youth is wasted on the young
خاطرت هست؟!
سلام.
وقتی من به دنیا آمدم، تو از روزهای اوجت رد شده بودی و به مرحله ای رسیده بودی که هیچ کس باور نمیکرد که بزرگ خاندان مرنجانی، به چنین حال و روزی بیفتد. مثل حرف نزدنت، ساکت و صامت..
حالا که با خودم فکر میکنم، میبینم ندیدن روزهای اوج تو، حداقل برای من، یک ظلم بزرگ بود.
اینکه نوه های قبل من چقدر زیبا و باابهت پیش دیگران ذکر تو را میگویند نشانه ی تصویر ذهنی ای است که از تو در ذهن آن ها نقش بسته اما من چه تصویر ذهنی ای از تو دارم؟
هرچه هست تعاریف دیگران و خاطره های آنها از تو بوده که عمرا با این اواخرت جور دربیاید.
من چطور میتوانم مردی بلندبالا و رشید را که در سرمای شدید زمستان در استخر روباز شنا میکرده و ککشم نمیگزیده با آدم رنجوری که شدی مقایسه کنم؟
شاید باید چندین سالی زودتر پا به دنیا میگذاشتم تا تصویر ذهنی من هم از گذشته تو، مثل آنها باشکوه و ستودنی باشد، شاید هم اگر مثل ابوعلی سینا خاطرات زمانی که در گهواره بودم را به یاد می آوردم، حالا این طور مشتاق شنیدن ویژگی ها و خاطرات خوب گذشته ات نبودم هر چند، باز هم خداراشکر میکنم که شانسی بهتر از چند نوه ی آخر دارم.
بیچاره ها احتمالا تنها خاطره ای که از تو به یادشان میماند، واکرت هست که با آن موتور بازی میکردند و داد عزیز را در می آوردند.
درست است که سن کمی دارم و فاقد هرگونه خاطره از دوران طفولیتم هستم، اما بعضی از خاطره ها آنقدر بااهمیت هستند که ممکن نیست از یادم بروند و بعضی هایشان هم بی اهمیت اما به قول دایی برای من تاثیرگذار بوده اند پس فراموششان نمیکنم (تو را نمیدانم).
راستش میگویند طبیعی است که نه با من و نه با هیچکس دیگر حرف نمیزنی؛ اما به خاطر من یک بار این سکوت را بشکن و بعد از تمام شدن حرفهایم، بگو خوب به یاد داری! تمام اینهایی که خواهم گفت را!
بگو که خاطرت هست!
اگر بخواهم اولین خاطره را بگویم، نیاز به مقدمه ای طولانی دارم (چون نمیدانم نیاز به یادآوری داری یا هنوز نه) و به راستی چه مقدمه ای بهتر از اینکه عزیز، هنوز هم یکی از همان عزیزهای واقعی است که روزگار هم قادر به تغییرش نشده و باالاجبار با او راه می آید.
از همان عزیزهایی که بتی دارند به نام جنس مذکر. همان شازده ها و شازده زاده هایشان!
البته تا موقع فرمانروایای تو در خانه، اصلا از این خبرها نبود!
به گفته ی اطرافیان، تا قبل از اینکه خانه نشین شوی، اجازه نمیدادی یک نفر خاطر یکی از دخترانت و فرزندانشان (علی الخصوص دخترانشان) را مکدر کند که اگر همچین شکری میخورد، با آسفالت خیابان یکی میشد.
از آن طرف هم، افراد مذکر از حمایت های اندک و زیرپوستی عزیز برخوردار بودند و همین کمی این چرخه معیوب را متعادل میکرد اما نه کامل، زیرا حتی عزیز هم در دوران برقراریت جرئت نمیکرد برخلاف انتظارات تو عمل کند و همه چیز بر وفق مراد مونثان خانه پیش میرفت.
در یک کلام، مذکران خانه در هنگام فرمانروایی تو، با سخت گیری هایت حسابی چلانده شده تا معنای دقیق زندگی کردن را بیاموزند (هر چند از نظر من خیلی هایشان واقعا جای چلانده شدن بیشتری را داشته اند:|)
از آن جایی که بعد از هر آسانی، خدا کاری میکند که آن خوشی ها از دماغت بیرون بزند، پس تو خانه نشین شدی.
همان موقع عزیز آرام آرام سعی کرد سکان امپراطوری را به دست خودش بگیرد!
و خوشبختانه یا شوربختانه این عمل هم کاملا موفق نبود، زیرا تو هنوز کامل منزوی نشده بودی، پس محدوده امپراطوریت را به خانه منتقل کردی.
بعد از این یادآوری طولانی..
پدربزرگ..
خاطرت هست هر جمعه وقتی خیل پسران و دختران به خانه ات می آمدند، چقدر ما دختران را تحویل میگرفتی؟
خاطرت هست هر موقع من را میدیدی آن چند کلمه ی قافیه دار را به عنوان شعر برایم میخواندی و هرچقدر اصرار میکردم که دیگر بزرگ شده ام و شعر برای بچه هاست، گوش نمیکردی و دفعه بعد همان آش بود و همان کاسه؟
خاطرت هست تنها باری را که شب قصه گفتی؟
برایم یکی از خاطره هایت را تعریف کردی، همانی که در برف شدید جاده ای گیر میکنی و مجبور میشوی پای پیاده تا اولین ده بروی. همانی که وسط کار چندتا حیوان وحشی بهت حمله میکنند، آره همان...
به خاطر داری که بهت گفتم چقدر نترس و شجاعی؟ و تو لبخندی زدی و گفتی اتفاقا خیلی ترسیده بودم.
خاطرت هست هر موقع من را میدیدی (که تقریبا یک روز درمیان بود) ازم میپرسیدی کلاس چندمی؟
هربار که جواب میدادم پشت بندش میپرسیدی شاگرد اولی؟ و وقتی میگفتم اولِ اول، چشم هایت برق میزد و دوباره باخنده آن بیت شعر را برایم میخواندی و من رو ترش میکردم؟
خاطرت هست برای ماه رمضان ها، هر سری به محض گفتن اذان صبح، من نماز را شروع میکردم و تو با دلخوری میگفتی باید صبر کنم اذان تمام بشود؟
خاطرت هست هردفعه بالای درختی میرفتم مادرم را دعوا میکردی و میگفتی که من آخرکار بلایی سر خودم می آورم؟
خاطرت هست که کم حرف و درونگراتر شده بودی؟
خاطرت هست برای به حرف کشیدنت میگفتم که جدول ضرب را از من بپرسی؟
خاطرت هست موقع پرسیدن جدول ضرب، زیر لوستر، دست هایم را باز میکردم و دور خودم میچرخیدم؟
خاطرت هست که بعد از کلاس سوم (جدول ضرب) دیگر حواسم از تو پرت شد؟ دیگر کمتر از قبل با تو حرف میزدم؟
از همان موقع کم کم همه چیز از خاطرت رفت...
یعنی دیگر خاطرت با ما نبود، در دنیای گذشته ها سیر میکردی، در همان زمان اوجت.
انقدر این کار زمانبر بود که کمترین کلمه را میگفتی و تا وقتی ازت چیزی نمیپرسیدند و یا سلامی نمیکردند حرفی نمیزدی!
اولش خیلی سخت بود اما بعد از مدتی طولانی ما عادت کردیم که تو یکدفعه تصمیم گرفتی برگردی به حال..
درست چهار روز قبل از تولد من.
پدربزرگ خاطرت هست که صبح زود بیدار شدی و ما را صدا کردی؟
خاطرت هست پرسیدی شب است یا روز؟ چندشنبه است؟ چندم ماه است؟
خاطرت هست شماره ی پسرعمویت را خواستی؟
خاطرت هست وقتی در دفترچه تلفن شماره ای پیدا نکردیم گفتی به 118 زنگ بزنیم؟
خاطرت هست چطور با پسرعمویت حال و احوال کردی؟
خاطرت هست ما چقدر از این حال خوبت، بازگشتت راضی و خوشحال بودیم؟ که به همه زنگ زدیم و بهشان گفتیم تو برگشتی؟
خاطرت هست ازت پرسیدم میدانی تولدم کی است؟
خاطرت هست درست گفتی؟ من چقدر ذوق کردم..
خاطرت هست پرسیدی چه کادویی میخواهی و من گفتم شعر را دوباره بخوان، با لحن خودت، با همان ادبیات خودت؟
خاطرت هست طفره رفتی و گفتی هدیه تولد را روز تولد میدهند! برو چهار روز دیگر بیا!
پدربزرگ..
شعرت را نخواندی و این حسرت بزرگ را روی دلم گذاشتی.
هر موقع یادش می افتم اشکم درمیاید.
کاش شعر را میخواندی و بعد دوباره ناگهانی به گذشته ات برمیگشتی..
پدربزرگ اینجاها را مطمئنن به یاد نداری چون تو در گذشته بودی، اما من خوب به خاطر دارم که بعد از بازگشتت چطور تحلیل رفتی، چطور آب شدی و لاغرتر، چطور دیگر همان دوکلمه را هم نمیگفتی..
چرا شعر را نخواندی و زودتر برگشتی!؟
از همان موقع این سوال را از خودم میپرسم.
از من ناراحت بودی؟ نکند شنیده بودی که به خاله میگفتم چرا اینقدر از تو مراقبت میکنند با اینکه هیچ کاری نمیکنی؟ کاش لال میشدم و درباره ی خانه ی سالمندان جلوی تو صحبت نمیکردم..
آن روز هم مثل همیشه تو را از یاد برده بودم که روی تخت خوابیده بودی. باور کن من از چیز دیگری ناراحت و به تو پیله کرده بودم. من نمیخواستم تو را برنجانم.
نگو که به خاطر این دیگر حرفی نمیزدی؟ به خاطر این دیگر از من نپرسیدی که کلاس چندمی؟به خاطر این دیگر برایم شعرت نخواندی؟ به خاطر این من را فراموش کردی؟
بعد از سکوت ابدیت وقتی میپرسیدم همه میگفتند زوال عقل..
دکترها میگفتند آلزایمر..
خاله از اول شروع میکرد: دیابتی که چشم هایت را کم سو کرد، استخوانی که پایت را شکست و خانه نشینت کرد، آلزایمری که تو را به گذشته برد و کرونایی که پرواز کنان آمد و در ریه تو نشست..
همشان بروند به درک..
اینها چه فایده ای دارند؟
این تحلیل ها برای من شعر نمیشوند..
گریه ها و تاسف ها صدای تو را برنمی گردانند..
آنها دارند زندگی کوفتی شان را میکنند، آنها در روزمرگی شان اسیرند.. چه میدانند که خنده ی تو چقدر زیبا بود؟
چه میدانند چه چشم های زیبایی داشتی؟
پدربزرگ بهت گفته بودم تو برای من شبیه طیب هستی؟ گفته بودم چقدر به تو افتخار میکنم؟
پدربزرگ من میدانم که تو نه آلزایمر بلکه سفری به گذشته داشته ای..
من میدانم سفرت احتمالا باعث فراموشی تو شد..
اما باور کن فراموشی کردنت درد دارد، دردش دارد قلبم را فشار میدهد..
پدربزرگ..
فقط بلند شو و شعرت را برایم بخوان..
بلند شو و من را بغل کن.. موهایم را ببوس..
پدربزرگ..
بلند شو و من را از این درد نجات بده.. من را ببخش برای حرف هایی که زدم.. برای فکرهایی که درباره ات کردم... برای بی توجهی هایم به تو و غرق شدن در خزعبلات مدرسه ام وقتی هر روز پیشت بودم.. برای اینکه شاید میتوانستم کاری برایت بکنم اما نکردم.. بلند شو و من را ببخش..
بلند شو و به خاطر من یک بار این سکوت را بشکن...
بلند شو و بگو تمام این خاطرات را به یاد داری...
ارادتمند؛ يك صحرا..
1400/3/15
دو پست قبلی من:
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقا اجازه؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
راز دلقک بودن
مطلبی دیگر از این انتشارات
لیموترشی با عطر نعنا