youth is wasted on the young
چرا ستاره ها می درخشند؟
سلام.
شب های مناطق کویری در تابستان، خنکی خوبی دارد. نه آن قدر گرم است که با زیرپوش شیشه ای هم نتوانی تحمل کنی و نه آن قدر سرد است که دندان هایت به هم بخورند. پس چرا وقتی میتوانی در همچین هوای عالی ای به همراه طبیعت بکر و اصوات بی نظیرش در پشت بام بخوابی، شبت را زیر باد مصنوعی کولر به هدر بدهی؟ البته برای من، هیچ کدام از اینها دلیل اصلی رفتنم نیست!
دلیلی که باعث میشود دردسر بردن وسائل به پشت بام و چندین بار به خاطر خروپف های دیگران بیدار شدن را به جان بخرم، دیدن آسمان بی انتها و ستاره های درخشان درونش است و من تصمیم میگیرم که منطقی باشم و از از این فرصت استفاده کنم.
سه شب متوالی با اقوام همیشه همراه به پشت بام رفتم هرچند به خاطر این همراهی عصبی بوده و تنهایی را ترجیح میدادم، اما از آن جایی که فکر میکردم چند ثانیه بعد از اینکه سرشان را روی بالشت بزرگ و نرمشان بگذارند و خنکی مرموزانه به درون لباس هایشان رخنه کند، پتو را روی خودشان می کشند و در گرمای بی دریغش به خواب میروند، هیچ چیز نگفتم. میدانستم وقتی وزن خوابشان بالا برود، در پشت بام ایزوگام شده من میمانم، جیرجیرک های ویولن نواز، صدای قدم های آب و بعد از آن با خیالی راحت در جای خودم مینشینم، پتویم را دور خودم میپیچم و ستاره ها را تماشا میکنم و میگذارم توهماتم به هر سمت و سویی که خواست برود. اما زهی خیال باطل!!
چراغ خانه های اطراف، وجود ابرهای بی شمار در آسمان و تا نزدیک سحر بیدار بودن همراهان همیشه همراه (!)، من را از برنامه ای که برایم خودم تدارک دیده بودم بازداشت به طوری که دیشب به عنوان شب چهارم وقتی بحث رفتن به پشت بام مطرح شد، چشم های گودافتاده و خسته ام را مالیدم و بعد با جدیت، گزینه ی نه را مطرح کردم. به قدری گزینه ی مطرح شده ام در خود جدیت داشت، که من مجبور شدم بعد از شستن ظرف ها و کمک کردن به عزیز، متکایم را زیر بغلم زده و به سمت پشت بام بروم.
در راه با خودم فکر میکردم که بعد از خوابیدن همه، جل و پلاسم را جمع کنم و به پایین برگردم تا کسری خوابم در این چند روز جبران شود اما وقتی پایم به روی پشت بام رسید و آسمان را دیدیم، هم خواب از سرم پرید و هم نزدیک بود تعادلم را از دست داده و به پایین پرت شوم!
خدایا! خداوندگارا! تا من آمدم برنامه ی رفتن به پایین را بچینم تو ستاره ها را رو کردی؟ آخر این رسمش است؟ و احتمالا خدا بگوید: تا سه نشه بازی نشه : )
دلم میخواهد این صحنه ی فوق العاده زیبا را توصیفش کنم اما چطور میتوانم آسمان را توصیف کنم که شما هم مثل من، از لذتش پر شوید و سرریز در حالیکه آن را ندیده اید؟
البته میتوانم شبیه ترین عکس بین عکس های بی کرانی که از ستاره ها و کهکشان ها و... هست را اینجا بگذارم و بگویم: ببینید، مثل همین عکس آسمان پر از ستاره بود! آن هم چه ستاره هایی! و شما هم بگویید: به به! چه آسمان شبی و..
اما نه من عکسی میگذارم، نه شما تعریفی میکنید، چون شاید هیچ موقع نفهمید یا مثل من، ستاره ی واقعی (و نه مثل عکس ها مصنوعی) نبینید که بگویید: برخی از ستاره ها حقیقی اند و حتی چیزی فراتر از ستاره و مطمئن باش که ستاره های موجود در عکس عکاس ها، پوشالی اند و فقط ستاره!
و خب برای همین است که من عکسی نمیگذارم..
لخ لخ کنان به سمت تشکم رفتم و در حالیکه خودم را با پتوی نازکم کادوپیچ میکردم، سر جایم نشستم.
بعد از چند دقیقه نگاه کردن و در حیرت بودن از دیدن این پدیده، برای اولین بار متوجه شدم که دوستان علاقمند به نجومم، از چه چیزی حرف میزدند و چرا انقدر نجوم را دوست داشتند!
هر چند من هیچ وقت نمیتوانم مثل آنها، آنقدر علمی و دقیق درباره ی پدیده های رخ داده و رخ دهنده در این علم ستاره ای صحبت کنم، اما آن حس و حالشان را با تمام وجود میخواهم!
صدای آب پرخروش و قدرتمند ؛ صدای جیرجیرک هایی که ویلون میزدند، زوزه های شغال ها که هم نوا با خروپوف های خان دایی میخواندند و صدای باد و به هم خوردن شاخه های درخت، کنسرتی بود به نام سکوت پرسر و صدای شب!
و من همان طور که پتوپیچ شده سر جایم نشسته بودم در حالی که به شدت به آسمان نزدیک بودم و در همان حال به شدت دور، غرق در افسون ستاره هایی که میتوانند مرا وادار کنند که همزمان، بخندم و گریه کنم و خشمگین شوم و بترسم، یک لحظه فکری عجیب به ذهنم میرسد!
اگر این طور که ما فکر میکنیم نباشد چه؟
در اصل، اگر شب واقعا شب نباشد؟ و ستاره ها نقطه ای باشند مثل همان چیزی که اصل است و ما باید ببینیم!؟
اگر شب و سیاهی قیرمانندش فقط یک لایه باشند بر روی یک چیز بزرگتر؟ یک لایه، مثل بسته بندی روی پاکت های پستی یا کتاب های درسی..
یک لایه، مثل سرشیر بسته شده روی شیر داغ یا روی ماست..
یک لایه، مثل شب و سیاهی قیر مانندش که بسته بندی شده بر روی یک روشنایی فوق العاده تر از نور نورافکن ها و از روز هم روشن تر؟
و ستاره ها...؟
آن ها هم چیزی هستند که ما را هدایت میکنند به آنچه که باید ببینیم؟
میدرخشند برای اینکه به ما بگویند پشت این سیاهی چه روشنایی بی مانندی وجود دارد و ما باید به دنبال آن باشیم؟
و اینکه چطور و با چه چیزی به وجود آمده اند، شاید نه دلیل علمی اما یک دلیل ساده دارد؟
سوراخ هایی که فقط یک سوزن نامرئی میتواند در آسمان پدید آورده باشد؟ ستاره هایی که شاید حاصل تلاش همان سوزن هستند.
هر چقدر فکر میکنم می بینم با وجود نظریه هایی که هست و همه اعتراف به بی نقص بودنشان کردند، چقدر فرضیه ام بچگانه و مهدکودکی است در نظر بزرگتر ها!
اما چه اشکال دارد؟! خیلی از همین نظریه های امروز، فرضیه های بچگانه ی دیروز بوده اند.
روزی را میبینم که دانشمندان بزرگ اعتراف می کنند فرضیه ی من درست بوده و مجبور میشوند برای مسخره کردن فرضیه ام به پایم بیفتند و از من طلب بخشش کنند و من بگویم: حتی اگر خدا ببخشد، من نمی بخشم و از همین پشت بام به پایین پرتابشان کنم!
برای اثبات فرضیه ام، احتیاج به یک دسته پرنده ی وحشی مثل همانی که شازده کوچولو را با خودشان به این ور و آن ور بردند، دارم. هر چند در صورت نبودنشان در انبار، به کفتر های پسرک همسایه بغلی هم قانعم؛ که بیایند و طناب کنفی در دستم را بگیرند و من را بلند کنند و تا جایی ببرند که دستم به ستاره ها برسد.
یا اینکه نیرویی جادویی، امشب، برای من پلی نامرئی بین زمین و دهنه ی یکی از ستاره ها بزند و من بتوانم درآسمان سمت بالا بدوم و پایم را هرجا بگذارم، پله ای برایم باشد و در آخر به دهنه ی ستاره برسم که هر چند هنوز آنقدر بزرگ نیست، اما دنیای بیرونش حرف مرا ثابت میکند.
احتمالا مثل صحنه ای که شهاب حسینی در فیلم سوپراستار عکس خودش را از روی دیوار میگیرد و میکشد و پاره میکند، من هم از دهانه ی ستاره، لایه ای از شب را که میتوانم، بگیرم و بکشم و پاره کنم و بعد از آن دیگر هیچ شبی نباشد و فرضیه ام که دیگر نظریه شده باشد و نوبل بگیرم و سخنرانی کنم و چه و چه..
اما در واقعیت اصلا این فرضیه برایم مهم نیست!
اثبات بشود یا نشود اصلا مهم نیست! حتی دلیل رفتنم به دهانه ی ستاره ها هم این نیست. بلکه من، آن روشنایی پشت ستاره ها را میخواهم که به کل از اینجا بروم. بروم به جایی که پر از روشنایی است.
برای همین است که از این فرضیه استقبال میکنم.
که به کل بروم!
فرار کنم از همه چیز و به جایی بروم که شبی وجود نداشته باشد هر چند میدانم که ممکن نیست.
نهایت توان من همین است دیگر. که بگیرم، بکشم و پاره کنم.
از این دنیا به جایی روشن تر دیگر و بعد از مدتی باز هم بگیرم و بکشم و پاره کنم و دوباره دنیایی روشن تر و بازهم..
و بازهم..
و بازهم...
و در آخر، یک نفر بالای سر جنازه ات بیاید و به بستگانت بگوید تمام شد!
و زندگی ات تمام میشود همین طور فرار از چیزی که همیشه در درون خود تو بوده و تو همیشه آن را عاملی بیرونی میدانستی..
و دیگر دیگری در کار نیست.
یعنی تمام!
یعنی خلاص!
ارادتمند، یک بیابان در شب..
1400/5/13
کوچ تا چند؟
مگر میشود از خویش گریخت؟!
دو پست قبلی من:
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعر مرغ عشق
مطلبی دیگر از این انتشارات
3 فیلمی که به شما انگیزه سفر، ماجراجویی و خودشناسی میدهد
مطلبی دیگر از این انتشارات
آمدی جانم به قربانت!!!