آن یکی 19/7
در آن لحظه هیچکدام متوجه نگاه متعجب مراجع دومی نشدند.
مراجع دوم خانم داستانی تخصصش کامپیوتر بود. ابتدا خواست بپرسد موضوع چیست؟ اما ترجیح داد دخالت نکند، معمولا آقایان خوششان نمی آید که یک خانم مشکلشان را برطرف کند!
آقای فیروزی داشت با خودش فکر میکرد پس این چایی من چه شد؟! چند دقیقه بعد ایمانی با یک سینی که دوتا چایی توی آن بود وارد شد.یک جمله ی "کاش از خدا یک چیز دیگر میخواستم"توی چشمهای فیروزی روشن و خاموش میشد. یک چایی لیوانی برداشت.مراجع اول هم برداشت.
خانم داستانی با تأنی به سینی خالی نگاه کرد که داشت خارج میشد. همانطور که اقای فیروزی در حال سروکله زدن با پرونده ها بود آقای محمدی هم با یک ظرف شامل چندتا شیرینی کشمشی وارد شد.
از تعداد شیرینی ها مشخص بود که انگار دیر به اتاق فیروزی رسیده است!
به آقای فیروزی و دو مراجع شیرینی تعارف کرد آقای فیروزی حسابی شنگول شده بود وقتی محمدی با چندبار تعارف وادارش کرد سه تا شیرینی بردارد.
فقط میخواست سریعتر کارهایش را انجام دهد تا زودتر بتواند چایی و شیرینی کشمشی اش را بخورد، ولی کار پیش نمیرفت!
پدر دانش آموز وادارش کرد لیست کلاس را به طور کامل بررسی کنند و تمام دانش آموزانی که توی معدلشان صفر بود چک کنند و ببینند چطور نوشته شده.
با حسرت نگاهی به میز انداخت، چایی اش داشت خنک میشد.
خانم داستانی هم بی طاقت شد، مرخصی ساعتی گرفته بود و خیلی راحت داشتند وقتش را تلف میکردند. تا الان 35 دقیقه نشسته بود و آن دو نفر را تماشا کرده بود.
آقای فیروزی چند لحظه اتاق را ترک کرد. پدر دانش آموز رو کرد به خانم داستانی و پرسید پسر شما هم سال دوازدهم است؟
- بله پسر شما هم ریاضی بوده ؟
-نه تجربی بود کنکورش را چطور داد؟
خانم داستانی گفت والا میگوید نمیدانم.
پدردانش آموز باتعجب نگاهش کرد و گفت مگر میشود؟! کلیدها را داده اند، میتوانست ببیند چنددرصد درست جواب داده. خانم داستانی چیزی نگفت اما پدر دانش آموز باخنده اضافه کرد پسر من که میگوید همه را بالای ۸۰ درصد زده و فقط دوتا را ۶۰ درصد شده. به پسرم میگویم نکند سرمان را کلاه بگذاری! از درصدهایت مطمئنی؟! بعد زد زیر خنده!
خانم داستانی با حالت معذب داشت به این مکالمه یک طرفه آقای پدرِخجسته گوش میداد!
آقای پدر همان طوربه حرف زدن ادامه داد: "اصلا نمیدونی خانوم کلیداروکه دادن سیب گلوم اومده بود تو دهنم" - هرهرخنده -
"فشارخون نداشتم، واسه کنکور پسرم فشارم رفت روی ۱۶ "- هرهرخنده -
انگار از تعریف اتفاقاتی که در طول کنکور پسرش افتاده بود، داشت حال میکرد!!!
" الانم اومدم نتیجشو بگیرم معدل یه جا زده 19/70 یه جا زده 19/7 – هرهرخنده - !
خدارا شکر آقای فیروزی وارد شد.
واقعا هیچ وقت فکر نمیکرد یک روز با ورود این مرد خوشحال شود! یک سری برگه های متفاوت را از این پوشه داخل آن پوشه گذاشت و بالعکس.
و در نهایت یکی از پوشه ها را تحویل پدر دانش آموز مربوطه داد.
او هم روی صندلی نشست و دوباره شروع کرد به بررسی مدارک!
خانم داستانی دیگر صبوری اش را از دست داد از جایش بلند شد و گفت آقای فیروزی میشود لطفا کارمن را سریع تر انجام بدهید؟ مرخصی ساعتی گرفته ام.
فیروزی یک نگاهی به داستانی و بعد نگاهی به چایی اش انداخت و گفت من هم دارم همه سعی ام را می کنم ببینید هنوز چایی ام را نخورده ام!
واقعا عقیده داشت از خودگذشتگی منحصر به فردی انجام داده! خانم داستانی نگاهی به آقای فیروزی و لیوان چاییش انداخت و گفت: "خوب اول چاییتونو بخورین بعد کارمو انجام بدین الان نیم ساعته اینجا نشستم!"
مراجع اولی هنوز درحال بررسی بود.
فیروزی گفت همین حالا برگه ای را که آوردید تکمیل میکنم.
داستانی گفت:" مدرک موقتشم بدین لطفا"
"نمیشه"
داستانی باتعجب پرسید: آماده نیست؟!
نه آماده هست ولی نمیتوانم به شما بدهم.
مدارک را فقط به خودشان که ۱۸ ساله شده اند میدهیم یا اینکه باید پدرشان بیاید و تحویل بگیرد.
دوباره همان داستان همیشگی. این بار نه عصبانی شد و نه دلش می خواست کسی را قانع کند! فقط رنجی عمیق قلبش را فشرد.
خانم داستانی طی این سالهایی که از همسرش جدا شده بود ماجراهای این چنینی زیاد داشت.
گفت: آقای فیروزی این چندسال شما یک بار پدر این دانش آموز را دیدید؟
فیروزی گفت: "خانوم دست من نیست این قانون"
باز هم قانون بر ضدش بود! جمله ها پشت لبهای بسته اش تلنبار شده بود.
اولین آنها این بودکه وقتی می آمدم و میلیونی پول کلاس و شهریه میدادم چرا هیچکس نگفت نه شما نمیتوانی پول بدهی فقط پدرش می تواند بیاید و هزینه ها را پرداخت کند.
اما همانجا نگاهشان داشت میدانست آن مرد فقط یک کارمند ساده است.
آخرین بار سر این موضوع با کارمند بانک بحث کرده بود. رفته بود یک حساب روزشمار برای پسرش باز و ماهانه برایش پول پس اندازکند.
به او گفتند مادر نمیتواند این کار را انجام دهد و فقط باید پدرش بیاید.
گفته بود "آقای محترم پول مال منه اونوقت حق ندارم؟ پدرش چکاره ست"
مردک خیلی بی ادبانه گفته بود "همینه"
کارمند باجه بغلی راهنمایی کرد که فقط میتوانید حساب قرض الحسنه برایش بازکنید البته شما حق برداشت حضوری ندارید، یا پدرش باید بیاید یا بگذارید ۱۸ سالش شود. البته راهنمای اش کرد که با گرفتن یک عابربانک می تواند برداشت هم داشته باشد.
اینچیزها در عرض ۱۰ ثانیه از ذهنش گذشت! چه فایده داشت بحث کردن!
بغضش را پس زد لبانش با تردید بازشد ولی محکم گفت حضانتش بامن است آقای فیروزی.
فیروزی سرش را بالا آورد و گفت من نمیدانستم. الان مدرکی برای اثبات این حرف دارید؟
چقدر از حسش ممنون بودکه دیشب به او هشدار داده بود برگه حضانت را با خودت بردار.
آقای ایمانی با دور دوم چایی رسید چشمهای فیروزی از خوشحالی برق زد.
بالذت چایی سرد را با چایی داغی که بخارش بالای لیوان حرکات موزون انجام میداد عوض کرد.
خانم داستانی برگه حضانت را داد تا فیروزی شروع کند به درست کردن پوشه مخصوصش!
داستانی آرام به طرف صندلی اش برگشت و نشست و داشت به این موضوع فکرمیکردکه پدر دانش آموز ۸۰ درصدی دیگر خجسته بازی درنمی آورد، ساکت نشسته به کارش میرسد، دیگر هم سرصحبت را باز نکرد!
احتمالا کلمه مطلقه طبق معمول تاثیرش را گذاشته بود.
مردها بعد از شنیدنش به سه دسته تقسیم میشدند، یا زیادی مهربان و شیرین میشوند یا برای جلوگیری از سوتفاهم خانم مزبور و اطرافیان، یک فاصله ایمن ایجاد میکنند ودسته سوم مثل آدم های عادی رفتار میکنند و به نظرشان موضوع خاصی نیست.
فیروزی دوباره از دفتر بیرون رفت. قبل از خروج یک نگاه حسرت بار به چایی انداخت و رفت.
پدر دانش آموز بعد از ۱۰ ثانیه که تنها شدند ناگهان بررسیهایش تمام شد و بعد از یک خداحافظی کوتاه محل را به سرعت ترک کرد.
فیروزی برگشت و مدارک را تحویل داد. خانم داستانی خداحافظی کرد و رفت.
فیروزی لیوان چایی اش را برداشت و سردیِ لیوان توی ذوقش زد. نگاهی به دفتر خالی انداخت و باعجله لیوان را برداشت و به سمت آبدارخانه رفت.
در اتاق را باز گذاشته بود! هم اتاقی نداشت و معمولا این جور مواقع در اتاق را قفل می کرد.
زنگ تفریح کلاسهای تابستانی زده شد و آقای فیروزی فراموش کرده بود بچه ها سرِ راه رسیدن به حیاط از جلو اتاق دفتردار رد میشدندکه درش باز مانده بود!
داخل حیاط دانش آموزان در حال قدم زدن و گپ زدن با همکلاسیانشان بودند که فیروزی در حال خندیدن از آبدارخانه بیرون آمد و زیر لب میگفت ازدست این ایمانی و جکهایش!
از پیچ راهرو که پیچید چند دانش آموز را دید که جلو اتاقش ایستاده بودند و با دیدن او به سرعت آنجا را ترک کردند! می خواست سرعت راه رفتنش را بالا ببرد اما با یک لیوان چای داغ، کار سختی بود. بالاخره به اتاقش رسید با تعجب گفت قبل از رفتن چرا در را نبسته ام؟! داخل شد در را بست و با نگرانی اتاق را چک کرد. کمد داخل اتاقش را باز و ترتیب فایلهای توی طبقات را چک کرد. کشو میز را باز کرد و آمار فلش های مدرسه را گرفت. دیگر چیزی به فکرش نمی رسید!
ناگهان به یاد پرونده های ثبت شده داخل سیستم افتاد، پشت میز نشست و شروع کرد به چک کردن پوشه های مختلفی که برای کلاسهای مختلف ساخته بود. یادش آمد نتایج مسابقات فرهنگی هم اعلام شده اما هنوز جوایز داده نشده پس مشغول بررسی شد تا چیزی پاک نشده باشد. همان لحظه از خستگی دستش متوجه شد لیوان چایی هنوز در دستش است، آن را روی میز گذاشت و همانطورکه با نگرانی به مانیتور نگاه میکرد دستش را طرف پیش دستی شیرینی کشمشی برد اما چیزی توی دستش نیامد! همان طور که ظرف خالی شیرینی نگاه می کرد در اتاقش باز شد و گویا مراجع سوم آن روز رسیده بود.
فیروزی به مراجع نگاه کرد و لیوان چایی رو به سمت دهانش برد و تلخ سر کشید.
دوم مرداد نود و هشت
#مکتبخونه