5 بار زنگ ساعت به گوش رسید احتمالا ساعت 5 شده است تنها راه تشخیص روز از شب زنگ های ساعت بود و نور نحیفی که از میان پرده های ضخیم اتاق به چشم میخورد گاها پیش آمده بود تمام شبانه روز را پشت همین میز در حال نوشتن و فکر کردن و مقایسه باشد این بار فرق داشت همه چیز کش می آمد بی نتیجه ادامه پیدا میکرد و همه چیز مانند دود سیگاری که بر لبش بود لحظاتی بعد از پدیدار شدن محو میشد پرونده عکس اسکن های اثر انگشت همه جای دیوارها را پر کرده بود ! طبق معمول بازهم بن بست گره این معما با دندان هم باز شدنی نبود! دقترچه اش را باز کرد دقیقا نمیدانست برای بار چندم ولی تصمیم گرفت باز هم تمام اتفاقات را از روز اول مو به مو بنویسد و بخواند و بخواند و بخواند شاید جواب سوال لابلای یکی از روزها بین یکی از عقربه های ساعت گیر کرده باشد! فندکش را برداشت سیگار بعدی روشن شد حس میکرد بدنش پشت میز خشک شده خدا میدانست چندساعت به همه چیز زل زده بود از جایش بلند شد دوقدمی به سمت پنجره رفت هوای اتاق به ریه هایش فشار میآورد پنجره را باز کرد پاییز نزدیک بود رنگ زرد درخت خانه پدری فضا را از همیشه دلگیر تر کرده بودکمی هوای تازه تنفس کرد چند دقیقه بعد دود غلیط سیگار جایش را به هوای تازه درون ریه ها داد .....
تمام کسانی که 8 صبح یکشنبه 9 اردیبهشت 1396 در اداره دهم آگاهی تهران بزرگ بودند ستوان یکم حمید صادقی را در پراسترس ترین روز کاریش از زمان فارغ التحصیلی در دانشگاه افسری می دیدند سالها تلاش و سابقه درخشان بالاخره نتیجه داد آن هم چه نتیجه ای قرار بود با عجیبترین فرد درآن ساختمان همکار شود..مدام زیرلب میگفت عجب اتفاق خوبی و هربار ترسش از اتفاقات پیشرو بیشتر میشد.
یک مرد سی وچندساله که حالا با آن حجم از استرس کاری که تجربه کرده بود چندسالی مسن تر به نظر میرسید. کت و شلوار سیاه رنگش روی یک پیراهن سرمه ای از همیشه قدبلندتر و با ابهت تر نشانش میداد موهای پرپشتش را تا حد ممکن کوتاه کرده بود به امید اینکه سفید شدن شقیقه اش کمتر به چشم بیاید و یک عینک بدون فریم با شیشه های کشیده اورا بیشتر شبیه به یک متخصص پشت میز نشین یا یک پزشک متخصص نشان می داد تا یک کارآگاه جوان قدمهایش محکم و با صلابت بود گویی میخواست با محکم قدم برداشتن به خودش قوت قلب دهد سالها برای این روز تلاش کرده بود اما حالا مجبور بود با تیموری کارکند شنیده بود بارها پا برهنه در ساختمان اداره قدم میزده یکبار دستیارش را در یک مسیر فرعی حوالی ورامین با تهدید اسلحه پیاده کرده بود بیچاره پلیس جوان دوساعتی در گرمای تابستان راه رفته بود تا به جاده اصلی رسیده بود شایعات و حاشیه های عجیبی اطراف نام تیموری میچرخید از جاسوس ها و خبرچین هایش در همه جای شهر گرفته تا خشونتی که معمولا برای به کرسی نشاندن حرفش استفاده میکرد. صادقی هرچه فکر میکرد دلیلی برای نگرانی و شکایت و گله نداشت چهره بشاش و خنده رو اخلاق منعطفش همیشه زبانزد بود اما این بار او هم نمیتوانست با آرامش رفتار کند.
بک نفس عمیق دو ضربه ارام به در صدایی بم و خشن از سوی دیگر به گوش میرسد
-بفرمایید
در به ارامی باز و سپس بسته شد گویی محمدرضا تیموری آنچنان به وایت بردش زل زده که فراموش کرده چند لحظه قبل کسی وارد شده است صدای حمید که گویی توانسته با استرس و فشار شرایط جدید کنار بیاید محکم و مصمم است :
-حمید صاد..
-میدونم کی هستی منتظرت بودم بهت نمیاد آدم بی نظمی باشی روز اول کاریت 3 دقیقه تاخیر داشتی
بالاخره نگاهش از را از صفحه سفید پر از نوشته برمی دارد چشمان نافذ تیموری مانند شمشیر بروی حمید فرود می آیند از پیراهن آبی نامرتب و کمی چروکش میتوان حدس زد شب گذشته را در دفتر سپری کرده کت طوسی رنگش به بدترین حالت ممکن روی چوب لباس گوشه اتاق دهن کجی میکند با این حال گویی میتواند تا سالها باهمین انرژی سخنرانی کند و از سرتاپای هرجنبنده ای ایراد بگیرد آن هم درحالی که بدون جوراب درگوشه ای به یک وایت برد کثیف زل زده صحبت از نظم و دیسیپلین برای آدمی که پا برهنه در محل کارش قدم میزند کمی عجیب به نظر میرسد موهای جو گندمی اش همچنان صاف و مرتب بودند ولی صورت درهمش همیشه باعث میشد در اولین برخورد دیگران فکر کنند هرگز در زندگیش لبخند نزده
قبل از اینکه دهان حمید برای هرحرفی باز شود اخم های تیموری باز شد و با یک لبخند زوری گفت:
-بیا اینجا که خیلی کار داریم و دلم میخواد بدونم چی تو چنته داری که همیشه تعریف و تمجید تحویلت میدن
چشمانش باز هم برگشت به سمت وایت برد
چند لحظه بعد حمید درکنار تیموری ایستاده بود و تلاش میکرد تا از نوشته های درهم و برهم روی تابلو چیزی دستگیرش شود ولی چیزی بیشتر از دانشکده شیمی و امیر آباد و چند اسم چیزی نفهمید هنوز هم پاهای برهنه تیموری جذابتر از کلمات بی معنی روی تابلو به نظر میرسیدند که رشته افکار حمید با صدای تیموری این بار آرام تر از قبل ولی همچنان بم و محکم دریده شد
-پاهام باس خنک باشه که بتونم فکر کنم...هوا این روزا به سمت گرما ....
گویی چیزی فهمیده باشد جمله اش را نیمه تمام رها کرد به سمت کفش و جورابش در گوشه اتاق رفت در همین حال گفت :
اون گزارشها و کاغذهای رو میزو با خودت بیار تا ماشین وقت داری یه نگاه بندازی بهشون
........
پایان قسمت اول!