سلام.
انسان ها، یا تصمیم نمی گیرند و می گذارند دیگران برایشان تعیین تکلیف کنند یا اگر می گیرند خودشان کاملا مستقل از هر چیزی تصمیم می گیرند و یا تصمیم های تحت تاثیرانه می گیرند، مثال بارز کسی که تصمیم های تحت تاثیرانه می گیرد ماهچهره است (ما او را به اختصار ماهی صدا میزنیم) که در تابستان بعد از هزاربار توضیح دادن من برای درس زیست، هر موقع نمی توانست پاسخ سوال ها را پیدا کند،در برابر اعتراض من با حالت حق به جانبی می گفت که:
یادت نرفته که من میخوام کنکور هنر بدم؟ اگه اینا رو بد بدم اشکالی نداره. مهم کنکور هنره!
هیچ موقع زبانم نچرخید که از او بپرسم: پس تو،
توی تجربی چی کار میکنی؟ جوابش کمی از کمی واضح تر بود، هر چند از نظر من او دارای استعداد هنری هم نبود و صرفا به خاطر جَو و با کلاس بودن آرتیستی، به هنر روی آورده بود، اما هر چقدر که در حفظ و فهم مطالب درس زیست کم استعداد و در هنر بی ذوق بود، اما ماهی یک آشپز به تمام معنا بود. غذاهایی که مادرش بعد از چند سال تمرین واردِ وارد شده بود را خودش در بیست روز یاد می گرفت. کیک های تولد را با سلیقه ی فراوان و تزئینات فوق العاده می پخت و شیرینی های خانگیاش شهره خاص و عام بود.
چندین بار به او گفتم که ماهی چرا دنبال آشپزی نمیروی؟ کلاس شیرینی پزی، فست فود، فینگرفود، غذاهای سنتی و... چرا اینها را در ابعاد بزرگتر و حرفه ای تر دنبال نمیکنی؟ تو مطمئنا در این مسیر از دو مسیری که تویشان قرار داری موفق تر میشوی! میتوانی کتاب آشپزی بنویسی، کلاس های میلیونی بگذاری، رستوران هایی بزنی که مردم پشت درش صف ببندند، چرا آشپزی را حرفه ای تر از حالا دنبال نمیکنی؟
اما هر بار ماهی سوال های مرا بی جواب می گذاشت. تقریبا می دانستم که در ذهنش چه میگذرد. اینکه در خانواده ای که از هرسه نفر دو نفر پزشکند تو به زیست بی علاقه و دنبال هنر باشی (هر چند در آن هم بی استعداد) خودش به قدر کافی بد نیست که بروی دنبال آشپز شدن؟ مگر آدم از جانش سیر شده؟
چند سال است که با ماهی در ارتباطم و او را به قدر دخترخاله هایم دوست دارم. با اینکه من را حسابی سر هر موضوعی حرص میدهد، اما دوست ندارم تلف شود. دوست ندارم بیست سال دیگر، در یک روز سرد بارانی در خانه ام را (اگر خانه ای داشته باشم) بزند و وقتی در را باز کنم با او مواجه شوم در حالی که از فرط گریه نوک دماغ و پشت پلک هایش سرخ شده و صدایش زیر، خودش را در بغلم بیاندازد و با گریه بگوید که:«تو راست میگفتی، من استعداد خاص هنریای ندارم، من معمولیم» دوست ندارم به خاطر اینکه در هنر فوق معمولی و در درس های حفظی فوق افتضاح است احساس سرخوردگی کند. احساس کند که نمیتواند پا به پای مستعدان جلو برود، مستعدانی که با ده بار تابلو کشیدن یک فن را فوت آب میشوند و او با صدبار. دوست ندارم احساس کند که به درد لای جرز دیوار هم نمیخورد. احساس کند بیست سال از بهترین سال های عمرش که مثل آب روان بوده را پای یک گل اشتباهی، با میوه ای اشتباهی و کال هدر داده در حالی که میتوانسته درخت خودش را داشته باشد. دوست ندارم به پوچی برسد. دوست ندارم از خودش مایوس شود...
ماهی باید یاد بگیرد که از استعدادی که دارد خجالت نکشد. استعدادش را در راه درست و به جا خرج کند. باید یاد بگیرد که خلاف جَوِ هنر دوست بعضی ها حرکت کند. خلاف جریان خانواده اش شنا کند..
هر چند این حرف ها به گوش ماهی فرو نمیرود. اما من هر بار تلاشم را میکنم. دوست ندارم هیچ کدام از احساس های بالا درباره ی ماهی اتفاق بیفتد. دوست ندارم او هم مثل من این احساس ها را تجربه کند...
ارادتمند، یک بیابان در فکر ماهی...
1400/9/1
دو پست قبلی من: