ساعت حدود شیش بود که از خواب پاشدم.
سوز سردی از پنجره میاومد و حس خوبی بهم میداد.
پس ساده از این سرمای لذت بخش که زیر پوستم رخنه میکرد نگذشتم و رفتم لب پنجره.
خیابون خیس بود اما بارونی نمیبارید.
اخمام تو هم رفت.
خدای من بازم از دیدن بارون جا مونده بودم؟
آه عمیقی کشیدم و به بخار خارج شده از لابه لای لبام نگاه کردم.
پاییزه بی بارونِ تهران و تحمل کرده بودم؛
حالا چطور باید زمستون بی برفشو تاب میآوردم؟
وای آذر وای!
چرا یکم زودتر صدام نکردی بارونت و ببینم این آخرا؟
دستای سردمو مشت کردم و بیخیال غر زدن به آسمون و ابرایی که انگاری کل دیشب و اشک میریختن شدم.
حالا که غمگین بودم تو این هوای سرد،
نه قدم زدن با دلبر و نه یه فنجون قهوهی داغ بلکه خواب زیر پتوی گرم و نرمم میچسبید.
به فکر خودم فقط یه ثانیه خوابیده بودم ولی وقتی چشمام باز شد انگاری هنوزم تو خواب بودم.
پنبه های سفیدی که پخش بودن تو هوا و گه گداری به پنجره برخورد میکردن.
معطل نکردم و پاشدم رفتم دم پنجره.
زمستون، بالاخره رسیدی به عشق دیرینت پاییز؟
یعنی امسال دیگه یلدا نداریم؟
دیگه پاییز خانم یه دقیقه بیشتر واسه دیدنت منتظر نمیمونه؟
لبخندم گنده تر شد!
انگاری خیسی پنبه های کوچیک برف برگای زمین خورده از درخت و رنگ میکردن.
انگاری زمستون بالاخره پاییز و بغل کرده بود؛
یه جور که کل طبیعت جلوی چشمم داشت زیر سلطهی برف یخ میزد اما قلب پاییز خانم گرم تر از همیشه بود!