سلام.
ساعت چهار صبح، برای خواندن بخشهای خوانده نشدهی امتحان لعنتیای که داشتم بیدار شدم. امروز که این امتحان را میدادم، به عنوان آخرین امتحان، رسما پروندهی این سال تحصیلی لعنتی را میبستم، پس باید در درونم احساس خوشبختی و خوشحالی بی حد و حصری میداشتم اما احتمالا میشود حدس زد که حال لعنتیام موقع بیدار شدن ساعت چهار صبح چطور بود؟!
همان طور که به زمین و زمان فحش میدادم، در تاریکیای که با نور کم فروغ هالوژنهای پذیرایی روشن میشد، روی مبل چغر و بد بدنی که مادرم جانش را برایش میداد دراز کشیده بودم. در آن حالت مدل موهایم به موهای انیشتین میگفتند زکی! و همانند معتادان خمار، یک خط میخواندم و یک ربع چرت می زدم.
برای این که اتفاقی که در دقایق بعد افتاد را درست متوجه شوید باید موقعیت مبل را برایتان توضیح دهم. مبل درست بین دو پنجره ی طویل پذیرایی قرار داشت و بالای مبل دریچه ای قرار داشت که وظیفهی خطیر هواکش بودن را به عهده گرفته بود. کمی جلوتر از مبل، هالوژن های پذیرایی مثل لامپ های اتاق های بازجویی در فیلم ها، یکی در میان چشمک می زدند.
در یکی از چرتهایم بودم که به ناگهان حس کردم صدایی مثل جیک جیک پرنده را میشنوم. اولین چیزی که به ذهنم رسید صدای مرغ عشقهایی بود که در قفس آشپزخانه حبس شدهاند. اما چرا صدایشان انقدر نزدیک است؟ در حالیکه مثل مستها تلو تلو میخوردم به سمت آشپزخانه رفتم؛ در همین حین فکر میکردم که اگر مرغ عشقها از قفسشان بیرون آمده باشند بدون فوت وقت و همین حالا، به اتاق خواهرم میروم و یک پس گردنی حسابی به او میزنم تا بفهمد باید از چیزی که مسئولیتش با اوست درست مراقبت کند. اما مرغ عشقها در قفسشان خواب بودند.
گیج و منگ به روی مبل برگشتم. تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که از شدت بیخوابیهای اخیر، مغزم به آلارم دادن افتاده و از خودش صدای جیک جیک در میآورد!! تصمیم گرفتم بی خیال شوم و بر روی آن درس لعنتی تمرکز کنم؛ اما چیزی نگذشته بود که دوباره صدای جیک جیک شنیدم. به دو به آشپزخانه رفتم، مرغ عشقها هنوز خواب بودند. این صدای جیک جیک از کجا می آمد؟
توانایی مغز در جور کردن بهانهی غیرمنطقی در موقعیتهای تصادفی شگفت انگیز است. برای همین این فکر به مغزم خطور کرد که پرندهای از ناکجا آباد وارد خانه شده و در جایی گیر کرده است. با احتیاط شروع به گشتن سوراخ سنبه های خانه کردم. زیر مبلها، زیر میرعسلیها، زیر میز تلویزیون و حتی زیر کوسنها! اما صدای جیک جیک هنوز به گوش می رسید.
داشتم به طرف آشپزخانه میرفتم تا عملیات نجات را در آنجا ادامه دهم که یک دفعه حرکتی در بالای مبل توجهم را جلب کرد. با دقتی که در آن ساعت از من بعید بود، به آنجا نگاه کردم. در هواکش مذکور، تحرکاتی به چشم میخورد. آرام آرام به آنجا رفتم و بعد برای اینکه بتوانم درون هواکش را خوب ببینم، روی دستهی مبل چغر و بدبدن ایستادم تا آنجا که صورتم هم سطح با هواکش قرار گرفت. چیزی که دیدم باعث حیرت و خنده ام شد.
از بین شیارهای هواکش، پیکر گنجشک کوچکی پیدا بود که داشت جیک جیک می کرد.
از آن جایی که محو تماشای گنجشک شده بودم متوجه حضور ناگهانی مادرم در پذیرایی نشدم تا اینکه مادرم فریاد کشید: روی دسته ی مبل چی کار می کنییییی؟
ارادتمند، یک صحرا..
1401/3/31
دو پست قبلی من: