بسیاری فکر میکنند که آدمی حتما برای یدک کشیدن عنوان عاشق باید معشوقی متجسم داشته باشد. تجسم و درک بواسطه مصداق قطعا راحتترین راه برای درک یک مفهوم است چه آنکه برای هضم یک نکته مثال آوردن کمک شایانی میکند که این مثال آوردن در حقیقت ذکر یک مصداق است. پس آنها خیال میکنند که حتما باید کسی با مختصاتی مشخص وجود داشته باشد تا بتوان عاشق او شد؛ خط و خال جمال و سجایای کمال کسی میتواند عشق را از درون یک نفر به بیرون بکشد. در نگاه آنها معشوق علت عاشق است چون حامل مختصات و کیفیاتی است که عاشق با درک آنها و دیدن جزئیات آن موارد دل از دست میدهد.
عدهای نیز برای گذر از این مسئله و برای خروج از تسلسل مصداقها، در بحث عاشق و معشوق، خدا را معشوق فرض میکنند. او را علت مدهوشی فرد عاشق میدانند. فردی را که خاص است و مصداقی کلیتر از معشوقهای انسانی است و غیرقابل دسترس تصویر میشود را به جای معشوق زمینی قرار میدهند و میگویند او یکی است و از مصداقها مبراست و حقیقی است.
بنظرم این روش هم خود به تنهایی یک مغلطه است. درست است که عاشق اگر معشوقی انسانی داشته باشد درگیر مصداقها میشود و هر انسان بنا به تغییر ملاک ها و معیارها، کیفیات جدید را طلب میکند و میتواند به دفعات عاشق شود، درست است که در برابر نظریه خدامعشوقی، فردمعشوقی ناقص بنظر میرسد(از آن رو که در فرض آنها خدا خالق است و علت اصلی وجود تصور میشود و به بیان ساده خدا علتتر است تا معشوق انسانی)، اما سوال اینجاست که این حرکت، یعنی قراردادن خدا در مقام معشوق با توجیه عقلانی«عاشق معلول معشوق است و بزرگترین علت خداست پس عشق به اصلالعلل درست است»، تا چه حد جامع برای کل انسانها است؟!
این استدلال تلاش درستی است تا عشق را از چند مصداقی بودن با متر و معیارهای علی به سمت علت اصلی و عشق واحد ببرند ولی نه تنها در بستر زوجیت و علیت است بلکه جهان شمول نیست چون ابتدا آدمی باید برای این استدلال وجود خدا را فرض بگیرد و از این رو نمیتواند استدلالی جامع باشد چون در حیطه خداپرستی است.
همه موارد بالا یک اشتراک دارند آن هم این است که معشوق را توانای اصلی و عاشق را توانای بواسطه میدانند. گویی معشوق توانایی ذاتی دارد ولی عاشق برای توانمندی و بهره و ضرر در عشق وابسته به معشوق است. موارد ذکر شده یا درگیر چند مصداقی هستند، مثل اینکه فرد در طی زمان با تغییر حالات و زمان و معیارها کیفیات متفاوتی را طلب کرده و درک میکند و به نسبت با آنها عشق های متفاوتی را میتواند تجربه کند، یا درگیر اصلی هستند که فرد باید ابتدا خدا را بپذیرد و سپس علی بودن عشق را قبول کند و بعد هم از چند مصداقی بپرهیزد. بنظرم میرسد که این مدل از رابطه عاشقانه دارای تعریف محدودی است و رابطه میان عاشق و معشوق در نظام علت و معلولی نامناسب تعریف میشود. انگار یکی از آن دو(معشوق)منفعل بنظر میرسد ولی قوی است و یکی دیگر(عاشق)فعال میشود اما ضعیف است و کمکم قوی میشود و قوی شدنش هم وابسته به حضور معشوق برای حرکت دادن به عشق است.
اگر تعریف عده ای که فکر میکنند باید فردی با مختصاتی باشد که یک نفر با بررسی آن مختصات و روبرو شدن با آن کیفیات درگیر عشق شود را فرض بگیریم، آنها معشوق را علت و عاشق را معلول فرض کرده اند. در این حالت اگر معشوق و آن کیفیاتش، چه پیوسته فرض شوند و جزئی از هویت معشوق و چه گسسته دیده شوند و عارض بر معشوق، نباشند بنظر میرسد که عاشق هم دیگر معنایی ندارد و وجود خود را از دست میدهد. عاشق در نگاه علت و معلولی متکی به خویش نیست و بقائی ندارد؛ اگر معشوق و کیفیاتش نباشند او تعریف نمیشود.
انسان در گذر زمان هم با درک کیفیات مختلف و شناخت حاملین این کیفیات میتواند چندبار عاشق شود و یا اگر از چند مصداقی بودن بیزار شود میتواند به سمت استدلال اصلالعلل رفته و آن کیفیات و حالات را فقط در خدا بصورت ثابت و جاودان فرض کند؛ اگر خداپرست باشد.
بگذارید اول ببینم که چرا عدهای از سمت چند مصداقی به تک مصداقی میروند. سلب استدلال آنها کمک میکند تا دیگر ذهنم را به سمت آنها سوق ندهم. شاید فردی خدای ادیان ابراهیمی را نیز نپرستد؛ بنظر فرقی نمیکند.
پیگیری یک علت که کمال علتها باشد تا عشق به او کلیتر، کاملتر و یا ثابتتر و حتی انتزاعیتر فرض شود مبنای خواست و استدلال کسانی است که خدای خود را بعنوان معشوق قرار میدهند. آنها اگر خدای واحد ادیان ابراهیمی را معشوق خود بگیرند در جهت این جایگذاری، علیت کامل خدای خویش را استدلال میکنند(حتی اگر کسی خدای خویش را پول قرار دهد باز هم شبیه همین استدلالها را میتواند عرضه کند) و میگویند چه بهتر فرد عاشق علت اصلی خویش شود.
ایشان هم اصل علت و معلول(خارج از درون فرد)، یعنی عاشق برای وجود و بقا وابسته به علت بیرونی است، را مبنای خود میدانند اما چون علتهای بیرونی فانی و متغییر و دستخوش اثرات سوء هستند و مصداقی میشوند پس علت اصلی که در نظرشان از فنا و تغییر به دور است را علت عشق گرفته و فقط عشق به خدا را حقیقی فرض میکنند.
پس بنظر میرسد باید در رد استدلال علت و معلولی سخن گفت چون نقطه اشتراک مدل محبوب عرفا و بقیه انسان ها علی بودن رابطه عاشقانه است. یادآوری میکنم که تابحال خداپرستان نیز در عشق به خدا ردای علت و معلولی را به تن کرده اند اما لباس زیرشان پیداست گون که قبای شاه آنان فقط با پیش فرض خداپرستی به چشم همگان میآید.
حال برگردیم به همان بحث علت و معلولی و درصدد تشکیک برآییم. فردی که کیفیات و مختصاتی را درک میکند و میشناسد، اعم از زیبایی و مهربانی و ...، که چه در ظاهر باشند و چه جزئی از کیفیات درونی، شابلونی میسازد که آن را در برابر نور افراد قرار میدهد، نور یکی از افراد به شابلونش برخورد میکند و کلمه عشق نمایان میشود، این شابلون نیز در طول زمان با تغییر فهم و ادرام سازندهاش تغییر میکند و از برای همین تغییرات فرد میتواند چندبار عاشق شود. این فرد سازنده کیفیاتی را درک کرده و شابلونی ساخته است و یا شابلونی را پذیرفته است، آیا اینقدر ناتوان است که وجود خود به معنای عاشق را وابسته به نور آن فرد دیگر کند؟! بگذارید این طور مطرح کنم؛ چطور میشود که خود من با تعریف خوبی و پذیرش تعریف خوبی وجود خود را مدیون کسی باشم که با مصداق های خوبی سازگاری دارد؟! من این تعاریف و آن شابلون را درک کرده و ساختهام تا نور کسی از آن رد شده و کلمه عشق را نمایان کند، پس من دارای قدرت فهمی هستم که بتنهایی کیفیاتی را ادراک کرده است که اگر فردی در قد و اندازه آنها باشد از سد شابلون من عبور میکند. حال چگونه من بعنوان شابلون ساز وجودی وابسته داشته باشم نسبت به کسی که آن کیفیات را حمل میکند؟!
بنظرم نمیشود بپذیریم که فرد اینقدر از وابستگی را در وجود خویش داشته باشد. وجودی که خود کیفیاتی را میپذیرد و میفهمم، وجودی که آن کیفیات را در دیگران تشخیص میدهد و ... چطور میتواند وابسته به دیگران باشد؟!
باری از زاویه دیگر بنگریم. رابطه علت و معلولی در عشق به معنای وابستگی تام و تمام به معشوق است و وابستگی خود مخل تام و تمام آزادی است. این برکسی پوشیده نیست که انسان ذاتا آزاد، دارای اراده و عقل است. اگر فرض کنیم که کاری به سرمنشأ وجود انسان نداشته باشیم، انسان آزاد و دارای اراده و عقل قائم به ذات خویش میشود. وقتی فردی با ذاتی آزاد، مخیر و عاقل را بپذیریم، رابطه علت و معلولی را نمیتوان در عشق پذیرفت، چون وابستگی وجود فرد قائم به ذات نمیتواند به چیزی خارج از دایره آزادی و اراده و عقل وی باشد.
اگر فرد با عقل و اراده و آزادی خویش کیفیاتی را تشخیص دهد و در دیگری آن را بیابد نمیتوان گفت که وی معلول علتی در خارج از خویشتن آزاد و بااراده و عاقل خود است. حداقل عشق تا زمانی که بصورت رابطه علت و معلولی فرض شود ناقض آزادی و اراده انسانی میشود که در نظام علت و معلولی، عاشق نامیده میشود. برای اینکه این مدل از تعریف رابطه عاشقانه ناقض آزادی و هم برهمزننده حق اراده و خفیف شمردن عقل فردی است که عاشق نامیده میشود. پس این تعریف، رابطه علت و معلولی عشق، برای مقام انسانیت بسیار زننده و ناقض حقوق فردس است. شأنیت عقل که کیفیاتی را درک میکند به رسمیت نمیشناسد و با وابستگیای که وجود عاشق را به معشوق وصل میکند آزادی انسان را نقض میکند.
حال سوال این است که بعد از رد رابطه علت و معلولی در رابطه عاشقانه مصطلح میان انسانها و عرفا و ... ، نمیتوان رابطهای عاشقانه تعریف کرد که بدون نقض آزادی و اراده و عقلانیت انسان باشد؟!
بنظرم نمیشود به این سوال جواب رد داد. اگر فرض گرفتیم که انسان قائم به ذات است و اراده و آزادی و عقل دارد، پس افعال و رفتار وی نیز باید قائم به حدود خود او باشد، پس میتواند باز تعریفی از عشق ارائه دهد که روابطش را ناقض مقام انسانی خویش نکند، شاهد مثال دیگر برای این استدلال این است که نمیتوان انسان را در جائی آنقدر عقلانی دید که کیفیات را درک کند و چهارچوب هایی برای عاشق شدم ایجاد کند ولی نتواند آنها را پاک کند و بدون نقض ذاتش دست به بازتعریف بزند.
من هم حالا بعد از رد رابطه علت و معلولی عشق، درگیر پاسخ به این سوال هستم که چطور میشود روابط عاشقانه را خارج از مدل علت و معلولی تعریف کرد تا ناقض انسانیت نباشد.