ویرگول
ورودثبت نام
SAHAR
SAHAR
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

تولد یک سالگی

پارسال این روزها برای من ترکیبی از شرم، اضطراب و خوشحالی بود. هر روزی که چشم باز می کردم میدونستم که باید یک روز دیگه رو از روی تقویم خط بزنم و امروز بیشتر از دیروز اتفاقی که در حال رخ دادن بود رو باور کنم.

از زمانی که یادم میومد برای من رسیدن به اون روزها و لحظه ها تمام هدف و انگیزه ی ادامه دادنم بود. وقتی 11 ساله بودم یک تابستون کامل رو وقت گذاشتم و توی سررسید کهنه ای که مال سال 1384 بود هر شب برای خودم از روز رسیدن گفتم. هنوز که هنوزه بعد از گذشت 13 سال، بوی کولر آبی و زردآلو و آهنگ های ادل من رو مستقیم میبره به اون شب هایی که روی تخت دمر می افتادم، خودکار آبی رنگی که از کیف مامان برداشته بودم رو دست میگرفتم و مینوشتم و مینوشتم. پارسال همین روزها من در شرف رسیدن به خط به خط اون نوشته ها بودم.چشم هام میدید، مغزم آگاه بود اما دلم باور نمی کرد.

نمیدونم بخاطر روزهای سیاهی بود که میگذروندیم یا بخاطر این که هیچ وقت نشده بود خودم رو انقدر نزدیک به تنهایی ببینم. تنهایی ای که نشون از این بود که از تمام 23 سال زندگیم و گوشه به گوشه ی خاطراتم فقط 30 کیلو چمدون سهم من بود.

پارسال امروز من به همراه مامان سوار ریوی زیتونی رنگی شدم که از سال 85 هر 4 نفر مارو به کیلومترها دور تر از خونه مون برده بود. همون ماشینی که ساعت ها با مامان و بابا توی نارمک و هفت حوض رو به روی در کانون زبان می ایستاد تا من و برادرم بعد از کلاس زبان دم در منتظر نمونیم. ریوی زیتونی مارو برد به شهرک اکباتان، جایی که از زمانی که درست یادم میاد برای من خونه ی دوم بود. طبق معمول مامان منیر، مادربزرگم، رو سوار کردیم و بعد رفتیم تا من آخرین تیکه های لازم برای تکمیل کردن چمدون هام رو بخرم.

پارسال فردا، بالاخره بابا دست از وسواس های عجیب و غریبش برای خرید چمدون برداشت و با دو تا چمدون بنفش وارد خونه شد. دقیق یادمه! چمدون ها رو سر داد سمت اتاقم و بعد بهم گفت "بیا! اینم چمدونات!" و من انگار برای لحظه ای یادم رفته بود که چه لحظات تراژدیکی انتظارم رو می کشن. مست و خوشحال زیپ چمدون رو باز کردم و دونه دونه وسایلم رو توش چیدم.

پارسال پس فردا و فردای اون، منتظر نشستم تا همه ی کسایی که قرار بود برای آخرین بار در آغوش بکشمشون و متاسفانه کمبود وقت بهم اجازه ی به دیدارشون رفتن رو نمیداد بیان و سفت بغلشون کنم. یکی بسته ی کوچیک زعفرون توی چمدونم جا میداد و اون یکی دمنوشهای مختلف برای وقتی که دلم تنگ خونه باشه و بخوام به یادش بیوفتم.

پارسال روز یکی مونده به آخر، تمام خانواده با هم کنار من جمع شدن تا برای آخرین بار قاب عکسمون کامل باشه. میز شام اون شب کنار همه ی غذاهای خوشمزه ی مامان که مزه ی مهمونی های بچگی هامون رو میداد پر از غذاهای مورد علاقه ی من بود اما انگار هیچ چیز سر جاش نبود. هر لقمه ای که پایین میرفت با خودش هزارتا بغض شکسته نشده رو پایین میبرد و من محکوم بودم به لبخند زدن.

مهمونی که تموم شد دوست نداشتم بخوابم چون میدونستم دیگه فردا قرار نیست توی تخت خودم از خواب بیدار شم. یادمه نگاهم رو از همه می دزدیدم. هرکاری میکردم که یادم بره چند ساعت دیگه ریوی زیتونی رنگ قراره من رو به کجا برسونه. امیر دائم سعی میکرد من رو با شوخی هاش سرحال نگه داره اما توی فیلمی که اون شب طبق عادت همیشگیش از من توی گوشی خودم گرفته نه اون از ته دل میخنده و نه من!

پارسال شب یکشنبه من برای آخرین بار وقتی خونه خالی بود و همه منتظرم توی ماشین نشسته بودن به طبقه ی بالا رفتم، در خونه رو باز کردم، وسیله ای که جا گذاشته بودم رو برداشتم، بالشت روی تختم رو صاف کردم و در رو بستم. اونشب من توی آینه ی آسانسور، منِ همیشگی نبودم. اون شب من برای اولین بار توی تمام زندگیم به تنها چیزی که فکر نمیکردم آرزویی بود که فقط چند ساعت تا رسیدن بهش فاصله داشتم.

پارسال 25 سپتامبر ساعت 1:40 دقیقه ی صبح همه ی دار و ندارم رو، تمام آغوش هایی که یک عمر پناهم بودن رو پشت دیوارهای بی رحم فرودگاه جا گذاشتم، چمدون هام رو تک نفری هل دادم و پا به سرزمین آرزوهام گذاشتم.

امروز در شرف تولد یک سالگی درست وسط آرزوهام اما کماکان بلاتکلیف ولی امیدوار به آینده نشستم و هنوز اون زخم ها عین روز اول تازه ن. درباره ی فرداها نمیدونم اما مطمئنم که من تا ابد یک تیکه ی بزرگ قلبم رو اون شب یکشنبه ی پاییزی وسط سالن پروازهای خروجی و یا حتی توی صندلی عقب ریوی زیتونی رنگمون جا گذاشتم.


کمبود وقتمهاجرتآرزوهدفتنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید