ᴍᴀʀɪʙᴇʟʟᴇ
ᴍᴀʀɪʙᴇʟʟᴇ
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

شاید لبخندی نیاز داشتم!

با تمام فشاری که تحمل کرده بود به خانه رسید.شروع به غذا خوردن کرده بودند که باز پدرش شروع کرد به گفتن حرف هایی که هر روز و هرهفته آنهارا می شنید‌.

پدرش نمی‌دانست آن روز چه چیز هایی را از سر گذرانده و باز هم به خودش اجازه میداد اورا سرزنش کند.سرش را پایین انداخت و باز دربرابر تمام آن حرف ها سکوت کرد.

درآن لحظه چیز بیشتری نمیخواست.شاید یه سلام گرم؟ یا خسته نباشید بایک لبخند بزرگ؟. ولی مثل همیشه قضاوت ها و حرف های تلخ بود که از پدرش هدیه می گرفت.

غذایش که تمام شد بی آنکه حرفی بزند وارد اتاق شد و اولین قطره اشک را با خود به اتاقش مهمان برد. میدانست اگر گریه کند حالش بدتر خواهد شد ولی نمی‌توانست جلوی اشک هایش را بگیرد.

آنروز خسته بود ولی نه به اندازه زمانی که پدرش آن حرف ها را به او زده بود.!!!!

پدرش هیچوقت راضی نبود و او پیش از اینها راضی نگه داشتنش را رها کرده بود!

همانطور که اشک می ریخت زیر لب با خودش تکرار کرد:«اشکالی ندارد،اینبار هم اشکالی ندارد»


پدرشایدزندگیلبخنداشک
"شاید از سرد شدن چای هایمان شروع شد؟"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید