پرواز همدم تنهایی های بال های مهربانش شده بود.از روی درخت گذشت و آنجا که مهر را دید به برگ سلام داد و آنطرف دیوار حوض دید،پیر زن دیدو ماهی.
ناگهان امید رفت، ابر سیاه مادر را از فرزند خود جدا کرد و اینبار زمین از آسمان گریه می کرد.پرواز همدم تنهای های بال های مهربانش شده و باران در تعقیب آن ها .پنجره را باز دید به آن پناه آورد.
پر کشید، نزدیک شد و نشست.مدتی آن را نگاه کرد، مدتی آن را لمس کرد، مدتی آن را بویید.او بی خبر از شاپرک سخت، سخت بود.
ناله به گریه پیوست خورد و نور از جهان می برد.کودک در آغوش پدر می لرزید،لاله در خاک می ترسید و شاپرک در کنار او آرام گرفته بود و او را همدم تنهایی خود می دانست، اما او بی خبر از شاپرک سخت،سخت بود.
می شنید و می شنید، آن همه پرواز ها، آن همه یکه سواری در بن ژرفای آسمان ها، پرکشیدن، پرزدند ، پندار ها.چون دید آن را ساکت و صبور نه سخت، گفت تا ابد پیشش می مانم بلاخره اگر کمالیست اثر کند در همنشین.
عاقبت آن را نتوانست بدست بیاورد، زیرا که او سخت، سخت بود و گریه شاپرک هم آن را نرم نمی کرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
در آن میدان بی عاطفه تنها باران در می زد، شاپرک همدم پیشین را فراخواند تا دلش را از قتلگاه به سوی باران بَرَد،دیگر از او دل بریده بود.خدا کند که نرود....
پر کشید، رفت و رفت و آغوشش را باز کرد اما باران سخت تر از سخت او را به زمین کوبید.دیگر جانی نماده بود از این همه بی جانی.چشم به خدا دوخت و آنگاه بود که دید آغوشش باز است و بی درنگ بسوی او پرواز عشق کرد.