شاید شگفت آورترین چیز در زندگی انسان این تصور باشد که چیزی به رنگ آبی در بالای سر قرار گرفته که نامش آسمان است. این تصور بیش از آن که در قالب یک تصویر باقی مانده باشد به تمامی معنا به فهم و درک بشر از جهان و کائنات شکلی جمادگونه داده است. حتی در متون کهن و آن چیز که آن را متن ناب فراانسانی می توان نامید نیز سخن از آسمان و آسمان ها رانده شده است به گونه ای که دوباره تو گویی چیزی در میان است که دارای وجوه قابل اندازه گیری و قابل لمس باشد. و حقیقت اما این گونه نیست.
زمانی که می خواهی دل به دریای حقیقت بزنی، بیش از آن که به رنگی برسی آبی یا غیرآبی، و یا که به سوی چیزی در حرکت آیی جمع یا منفرد، در بی رنگی غوطه ور خواهی شد، در یک سیاهی که رنگ نیست و خاموشی ست، سمت ندارد و بی سمت هم نیست. در این خاموشی و بی صدایی و در این بی حد و اندازه ی بی ابعاد، در این نبودن است که شاید معنایی قرار داده شود که فهم تو را بیش از آن که بیاراید از میان بردارد. و این تازه نه تصور است، نه احساس است، نه ادراک است و نه هیچ چیز دیگر. و این همه شاید دهشتناک به نظر آید وقتی در چارچوب کلام و فهم و معنا می خواهی درباره اش سعی کنی چیزی بدانی. و آیا هرگز می توان دل به دریای حقیقت زد؟
واقعیت زیستی بشر این طور می نمایاند که محتومین به زندگی در چارچوب زمان و مکان در این لیاقت بشر قلمداد می شوند که در همین ابعاد حرمت زیستن را نگه دارند. هر چیز و هر کس که بخواهد ادعایی بیش از این چارچوب داشته باشد یا افسانه سرا ست یا افسون گر ست یا طمعکاری ست که دل فسردگانی را می جوید که چیزی در جیب برای از دست دادن داشته باشند تا او بتواند با چنگ انداختن به آن، زود دور شود دود شود و به سویی دیگر رود و در خلوت نانی بگیرد و شکمی سیر نماید.
آری، شاید تنها حقیقتی که در چارچوب زمان و مکان می توان به آن اتکا داشت این است که ما گرسنگانی هستیم که چون بمب ساعتی کوک می شویم و در ساعت و زمان مقرر منفجر، منفجر در پی لقمه ای نان، منفجر در هر راه و مسیر و جهت تا بتوانیم لقمه ای نان فراچنگ آوریم و دوباره از حالت انفجار خارج شویم، خنثی شویم و در گوشه ای لمیده و پرت شویم. تا دوباره ساعتی دیگر فرا رسد تا دوباره در هجومی دیگر از پی شکار برآییم و تا دوباره از هم سبقت گیریم و بر هم سوار شویم و از هم عبور کنیم و هم دیگر را بدریم. این است عاقبت حقیقی زیست بشری در چارچوب زمان و مکان و مگر می توان گریزی از آن داشت؟
هیچ گریزی در میان نیست، تا زمانی که زمان و مکان کارانداز بمب های ساعتی نیاز باشد، تا همان بی نهایت نیز گرسنگی و شکار با پر جاست. و این اما خارج از لطف کائنات نیست، چون کسی برای مهمانی به این چارچوب زمان و مکان فرستاده نشده است. نه برای مهمانی نه برای امتحان. نه بر اساس وعده یا عهدی یا پیمانی فراموش شده. این جهان خاستگاهی دارد که آفرینش از آن سرزده و میعادگاهی که آفرینش به آن رجوع خواهد کرد. در این کمان میانی طلوع و فرود هر چه که ماییم و هر چه که تجربه ماست، از دست ما خارج است. جبر هست در جبر. و اختیاری ار می نماید هم اختیاری ست در جبر اندر جبر. و آیا شیطان هم در این میان جایگاهی دارد؟ و آیا از انسان گناهی سر می زند؟
واقعیت آن است که پاسخی به این سؤالات نمی توان داد و هم نمی توان نداد. شیطان هم در این سازوکارِ متناقض آفرینِ اضدادی حتما که جایگاهی ویژه و بسیار بلند دارد. آفریده ای ست به غایت دقیق و کامل آفریده شده که در ظاهر نافرمانی روایت شده اش مأمور امر آفریدگار خود بوده و هست. تعارف بردار نیست این جهان، ولی در چارچوب زمان و مکان که جبر اندر جبر است، هر چه از ما سر بزند به پای ما نوشته می شود نه برای این که بعدا به بهشت یا جهنم برویم، بلکه دقیقا برای آن که بهشت و جهنم در همان لحظه آفریده می شود. و این منطق به این نهایت منجر نمی شود که تصور کنی عدم در راه است و جهانی در پی این جهان فسانه ای بیش نیست و چنین و چنان. واقعیت این است که تصور ما از دیروز و امروز و فردا فقط درکی خودکار و محدود و جبری و القاءشده از چارچوب جبری زمان و مکان است. در ورای این چارچوب نه زمانی هست که دیروز و امروز و فردایی داشته باشد، نه مکانی که این جا و آن جا داشته باشد. و آنان که در علم به تصور جهان های موازی رسیده اند، و آنان که از ازل و ابد سخن می گویند و کسی که به جاودانگی می اندیشد، همه در این معنا مشترک اند که حقیقت یعنی هستی و هستی یعنی حقیقت.
و حقیقت نه قدیم است و نه جدید و هستی نه آمده است و نه می رود. حال اگر تو نامش خدا یا آفریدگار نهی یا طبیعت یا نظم یا قانون یا قاعده یا هر چیز. یک حقیقت بیش تر نیست و آن نیست جز هستی. حقیقت در بودن است و از این جا ست که همه در حقیقت غوطه ورند، چه در چارچوب زمان و مکان و جبر و انفجار، چه بیرون از آن. چه شیطان چه انسان چه جن، چه پری چه ماهی چه گِل، چه آتش چه باران چه مِه، چه خاک و چه باد، چه نار و چه نای، چه صورت چه فطرت، چه جان و چه تن، چه رنگ و چه زنگ، چه حد و چه بی حد، چه وسعت چه عُسرت، چه نیکی چه بد، چه شر و چه خیر، چه دل و چه سنگ، چه پُرُ چه خالی. و اما چرا؟
زیرا، زیرا او هست. زیرا، زیرا او می خواهد. زیرا، زیرا او و زیرا او. والسلام.
سید علی حسینی نقوی - بداهه نویسی - 25 خرداد 99 (22:00 - 21:25)