بدن بیجانش رو، با جای یک تیر وسط پیشونیش وسط جنگل پیدا میکنن!
پارتیزان بود و فقط هجده سال سن داشت!
میگفتن دختر شجاعی بوده و همیشه اولین داوطلب برای رفتن به عملیاتهای شناسایی!
ولی همیشه تنها بود و ساکت، با کسی خیلی حرف نمیزد! توی وصیتنامهاش هم نوشته بود که دوست داره تنها، رو به دریای سفید قبری داشته باشه و برای ابد بخوابه!
فقط با یه عکس، بدون نام، بدون ذکر تاریخ!
شایدم:
تنها، توی یه شهر کوچیک در شمال روسیه زندگی میکرد، نزدیک دریای سفید!
بورژوا بود، مثل پدرش!
پدرش بعد از مرگ، همه چیز رو برای دختر جوانش به ارث گذاشته بود! ثروت، زمین، تنها کارخونه بزرگ شهر کوچیکشون و همینطور اخلاق خاص یک بورژوا!
برای همین مردم عادی خیلی ازش دلخوشی نداشتن و باهاش حرف نمیزدن!
همیشه تنها تا ساحل دریای سفید قدم میزد، رو به دریا میایستاد و با یک تک درخت حرف میزد!
بعد از مرگش هم طبق وصیتش، تنها کنار همون تک درخت، دفنش کردن!
فقط با یک عکس، بدون نام و بدون ذکر تاریخ!
شایدم:
فکر میکرد میتونه یه روز نویسنده بزرگی بشه و کتاب بنویسه و به فروش جهانی برسونه!
داستایوفسکی رو میپرستید و با داستانهای چخوف زندگی میکرد!
تنها نوشته چاپ شده ازش، یه داستان کوتاه بود مربوط به سالها پیش که در نشریه دانشگاهشون چاپ شده بود و بعد از اون دیگه موفق به نوشتن مطلب درست درمونی نشده بود!
ساعتها در ساحلی، کنار یک تک درخت مینشست و به دریای سفید خیره میشد!
زمان و مکان رو فراموش میکرد و شروع میکرد به خیالپردازی و خلق شخصیت داستانش!
شاید اون روز اینقدر غرق داستانش شده بود که متوجه سرمای هوا نشد و مردم روز بعد زنی یخ زده رو پیدا کردن و همونجا هم دفنش کردن!
فقط با یک عکس، بدون نام و بدون ذکر تاریخ!