آخه چرا باید با هم قهر باشند! باور کنید صبح زود بیدار شدن و از تخت نازنین دل کندن خودش به تنهایی از سختترین کارهای ممکنه. انگار قراره روح از بدنت خارج بشه؛ حالا اینو نادیده می گیرم، مثل پنیر پیتزای کشدار یا همون کشلقمه خودمون سعی میکنم از تخت بلندشم، که متوجه رفتار عجیب و غریب اعضای بدنم میشم! خواستم چشمامو باز کنم؛ اما هر چی تلاش میکردم بیفایده بود، شبیه آدمهایی شده بودم که در حال چشمک زدن هستند؛ یکی از چشام باز بود و دیگری شبیه مهتابی نیمه سوز شده بود و هی باز و بسته میشد! گویا وقتی من خواب بودم عقلم با قلبم قهر میکنه، قلبم از عقلم شاکیه که چرا به اون و احساساتش توجه نمیشه و عقلم شاکیه که چرا قلبم تو تصمیماتش هیچ توجهی به اون نداره!
تازه این همه داستان نبود؛ دست چپم با دست راستم به مشکل برخورده بوده ، یکی بالا می رفت و یکی پایین، این دو تا دیگه سر چی دعوا کرده بودند نمیدونم! زبونم شبیه برف پاک کن ماشین شده بود و مدام از این طرف به اون طرف صورتم در حرکت بود. خواستم بلند بشم که پام به اون یکی زیر لنگی زد و نزدیک بود من با مغز برم تو زمین، رو زمین نه ها توی زمین! ( از شدت ضربه نمیگم) و باز هم خداروشکر کردم که دندونام نمیتونن با هم قهر کنند.
خلاصه که مجبور شدم بیخیال صبحونه بشم و بشینم باهاشون منطقی حرف بزنم، ببینم چی باعث این همه مشکل شده! اما در همون زمان معده مبارک شروع به خواندن اپرا کرد و با صدایی ناموزون نشون داد که اون تو اولیت قرار داره و اما باز هم این تمام ماجرا نبود! مثانه یا به قول مادربزرگم مستانه خانوم؛ با ابهت هر چه تمامتر فشاری به همهی بدنم وارد کرد و مثل همیشه نشون داد رییس ایشونه. این ماجرا؛ اون روز ختم به خیر شد؛ چون همه مجبور شدند برن سرکارو زندگیشون، اما اگه یه روز دیگه بیدار بشم و اینا باز قهر باشند چیکار کنم ؟