چهارشنبه 25 اسفند 1400 به بچه هایم موضوع انشا دادم، میخواستم در حال و هوای آخر سال کمی فضای متفاوتی را تجربه کنند.
عکس فوق را در اختیارشان گذاشتم و پرسیدم :«تصور کنید که یک روز صبح از خواب بیدار میشوید و خود را در این جزیره میبینید ، چه کارهایی انجام میدهید»
بچه ها کلاس ششم هستند، آخرین سال از دوران دبستان
سعی دارم بعدا این نوشته ها را زندگی بچه ها تطبیق بدهم، شاید نگرش امروز آن ها نسبت به وقایع اطراف برایم چیزهای جالبی را به ارمغان بیاورد
پوریا نوشته بود :«امروز وقتی از خواب بیدار شدم ، در اتاق خودم نبودم، در خانه ای بودم که برایم آشنا نبود ، از خانه بیرون دویدم ، در جزیره ای کوچک گیر افتاده بودم هیچ قایقی در آنجا نبود، باد خنکی میوزید ، به داخل خانه رفتم کمی غذا خوردم به بیرون آمدم بر روی شن های ساحل نوشتم کمک! کمی بعد هواپیمایی از آنجا عبور میکرد و پیام کمک مرا دید در آنجا فرود آمد و من توانستم با آن هواپیما از آنجا خارج شوم اما هنوز برایم سوال است که چگونه به آنجا رفته بودم !»
در دفتر امیرمحمد این نوشته ها را دیدم :«بلند میشوم و روی پشت بام میروم و ساعت ها مینشینم تا یک کشتی از آن دریا عبور کنند و اگر هم کشتی نیامد و خود را به دریا میزنم و شنا میکنم تا به یک آبادی برسم و دوباره به یک فکر دیگر فرو میروم از خدا میخواهم کسی پیدا شود و مرا از این جزیره نجات بدهد ، درست است منظره زیبایی دارد ولی نجات یافتن از آنجا دشوار است. »
اهورا چنین نوشته بود :«یک روز صبح از خواب بیدار شدم و خود را در جزیره دیدم ، به بیرون از کلبه آمدم ، دور تا دورم را آب فراگرفته بود و یک جنگل کوچک که پشت آن کلبه بود و تصمیم گرفتم که اسم جزیره را جزیره اسرارآمیز بگذارم و نم نم باران میآمد و بوی خوبی به مشامم میرسید و تصمیم گرفتم که به داخل جنگل بروم و صدای پرندگان به گوش میرسید اما ترس و وحشت همه وجودمو گرفته بود که نکند حیوان درنده ای باشد که ناگهان صدای پیرمردی به گوشم میرسید که میگفت : پسرک نترس تو تنها نیستی ، رفتم پیشش گفت من سال ها اینجا هستم برای خودم خانه ای ساخته ام بیا برویم تا برایت غذا آماده کنم . همراه پیرمرد به کلبه بازگشتم و در خیال خود فرو رفتم که من چگونه به این جزیره سحرآمیز سفر کردم»
فاضل گفته بود :«با طلوع آفتاب از خواب بیدار شدم به بیرون از اتاق رفتم و دیدم جای من با جایی که دیشب خوابیدم فرق میکند ولی از آنجا خیلی خوشم آمد و دوست داشتم برای همیشه آنجا باشم ، با خودم گفتم وای چه دریای زیبایی ، چه خانه ی زیبا و قشنگی که آنجا به بازی و گشتن وقت خود را گذراندم. از میوه های جنگل کمی خوردم ، زیادی بازی کردم و به خانه برگشتم و بر روی تخت دراز کشیدم و با خود فکر میکردم که من چجوری به اینجا آمدم ، تنها بودم و هوا داشت کم کم تاریک میشد و من کمی ترسیده بودم که خوابم برد و یهو دیدم مادرم مرا صدا میزند، بیدار شدم و خودم را در اتاق خودم دیدم ، فهمیدم این ها همش خواب بوده است.»
احمدرضا درون کادر آبی دور دفترش که با مداد کشیده بود ، نوشته بود :«صبح که از خواب بیدار شدم همه جا برایم ناآشنا بود و از خانه ای که در آن بودم بیرون آمدم و خودم را در جزیره ای متروکه و بین دریا دیدم تعجب کردم و دنبال راه چاره ای گشتم ، در آنجا درخت بزرگی بود تصمیم گرفتم برای نجات خود از درخت و شاخه های آن قایقی بسازم و کار خود را شروع کردم و تا غروب طول کشید و در حالی که راه را نمیدانستم به پارو زدن ادامه دادم ، مدتی که گذشت در حالی که هوا تاریک شده بود یک روشنایی را دیدم بسیار خوشحال به طرف آن رفتم نور یک کشتی بود صدا زدم کمک دو نفر صدایم را شنیدند و از ناخدا خواستند کشتی را متوقف کند ، وقتی کشتی ایستاد آن دو نفر از من پرسیدند وسط دریا به این بزرگی تنها چه کار میکنی ؟ در جواب گفتم خودم هم خبر ندارم صبح که بیدار شدم خود را در خانه ای دیگر و در جزیره ای وسط دریا دیدم و به فکر چاره افتادم . یک قایقی ساختم با اینکه راه را نمیدانستم سوار قایق شدم و حالا از شما میخواهم که من را تا جایی ببرید و فکر کنم چکار باید کنم تا به خانه ی خود برسم »
حالا شما تصور کنید که یک روز صبح از خواب بیدار میشوید و خود را در این جزیره میبینید ، چه کارهایی انجام میدهید؟