درخت ها قصه دارند؛ هردرخت، یک قصه! قصه آدم هایی که زیر سایهشان بساط خوشی موقتشان را پهن کردهاند و دور سفرهای نشستهاند و صدای شادیشان گوش فلک را کَر کردهاست. احتمالا قرمه سبزی یا جوجه کبابی خوردهاند و بعدِ ناهار مرد خانواده همانجا کنار سفره دراز کشیدهاست و به شاخ و برگ بالای سرش خیره شده! او مدام سرش را به اینطرف و آن طرف چرخانیده تا نور خورشید به چشمهایش نخورد. چراکه باد ملایم بهاری شاخ و برگ های درخت را میرقصاند و ممکن است چُرت بعد از ظهرش را پاره کند. آری؛ هر درختی در هر فصلی با چیزی یا با کسی خاطره ای مشترک دارد. همانند؛ درخت نارونی که تابی را به دست گرفته تا خاطره خندههای کودکانی را که زیر سایه اش تاب تاب عباسی کردهاند با خود حمل کند یا بیدمجنون کهنسالی که زیر گیسوانش شاهد اشک ریختن های عاشقانه جوانی بوده است. خاطره مشترک خانواده کلاغ ها با چنارها، بلوط ها یا سنجابها و حتی تنه درختی جوان که روی آن نوشته شدهاست:
با من بمان بهار و تاریخی که زمان زیادی از آن نگذشته است! قصه درخت ها را گاهی کسی برایمان تعریف میکند که آن را کاشته است؛ مثلا چه قدر زمین را کنده است و چه نهالی را کاشته یا چه کودی به آن داده و یا چه موقع آن را هرس کرده است. شاید هم قصه از زبان مسافر و یا رهگذری باشد که هر روز از نزدیکی آن درخت گذر میکردهاست؛ اما در این میان درختانی نیز وجود دارند که خود راوی قصههایشان هستند. اگر خوب به درخت بنگرید؛ میتوانید از خاک پای آن، از زبری و خشکی یا نرمی و لطافت آن قصه زندگی و جوانیاش را بخوانید. خوب اگر گوش کنید صدای بر هم خوردن شاخههایش برایت قصهها خواهند خواند؛ از روزهای گذشته، از حسرت از دست دادن دوستش که شاخه ای بالاتر بود و روزی شکست و به زمین افتاد و هیزم آتش قصه خانواده ای شد که بساط خوشی موقتشان را زیر سایه اش پهن کرده بودند.
بیایید این بار ما قصهساز درختها بشویم! بنویسیم و بکاریم و قصهای جدید را رقم بزنیم.
#پِیک زمین