youth is wasted on the young
پیرمرد کجاست؟
سلام.
پیرمرد افغان همیشه اینجاست. شاید همیشه کلمه ی درستی نباشد، در اصل از زمانی که ما به این خانه آمدیم؛ هر موقع که بیرون می آمدم او را درست زیر این درخت، در اولین خروجی میدان و کنار تیر برق می دیدم. بعد از یک هفته دیگر پیرمرد را جزئی از صحنه ی خیابان می پنداشتم. هر وقت که از آنجا رد می شدم، چه با ماشین و چه با پای پیاده، نیم نگاهی هم به جایگاه پیرمرد می انداختم و او هیچ گاه من را ناامید نکرد. البته یک بار که در ساعات اولیه ی صبح با ماشین به مدرسه می رفتم، او را ندیدم. اما خب همه ی اصناف و افراد برای خودشان ساعت کاری ای دارند و پیرمرد هم از این قاعده مستثنا نبود. بعد از یک ماه، بالاخره ساعت کاری او دستم آمد. او حول و حوش ساعت ده صبح به زیر درخت می آمد و تا تاریک شدن هوا هم آنجا می ماند. میدانی که پیرمرد در کنارش می نشست، پر از مردان افغانی بود که به امید آمدن یک کارفرما که دنبال کارگر می گردد، آنجا صف می کشیدند و صبح ها وقتی که به سمت مدرسه می رفتم، آنجا غلغله بود و یکی از عوامل ترافیک. اما ظهرها و هنگام برگشتن از مدرسه، فقط چند مرد سالخورده ی افغان دور میدان نشسته و به جایی نامعلوم چشم دوخته بودند. اما پیرمرد جایش از آنها جدا بود و هیچ وقت هیچ کس او را به عنوان کارگر نگرفت.
دانستن هدف پیرمرد، به یکی از معضلات اصلی من تبدیل شده بود. در کنجکاوی می سوختم و این موضوع به ناگهان تبدیل به گره کوری برایم شده بود که با هر بار دیدن او کورتر می شد. با در میان گذاشتن این موضوع با خانواده ام، کک کنجکاوی را به تنبان آنها هم انداختم.
همه می خواستیم بدانیم که پیرمرد با چه هدف و به چه خاطر یک سال (مدتی که او را زیر نظر گرفته بودیم) هر روز، با استقامتی بی نظیر به اینجا می آید در حالی که فقط آنجا می نشیند و به ماشین های گذری رو به رویش و عابرهای پیاده نگاه می کند؟
کار تا جایی بالا گرفت که پدرم، به عنوان آدمی که هیچ گاه به این جور مسائل روزمره اهمیت نمی داد، هر چند وقت یک بار از من احوال پیرمرد را می پرسید.
اما تنها کسی که به اندازه ی من و حتی بیشتر از من جذب پیرمرد شده بود، پدربزرگم بود. چند ماه پیش که از شهر خودمان به اینجا آمده بود، یک روز من را به مدرسه رساند که از کنار پیرمرد رد شدیم و من مسئله ی او را با پدربزرگم در میان گذاشتم. بعد از آن هر روز که از آنجا رد می شدیم، جایگاه پیرمرد را چک می کردیم و بعد از مطمئن شدن از اینکه او هنوز همان جاست؛ به هم نگاهی از سر رضایت می انداختیم و به راهمان ادامه می دادیم، اما من هنوز هم میخواستم بدانم که هدف پیرمرد چیست. تا اینکه یک روز پدربزرگم بالاخره با دو پرتقال به پیش پیرمرد رفت. همه ی ما می خواستیم قصه ی پیرمرد را که حدس می زدیم پر غصه باشد متوجه شویم و بی صبرانه منتظر پدربزرگ بودیم. اما وقتی که پدربزرگم برگشت ما هنوز هیچ اطلاعی از زندگی پیرمرد نداشتیم. آنها فقط در کنار هم نشسته و پرتقال خورده بودند!
بعد از برگشتن پدربزرگم به شهر خودمان، هر موقع تلفنی یا تصویری صحبت می کردیم یکی از موضوعات مورد بحث ما پیرمرد بود که غالبا با این جمله شروع می شد: پیرمرد هنوز هم آنجاست؟ و من جواب می دادم: آره، مثل همیشه. اما چهار روز پیش، وقتی در حال برگشت به خانه بودم، چیزی دیدم که فیوزم را پراند. پیرمرد آنجا نبود. نه آن روز، بلکه فردایش و فردای آن فردا هم، پیرمرد سر جایش حاضر نشد. امروز هم او را ندیدم. کسی می داند که پیرمرد کجاست؟
ارادتمند، یک صحرا..
1401/3/11
دو پست قبلی من:
مطلبی دیگر از این انتشارات
چند تکه از دنیا
مطلبی دیگر از این انتشارات
دروغگو پست است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم