صحرا
صحرا
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

خنده‌ات شروع یه اتفاقه...

سلام.

https://soundcloud.com/vclassic/mehmooni-iraj-tahmasb

نمی‌دونم از کی و کجا جرقه‌ی این تصمیم زده شد. آیا توی کتاب یا سایتی خوندم و انقدر خوشم اومد که تصمیم گرفتم من هم انجامش بدم؟ یا اینکه توی یه فیلم دیدم و انقدر برام شیرین بود که خواستم من هم همچین عملی رو امتحان کنم؟ باور کنین اصلا یادم نمی‌آد. اما لبخند زدن من به دیگران، تا به الان احتیاج به دلیل خاصی نداشته.


من و صمیمی‌ترین دوستم، مبینا، در حالی داشتیم از کوه پایین می‌اومدیم که داشتم از چالش جدیدم براش می‌گفتم. خندیدن به آدم‍‌هایی که می‌بینم. من یه لحظه صبر می‌کنم تا مبینا بهم برسه، بعد ادامه می‌دم:

البته خندیدن هم نه اون جوری که بخوام مسخره‌شون کنما! نه! من بهشون لبخند می‌زنم. مثل وقتی که آدم میره آتلیه تا عکس خانوادگی بگیره و عکاس می‌گه به دوربین لبخند بزن!

مبینا تایید می‌کنه: آره خب. لبخندی که کسی از روی محبت می‌زنه با لبخندی که کسی از روی مسخره کردن می‌زنه با هم فرق می‌کنن. سری تکون می‌دم: آره. ولی بازم یه سریا منظورم رو نمی‌گیرن یا کلا بد برداشت می‌کنن!

_یعنی فکر می‌کنن داری مسخره شون می‌کنی؟

تایید می‌کنم: نمی‌دونم دقیقا چی به نظرشون می‌آد، ولی احتمالا فکر می‌کنن روی لباسشون یا توی اجزای صورتشون یه چیز مسخره‌ای هست که باعث می‌شه من بهشون بخندم و ریشخند بزنم، چون بعد از لبخندم صورتشون یه حالت گرفته‌ای پیدا می‌‍کنه.

_ اعتماد به نفسشون کمه خب. آدم که با یه لبخند خودش رو نمی‌بازه که!

_ نمی‌دونم شاید. ولی خیلی جالبه مبینا. باید حتما امتحانش کنی. خودم قبل از اینکه طرف باهام ارتباط چشمی برقرار کنه، حدس می‌زنم که طرف در جواب لبخندم چه واکنشی نشون می‌ده. منظورم رو می‌گیره؟ اونم جواب لبخندم رو می‌ده؟ می‌خنده؟ یا نه اصلا منظورم رو نمی‌گیره و نمی‌خنده؟

_ از روی ظاهرشون حدس می‌زنی؟

_ آره. از روی ظاهرشون. مثلا از روی عینکی که روی چشم‌شونه. از مدل ابروهایی که دارن. از روی رنگ لباسی که پوشیدن و اینا. می‌دونم خیلی از روی ظاهر قضاوت کردن می‌شه و کار درستی نیست. اما تنها راهش همینه. جالبه که اکثرا هم حدسم درست از آب درمیاد.

مبینا خنده‌ای می‌کنه و می‌گه: به مردا هم می‌خندی؟!

چشم غره‌ای بهش می‌رم، اما هنوز لبخند روی لبمه: خودت چی فکر می‌کنی؟ معلومه که نه! وای اینو گفتی یه چیزی یادم افتاد!

_چی؟

_ اون روز رفته بودم سوپر، بعد که داشتم بر می‌گشتم، یه خانومی با بچه‌ی بستنی به دست‌اش داشت از خیابون رد می‌شد تا بیاد توی پیاده رو. پشت سرش هم یه پسر جوون قدبلندی وایستاده بود. منم خیر سرم تا اومدم به خانمه لبخند بزنم مثل این صحنه‌ی اسلوموشن فیلم‌ها، بچه‌اش بستنی‌اش رو انداخت زمین و خانمه خم شد تا نذاره بچه‌اش به بستنی دست بزنه، همون موقع لب‌های منم داشت می‌رفت توی موقعیت لبخند زدن که پسره جای خانمه رو گرفت. حالا مغز من تا بیاد فرمان عقب نشینی از موقعیت خنده رو صادر کنه، پسره خنده‌ام رو دیده بود. اصلا پسره خدای اعتماد به نفس بود! فکر می‌کرد به اون لبخند زدم! بعد حالا مگه ول می‌کرد؟ باباجان یه لبخند اشتباهی مهمونت شده برو باهاش خوش باش دیگه چرا دنبال آدم مي‌آی؟ مکث می‌کنم. مبینا در حالي كه از شدت خنده مثل گوجه فرنگي قرمز شده، صبر مي‌كنه تا آب بخوره. منم کنارشم و در حالي كه فكر مي‌كنم از آرواره‌هام داره بخار بيرون مي‌زنه، صبر مي‌كنم تا آب خوردنش تموم بشه که چشمم به دوتا خانم می‌افته که دارن از رو‌ به‌ رو به سمت ما می‌آن.

_ مبینا اونا رو ببین! می‌خوام بهشون لبخند بزنم.

مبینا سری به نشونه‌ی موافقت تکون می‌ده. راه می‌افتیم، هنوز نزدیک‌شون هم نشدیم که مبینا می‌زنه زیر خنده. بلند بلند، خنده هایی كه از ته دل هستند. بهش نگاه می‌کنم، می‌خوام بهش بگم زهرمار تا بذاره کارم رو بکنم اما خنده‌اش مسریه. به منم سرایت می‌کنه. یه ثانیه نگذشته که جفتمون مثل کسایی که توی سینما نشستن و دارن فیلم‎‌‌های چارلی چاپلین رو می‌بینن به خنده می‌افتیم. دو نفری که می‌خواستم بهشون لبخند بزنم، از کنارمون می‌گذرن و یه جوری نگاهمون می‌کنن که انگار سرخ پوست دیدن. هنوز نمی‌تونم جلوی خنده‌ام رو بگیرم اما به مبینا تشر می‌زنم: دِ نخند دیگه!

مبینا در حالی که هنوز از شدت قهقهه عقب و جلو می‌شه، پشت دستش رو گاز می‌گیره: نمی‌تونم! و خودش پیشنهاد می‌کنه که: من نمی‌تونم نخندم! تو جلو برو و بهشون بخند. منم یکم عقب‌تر می‌آم که ببینم واکنششون چیه. قبول می‌کنم.

یه کم که جلو می‌ریم، یه نفر رو می‌بینیم. قد بلند و چابکه. تونیک سفید و نازکی پوشیده که قدش نزدیک زانوی شلوار لگ مشکی‌اش می‌رسه. یه آفتاب گیر صورتی فسفری هم روی سرش گذاشته و به جز چوب کوهنوردی‌اش و کیف کوچیک کمری‌اش، وسیله‌ی دیگه‌ای نداره. مبینا سرعتش رو کم می‌کنه تا ازم فاصله بگیره و منم منتظر می‌مونم.
چیزی که توی این مدت فهمیدم، اینه که آدم‌ها وقتی فاصله‌شون حدود پنج متر و بیشتره، یه نگاه اجمالی به فردی که از رو به روشون میاد می‌اندازن و لباس‌هایی که پوشیده و تیپ ظاهری‌اي كه داره رو بررسی می‌کنن. بعضی‌ها با دیدن ظاهر طرف مقابل توی همون نگاه اول، تصمیم می‌گیرن که دیگه بهش نگاه نکنن و نگاهشون رو به روبه‌رو می‌دوزن. این طوری حتی اگه طرف مقابل هم وقتی به هم نزدیکن توی صورت‌شون زل بزنه، اونا لازم نیست بهش نگاه کنن. اما اكثر مردم، به همون نگاه اول اکتفا نمی‌کنن و طرف مقابل رو توی فاصله‌ی یک متری هم بررسی می‌کنن. توی این موقعیت، اجزای صورت فرد مقابل رو واکاوی می‌کنن و وقتی در حال بررسی چشم و ابروی طرف هستن، توی یه لحظه، يه لحظه‌ي خیلی کوچیک، یه تماس چشمی به قدر چند ثانیه برقرار می‌شه. لحظه‌ی برقراری این تماس، همون لحظه‌ایه که تو باید لبخندت رو بهشون هدیه کنی. لبخندی که نه اون قدر دندون‌نما باشه تا بندگان خدا حس کنن که داری مسخره‌شون می‌کنی و نه کج و کوله و سست و بی حال تا حس بدی بهشون دست بده! بايد در حالی که داری به عمق چشم‌های طرف نگاه می‌کنی تا مطمئن باشه که با خود اونی، لبخندی می‌زنی که از یه طرف صورتت تا طرف دیگه‌اش وسعت داشته باشه و فرد مقابلت بتونه هر حس خوبی که می‌خواد رو از این لبخند بگیره!

پس صبر می‌کنم تا زن فسفری به فاصله‌ی یه متری من برسه.

و بعد وقتی که آفتاب، مستقیم صورتش رو نشونه گرفته و نور سحرآلود خورشید روی کل صورتش افتاده و باعث شده همه چیز، همه‌ی اجزا خیلی واقعی‌تر و خیلی زیباتر به نظر برسه؛ من پوست شیری رنگ‌اش که دونه‌های عرق ازش فرو می‌چکه رو، دماغ عمل شده‌اش رو، ابروهای متقارن مشکی و نازکش رو و لب‌های قلوه‌ای سرخ شده از رژش رو می‌بینم. طره‌های موی پر کلاغی‌اش که روی صورتش رها شده و سعی داره با انگشت های نه چندان بلندش پشت گوش بذارتشون رو هم می‌بینم و وقتی سرش رو بالا می‌آره، من ابروهای پرپشت از ریملش رو هم می‌بینم که مثل یه قاب چشم‌های مشکی‌اش رو که از نور زیاد خورشید تقريبا بسته شده رو دربرگرفته.

و وقتی چشم‌های قیر مانند و کنجکاوش، توی عنبیه قهوه‌ای من قفل می‌شه، من لبخندی می‌زنم که از سمت راست تا سمت چپ صورتم رو می پوشونه. اگه این زن روبه‌روم، چیزهای ترش دوست داشته باشه، طعم این لبخند مثل طعم گوجه سبزهای نوبرونه‌ای می‌مونه که باعث می‌شه با دیدن رنگ سبزش لبخند بزنی.

زن فسفری، لحظه‌ای گیج می‌شه و حتی یادش می‌ره که داشته به سمت قله راه می‌رفته و می‌ایسته. معلومه که الان توقع لبخند زدن از طرف یک فرد غریبه رو نداشته. اما من نمی‌تونم بایستم تا تصمیم بگیره که می‌خواد جواب خنده‌ی من رو بده یا نه. در عین حال نمی‌خوام هم انقدر زود ناامید بشم، پس همین‌طور که دارم رو به جلو قدم بر می‌دارم، سرم رو صد و پنجاه درجه به سمت عقب می‌چرخونم و لبخندم رو تکرار می‌کنم. برای اینکه مجابش کنم که هیچ قصدی ندارم، مثل یه دوست قدیمی که داره از دوست عزیزش جدا می‌شه، دستم رو می‌آرم بالا و براش به نشونه‌ی خداحافظی تکون می‌دم.

و بعد حسش می‌کنم. این حس مثل وقتیه که جک، لوبیای سحرآمیزش رو می‌کاره و به محض اینکه بهش آب می‌ده، یه درخت بزرگ سبز با یه سرعت عجیب قد می‌کشه و می‌ره به سمت آسمون. مثل وقتی می‌مونه که بستنی دستگاهی بزرگی روی نون کوچیکش استوار می‌شه، مثل وقتیه که پروانه‌های مونارک شروع به مهاجرت می‌کنن. دوتا لب زن از هم باز می‌شه و بعد لب‌های زن کش می‌آد و کش می‌آد و کش می‌آد تا حدی که تمام دندون‌های سفیدش معلوم می‌شه و چشم‌هاش از این لبخند عمیق تنگ و من فکر می‌کنم اگه مرلین مونرو اینجا بود و این لبخند رو می‌دید، از لبخند خودش خجالت می‌کشید. در همون حین زن دستش رو برام بالا می‌آره و به زیبایی هرچه تمام‌تر تکون می‌ده. به ثانیه نرسیده که زن فسفری، دستش رو پایین می‌آره و همون طور که لبخند به لب داره، روش رو بر می‎‌گردونه و با سرعت و چابکی‌ای بیشتر از قبل از کوه بالا می‌ره. سرم رو به سمت مبینا می‌چرخونم. اون هم در حال لبخند زدنه. خودش رو به من می‌رسونه. وقتی کامل قدم‌هامون همگام می‌شه، توی چشم‌هام زل می‌زنه و من می‌تونم برقی که از ستاره‌های توی چشم‌هاش نشات می‌گیره رو ببینم، اون وقت بهم می‌گه: چقدر لبخندش قشنگ بود :)


من و مبینا بعد از بیست دقیقه به دامنه‌ی کوه رسیدیم. توی این بیست دقیقه، سعی کردیم که تا هرجایی که در توانمونه، به کسانی که می‌بینیم لبخند بزنیم. بعضی از اونها در جواب ما لبخندهایی زدن که به شیرینی و خنکی بستنی یخی توی تابستون بود. بعضی از اونها لبخند ما رو دیدن، حالا یا به روی خودشون نیاوردن یا دچار تردید شدن که آیا من باید جوابشون رو بدم یا نه؟ هر چی که بود و نبود، اونها همین طوری رد شدن. بعضی ها هم که اصلا حواسشون به مایی که داشتیم بهشون لبخند می‌‎زدیم نبود. حالا یا کوه‌نوردی انقدر بهشون فشار آورده بود که فقط می‌خواستن به جایی برسن و استراحت کنن، یا مشغول منظره‌ها و چیزهای دیگه بودن.
وقتی به دامنه رسیدیم، این موضوع به ذهنم خطور کرد که این لبخندها، مثل نامه‌هایی هستن که ما برای این آدم‌ها می‌فرستیم. یک نفر ممکنه این نامه رو ببینه ولی اصلا اعتنایی نکنه و شاید یک نفر اصلا این نامه رو نبینه، اما اون کسی که این نامه رو می‌بینه و برش می‌داره، در حقیقت دریچه‌ای رو روی قلبش باز کرده؛ هرچند شاید اصلا ندونه این لبخندنامه برای چی به اون تقدیم شده و واقعا هم شاید این لبخندنامه بدون دلیل باشه، اما این دریچه‌ی باز شده شاید دلیل یه اتفاق خوب برای اون فرد بشه. یه حال خوب، یه تجربه‌ی خوب، یه احساس خوب.. و بعد انقدر این دریچه برای اون فرد لذت بخش و آبی باشه، که خودش هم تصمیم بگیره یه همچین دریچه‌ای رو برای فرد دیگه‌ای باز بکنه و اون فرد هم برای یه فرد دیگه و اون هم برای یکی دیگه و در نهایت، این حرکت شبیه دومینوی بزرگی بشه که یه روز، وقتی که من دارم از یه خیابون رد می‌شم و شاید حال دلم هم خیلی خوب نباشه، یه نفر رو ببینم که بدون هیچ دلیل خاصی داره به من لبخندی به زیبایی یه اقیانوس می‌زنه :))))


خیلی ممنون از اینکه تا به اینجا این متن رو خوندین.
خیلی خوشحال می‌شم که برای بهتر شدن نوشته‌هام، من رو با نقدها و نظراتتون یاری کنید. و برام بنویسید که اگه یک نفر مثل همین نوشته، توی واقعیت به شما لبخند زد، شما چه واکنشی نشون می‌دین؟ :)
و اگه قرار باشه از عدد 1 تا 20 به این متن نمره بدید، چه عددی رو انتخاب می‌کنید؟ با ذکر دلیل در صورت اختیار.

ارادتمند یک صحرای خندان...

1401/4/8

دو پست قبلی من:

https://virgool.io/WwwwAbi/%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D9%85%D8%B1%D8%AF-%DA%A9%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D8%AA-xvyqqte1gewq
https://virgool.io/@sahra.maranjani/%D9%85%D9%87%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-t9yjtwlparpg


خندهمهربانیحال خوبتو با من تقسیم کناقتباسی از یک خاطرهاین پست یکی از معدود پست هامه که واقعا حال خوب رو تقسیم می کرده
youth is wasted on the young
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید