ویرگول
ورودثبت نام
صحرا
صحرا
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

آیا پروانه شدن ممکن است؟

سلام.



پروانه بودن خیلی سخت است.
خیلی ها نظرشان درباره ی تو این است و مشکلی نیست چون خیلی ها عقلشان به چشمشان است.
من که ندیده ام و نشنیده ام اما مطمئنم که پروانه ها چیزهایی از این قبیل را در هرجا، حتی در مسجد، زیاد می شنوند:

1: حالا با احساسات تصمیم گرفته، چند صباح دیگر که از وقتش گذشت و نشست با خودش حساب کرد میبیند حسابی باخته!
2: با منطق تصمیم نگیرد همین میشود دیگر!
3: مگر دست خودش است که با منطق بگیرد یا نگیرد، پدرش نمیگذارد!
4: چه پدر ظالمی! دختر مثل پنجه آفتاب! چرا نمیگذارد برود پی زندگیش؟
1: کجا پدرش نگذاشته؟ خود دختر رد میکند!
5: چرا حرف را نصفه میزنی؟ میگویند پدر و دختر خیلی به هم وابسته اند.
2: واه! خدایا حکمتت را شکر! پدرش که این طور شده، مادرش که دست تنها نمیتواند کارها را انجام بدهد، این دختر شده عصای دستشان.
1: خب مگر همین یه بچه است؟ این همه سختی بکشی، بچه ها را تر و خشک کنی که آخرش این طوری ولت کنند، بچه های...
6: آقا بس است دیگر! مگر ما فضول مردمیم؟ صلوات بفرستید.

کسی دقت نمیکند که موقع این همه حرف و حدیث یک پروانه ی کوچک، بی صدا بالای محراب میگردد و بعد از اینکه تمام حرف ها را شنید، به پیش تو می آید و تمام حرف ها را در گوشت بازگو میکند.
خب پروانه است دیگر! چه میفهمد این حرف ها چیست؟
اما تو میفهمی و تمام این حرف ها، قلبت را به درد می آورد.

میدانی، من هم میگویم پروانه بودن خیلی سخت است! خیلی بیشتر از خیلی و در همان حال خیلی زیبا و آسان است! خیلی بیشترتر از خیلی.


در طول مستند زیاد به این فکر کردم که اگر جای تو بودم چه کار میکردم.
لحظه ای می دیدم که واقعا تحمل همچین زندگی ای را ندارم.
زندگی با پدر و مادری که اختلاف سنیشان نسبتا با من زیاد است، احتمالا خیلی از دغدغه های من را نمیفهمند و بعضی اوقات انجام کارهایشان بدون هیچ کمکی و با توجه به انتظاراتشان، خارج از توان من است.

و بعد سوال اصلی مطرح میشود که خب، چرا ازدواج نکنم و نروم پی زندگیم؟
به هرحال که پدر و مادرم از دنیا می روند، چرا من بمانم تا وقتی که دیگر از سن طلایی ازدواج من گذشته باشد؟
اصلا مگر من باید این کارها را انجام بدهم؟
هشت تا خواهر و برادر دارم، نمیتوانند نوبتی اش کنند، طوری که همه از آنها مراقبت کنند؟

باید رفت، نباید ماند..

به قول مسجدی 2 (!) اگر با منطق تصمیم نگیرم بعدها پشیمان میشوم...

ولی کدام منطق؟

اگر به منطق بود که مثلا هیچ کس نباید بچه دار میشد و نسل بشر تا الان منقرض شده و دیگر منی وجود نداشت که اینجا افاضه کنم!
همین بچه دار شدن کجایش منطقی است؟
تا وقتی بچه ات بچه است، که باید چهارچشمی حواست بهش باشد که چیزی توی دهنش نگذارد و دستش را توی پریز یا چرخ گوشت یا هر کوفتی نکند.
بعدش هم که بزرگ شد و وقت مدرسه اش، احتمالا پدرت در می آید تا بچه ات عالم (!) شود، بعد هم واویلا که بلوغ است و اگر این قسمت را کاملا رد کنیم، این همه میدوی برایش تا کنکور و دانشگاه و کار و فلان و بیصار (تازه اگر این وسط ها مریضی نگیرد یا خدای نکرده نمیرد!!) و بعد میرسی به بحث ازدواج.
اگر قبول نکرد که باید صغری و کبری بیاوری که راضی شود حالا اگر راضی شد بروی برایش دنبال یک مورد مناسب و بعد اگر مورد مناسب بود عروسی و کلی خرج و باز هم هرلحظه ممکن است داماد یا عروست که کلی پزش را دادی توزرد از آب در بیاید. اگر هم در نیامد که هر مشکلی آنها داشته باشند مشکل تو هم خواهد بود و هر دردی که آنها داشته باشند تو هم پابه پای آنها درد میکشی. این همه بدوی و آخرش چه؟
چند تا بچه را این طور بزرگ کنی که هر کدام بروند پی زندگی خودشان و نپرسند مرده ای یا زنده؟!؟

گود بای مامی فور اِوِر؟
گود بای دَدی فور اِوِر؟

یا بدترتر از آن، تو را بگذارند زبانم لال، خانه ی سالمندان؟

این همه تلاش و گذاشتن زندگی ات برای آنها تا آخرش به اینجا برسی؟

اصلا چه تضمینی وجود دارد که اگر من منطقی فکر کرده و پدر و مادرم را ترک کنم، فرزندان من هم همانند مادرشان منطقی نباشند و من هم متروک نشوم؟

پس جواب همه ی زحمات پدر و مادر (حتی اگر شمر ابن ذی الجوشن هم باشند) این است؟


اگر بخواهم از طرفی دیگر نگاه کنم، پدر و مادر من مثل برخی از پیرمرد ها و پیرزن ها سر گنج قارون ننشسته اند که توانایی سوار شدن به ماشین شاسی بلند را داشته باشند (خودشان نمیتوانند سوار شود ولی پولداریست دیگر! راننده میگیرند) یا اینکه مثلا هر ماه سر برج، پول کارخانه ی فلان در فرانسه و کارگاه بهمان در ایتالیا و ... به کارت های بی شمارشان واریز شود و آنها اصلا نفهمند! و همین طور به راحتی بتوانند برای خودشان پرستار یا مربی کاردرمانی بین المللی استخدام کرده تا امورشان را رتق و فتق کنند!

البته که پدر و مادر من هیچ موقع به نان شبشان محتاج نبوده اند و در فقر و ثروت شکر خدا از زبانشان نمی افتاده!
اما بیایید واقعیت ها را ببینیم!
آنها در جایی زندگی میکنند که از روستا هم دور است.
پدرم فرد سالمی نیست تا بتواند از خودش و مادرم نگه داری کنند و مادرم هم دست تنها از پس پدرم برنمیاید. گاز و هیچ گونه وسیله ی نقلیه ای هم ندارند (حتی اگر داشته باشند هم به درد نمیخورد) و جاده ای ما را به دیگران متصل میکند که از اول عمرم خاکی بوده و احتمالا تا آخر عمرم خاکی خواهد ماند.

اگر قرار باشد منطق بگویم، اینها منطق من است که نمیگذارد من از پیش پدر و مادرم بروم!

منطق احتیاج!
منطق احترام!
منطق ادب!
و منطق مهربانی!

ولی یک درصد اگر بتوانم از تهدید ها، فرصت ساخته و از خیل شاهزاده های سوار بر اسبان سفید، یک شوهر و البته، کمک حالی بزرگ برای پدر و مادرم! چرا که نه؟ در این صورت ازدواج هم خواهم کرد!!
اگر واقعا من را دوست داشته باشد، باید شرط های من را قبول کند و شرط من هم که معلوم است بودن پیش پدر و مادرم!
و در آخر داستان هم، مثل کتاب های گروه سنی الف، خوب و خوش تمام میشود.

در تعجب بودم که مگر این موضوع تا حالا به فکر خود زینب نرسیده؟
نکند واقعا پدرش نمیگذارد که ازدواج کند و مستند و همه ی این عشق های پدر و دختری کشک؟
تا اینکه به اینجا رسیدم:

گویا که مشکل نه از زینب و پدرش بلکه از شاهزادگان (!) است که به جای اسب سفید، با اسب قهوه ای به خواستگاری آمدند!
اما خیلی هم مهم نیست!
اصلا همین بهتر که همچین ازدواجی سر نگیرد تا من هم گیر همچین آدم هایی نیفتم.
اصلاتر اگر نقشه ی کمکی نداشته باشم، به جایی برمی خورد؟!


زندگی تو، زندگی واقعی است!
یعنی هم در آن خوشی و لذت وجود دارد، هم در آن غم و ناراحتی!
به راحتی میشود با نشان دادن فقط بعضی از تصاویر، حسادت دیگران را برانگیخت و این حرف ها را شنید که: خوشا به حالشان! به ما هم همچین جایی را برای زندگی بده، بعد دیگر هر کاری بگویی انجام میدهیم!

اما واقعا این طور نیست!
زندگی تو، همانند زندگی ی همگان اگر کادو دارد، اسب دارد، طبیعت دارد، اعتماد و احترام پدر و مادر را دارد، بهار و تابستان و خوشی را دارد، قربان صدقه های پدر را هم دارد و ..

همین طور کباب برای تولد هم دارد....
همین طور کباب برای تولد هم دارد....


همین طورتر، مرباهای خوش رنگ در پس زمینه ای وسوسه کننده هم دارد......
همین طورتر، مرباهای خوش رنگ در پس زمینه ای وسوسه کننده هم دارد......


غم هم دارد، دعوا با برادر و بگو مگو با پدر را هم دارد، نافرمانی اسب را دارد، ناتوانی و غصه ی پدر را دارد، پاییز و زمستان و تنهایی را دارد، خواستگاران قهوه ای هم دارد..

همین طور به فکر فرو رفتن در عروسی ها را دارد!
همین طور به فکر فرو رفتن در عروسی ها را دارد!


زندگی تو، واقعی است و مهم تر از هر چیز این است که تو از پسش برمی آیی.

اگر زندگی این نیست پس چیست؟!


من هم میخواهم پروانه بشوم!

مهم نیست که میتوانم یا نه، یا اصلا اینکه به طور منطقی (منطق واقعی!) شرایطمان زمین تا آسمان متفاوت است!
مهم این است که از نظر من، کاری که تو کردی کار درست است و هرکس، در هر شرایطی که باشد باید کار درست را انجام بدهد.

حالا حرف از منطق و پیشرفت میزنند، به درک!

کجای زندگی منطقی است؟
مگر زندگی ها سراسر پیشرفت بوده؟
مگر چقدر از ازدواج ها موفقیت داشته اند؟
مگر چقدر از زندگی ها دوام و راحتی داشته اند؟

اصلا کسی که کار درست را انجام میدهد، موفق تر از کسی است که کار صرفا منطقی را انجام میدهد!

نه من از آینده خبر دارم و نه تو و نه دیگران!
چه زندگی ها که همه حسرتش را میخوردند فروپاشیده و چه زندگی ها که همه از نداشتنش شکر میکردند، حالا خاری شده در چشم آنها!

من میخواهم پروانه شوم!

چون پروانه شدن است که مهم و ارزشمندتر از هر چیز دیگری است!

نباید غصه ی حرف دیگران را که هیچ از پروانه شدن نمیفهمند؛ خورد، چون هرکس هم توانایی پروانه شدن را ندارد. کسی که در درون روی سوسک سرگین غلطان را سفید کرده، را چه به پروانه شدن؟ اصلا حتی اگر بخواهد هم لیاقت ندارد!

به طعنه ی سوسک ها هم نباید توجه کرد! کمیاب ها و نایاب ها بیشتر تمسخر میشوند و ..

من هم میخواهم پروانه شوم!

پروانه ای شبیه تو!

پروانه ای شبیه هزاران پروانه ی کمیاب فراوان!

پروانه ای که اصل پروانه بودنش، خیلی سخت است! خیلی بیشتر از خیلی و در همان حال خیلی زیبا و آسان است! خیلی بیشترتر از خیلی.

ارادتمند، یک بیابان پر از پروانه..
1400/5/6
تار و پود موج این دریا بهم پیوسته است/ می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند
دو پست قبلی من:

https://virgool.io/dastanke/%D9%84%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%AA%D8%B1%D8%B4%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%B9%D8%B7%D8%B1-%D9%86%D8%B9%D9%86%D8%A7-bdmizuqvultf
https://virgool.io/dastanke/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%AA-%D9%87%D8%B3%D8%AA-mtgtqbfkyqto








حال خوبتو با من تقسیم کنمسابقه دست اندازاگر من به جای زینب بودممستند پاپلیمسئله چیست؟
youth is wasted on the young
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید