youth is wasted on the young
لیموترشی با عطر نعنا
سلام.
هرکس موقع فکر کردن یک مدل است.
یک نفر باید بنشیند تا فکرش کار بکند، یک نفر موقع غذا خوردن فکرش باز می شود و من برای اینکه بهتر فکر کنم، راه میروم و چه وقتی بهتر از یک شب نه چندان خُنکِ ساکت با صدای جیرجیرک ها و بادهای گرم و چه جایی بهتر از کوچه های کاهگلی طور روستا؟
در حین راه رفتن، سعی می کردم قدم هایم را طوری تنظیم کنم که از همراهان شلوغ و پرحرفم فاصله بگیرم و لختی کاری را که میخواهم، یعنی فکر کردن را انجام دهم؛ بعد از چند دقیقه همراهان من قدری دور شده بودند که جای صدایشان مثل جای صدای جیرجیرک ها، غیرقابل تشخیص شده باشد.
همین طور که بی هیچ قید و بندی قدم می زدم و باد هم با نامردی گرد و خاک به خوردم میداد، چشمم به یک دسته ی سبز وسط کوچه ای خاکی با دیوارهای کاهگلی افتاد.
رفتم و جلو و از آن وسط برشان داشتم. حتی از زیر ماسک مشکی ام هم، میتوانستم بوی تند و خنک و تلخ نعنا را حس کنم.
به دور و بر نگاه کردم. نه باغچه ای بود و نه سبزی. فقط شاخه های درهم تنیده ی درختانی که، سر از خانه بیرون آورده و من را نگاه می کردند.
بعد از دیدن نگاه متعجب من به نعنا و آنها، درخت ها طوری تکان میخوردند که انگار داد میزدند: به نظرت ما بار نعنا میدهیم؟ عقلت کجاست دختر؟!
گرد و خاک در کوچه به حدی بلند شد که انگار خاک هم به من میگفت: به نظرت من خودبه خود جابه جا میشوم؟ پس در مدرسه چه کوفتی به شما یاد میدهند؟ نکند هنوز نمیدانی باد چیست؟
دیدم اگر بمانم، هر پرنده و چرنده ای زبان وا کرده و سوالاتی که معضل اصلی جهان هستند را از من میپرسند پس از کوچه بیرون زدم.
نعناها را طوری در دستم گرفته بودم انگار که چاقویی است و چند نفر را به دست بوسی حضرت عزرائیل رسانده است و خون رویش هنوز تازه است.
بی هدف، شروع به راه رفتن کردم.
یادم است کلاس چهارم که بودم، معلم احکاممان، مسئله ای را این طور میگفت: اگر یک پول بی صاحب روی زمین را بردارید، فرق نمیکند هزاری باشد یا تراول صدی، باید تمام تلاشتان را بکنید که صاحب اصلی اش را پیدا کنید، اگر برفرض مغازه دار بودید، باید پشت مغازه اعلام کنید که اگر کسی پولی گم کرده، بیاید و از شما پول را بگیرد. اگر حوصله ی این گشت و گذارها را نداشتید اصلا به آن پول دست نزنید و بیخودی وقت خودتان و مردم را نگیرید.. و حالا، من در نصفه شبی نه چندان خُنکِ ساکت با صدای جیرجیرک ها و رقص درختان و خاک در یک کوچه ی بلند در روستا ایستاده بودم، با دسته ای نعنا در دستم و احساس مسئولیت زیاد و تاسف.
اگر مغازه داشتم، روی یک کاغذ کاهی می نوشتم: دسته ای نعنای تر و تازه، در کوچه ای خاکی، پیدا شده، کسی که همچین گمگشده ای دارد، به اینجانب مراجعه کند و مشخصات بدهد و گمشده را تحویل بگیرد.
اما حالا که مغازه ندارم باید چه کار کنم؟ مثلا توی همان کوچه کاغذی بزنم و همین ها را بنویسم..
یا اصلا مثلاتر، یک دکان نقلی در همان کوچه خاکی میزنم و در آنجا، نعناهای تازه، ریحان هایی مخلوط رنگ از بنفش و سبز، پونه های نرگس طور و مرزه های ظریف میفروشم.
در چه بپیچمشان؟! روزنامه اصلا! سبزی های سبزم را، در کاغذی کاهی بلند میفروشم که بوی یاس و و آبی شور دریا را بدهد. کاغذی کاهی، که رویش خط های اکلریک طلایی و شعرهای فاضل را داشته باشد.
شاید هم روی کاغد کاهی برای دهمین، صدمین، هزارمین و هزار و دویست و سی و چهارمین مشتری ام، شبدر چهاربرگ بچسبانم تا الکی الکی برایش شانس بیاورد.
بعد از اینکه هزار و دویست و سی و چهارمین مشتری ام از مغازه بیرون برود، قطعا سبزی های من هم تمام شده. پس مغازه را آب و جارو میکنم و درش را تخته. کلیدش را هم دست صاحب مغازه پیر و مهربانم میدهم که نمیدانم چندین سال ممکن است من و سبزی ها و مشتری هایم را تحمل کرده باشد.
بعد هم با خیال آسوده، از اینکه دِین آن دسته نعنای در این کوچه خاکی را حتما ادا کرده ام، از آنجا برای همیشه میروم.
از این همه افکارم و چرت و پرت بافی خنده ام میگیرد. مثلا قرار بود به این پیاده روی بیایم تا به آینده مه آلودم فکر کنم اما یک دسته نعنا، تمام رشته هایم را پنبه کرد.
وارد یک راه میشوم که عریض تر از آن است که کوچه باشد اما آن قدری هم جا ندارد که نام خیابان را برایش بگذاریم. می ایستم و به عامل کوچک ماندن کوچه/خیابان نگاه میکنم. استخری بزرگِ پرآب که اینجایی ها بهش سِلخ میگویند و حکما تنها وظیفه اش آبیاری است و شاید هم نیمچه وظیفه ای برای آبتنی بچه ها.
پر آب است و مواج. آبی که از جوب سلخ به سمت باغ ها بیرون میرود، تنها صدایی است که با جیرجیرک ها هم آوایی میکند. پرخروش، قدرتمند، زیبا، موزون، آرام و مهربان.
فکری به ذهنم میرسد. میروم و کنار دیواره ی سلخ می نشینم. نعنا ها را با احتیاط روی دیواره میگذارم و آرام طوری که صدمه ای به برگ ها نرسد از ساقه جدایشان میکنم. بعد از آنکه کارم را تمام کردم، هرکدام از برگ ها را در جهتی از سلخ می اندازم و بعد آخرین برگ را روی آب، نزدیک ترین جا به جوب و سپس منتظر میشوم که برگ در آب جوب رد شود. صبر میکنم و بعد..
برگ با شتاب زیاد در آب می افتد و من هم به دنبالش میدوم میخندم..
شاید روزهایم چرت باشد و تاریک، اما حداقل هنوز، این فکر را دارم که آن برگ نعنا بتواند تحولی عمیق در آب ایجاد کند و بوی خوش و طعم خنکش را به آب منتقل کند.
شاید در یکی از این باغ ها، درخت لیمویی باشد تشنه ی آب و آب نعنایی من بهش برسد و وقتی که میوه هایش رسید و لیموهایش را باز کردند تا بخورند، عطر نعنا و لیموترش، کل باغ را بردارد.
شاید..
ارادتمند، یک بیابان با بوی نعنا...
1400/4/18
عالم چنین وسیع، چه دلتنگ مانده ایم..
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (3)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | عودِ عید
مطلبی دیگر از این انتشارات
خِوِاِبِ دِرِ بِیِدِاِرِیِ