ویرگول
ورودثبت نام
سجاد سالاری
سجاد سالاری
خواندن ۸ دقیقه·۶ سال پیش

مشکیِ تیره فصل2 "داستان عاشقانه"

  • ( برای خواندن فصل اول اینجا کلیک کنید.)

کتی نزدیکای زشک یک باغ سراغ داشت. قرار پنجشنبه شب رو اونجا گذاشتیم.

نزدیکای شب بود که تقریبا همه رسیدن.علیرضا از باند ماشینش که توی حیاط باغ پارک بود موزیک تکون بده اپیکور رو پلی کرد.

هممون میزدیم میرقصیدیم و حسابی میترکوندیم.

ساعت ۱۰ شب بود که ممدرضا بم پیام داد حاجی آدرس دقیقو بفرس گم شدم.

آدرسو که بش دادم بعد ده دقیقه رسید. دیدم دوتا دختر غریبه هم با خودش آورده. پیاده شدن سلام علیک کردن روم نشد به اونا چیزی بگم. سه نفری که رفتن وسایلو از صندق عقب ماشین بیارن به ممدرضا گفتم داش یه دقه بیا اینجا کارت داریم. وقتی اومد بش گفتم حاجی اینا کین دیگه؟ مگه من بت نگفتم توی جمع خودمون غریبه با خودت نیاری؟ حواسم نبود بقیه بچه ها هم میشنون. ممدرضا یکم خجالت کشید. هیچی نگفت. برگشت سمت ماشینش. روژان داشت جوجه کبابا رو سیخ میکشید منم رفتم آتیش رو درست کنم حواسم درگیر کارم بود که دیدم ممدرضا ماشینو روشن کرده و داره میره. عرفان بلند داد زد ممدرضا نرو. اگه رفتی دیگه برنگرد. بعد توی جمع گف حاجی این چرا قهر کرد رفت مگه حرف بدی زدی؟ گفتم بیخیال بابا بعدا باز خودش برمیگرده من میشناسمش.

هیچی دیگه جوجه کبابا رو درست کردیم و خوردیم و بعد مسخره بازیای همیشگیمون ساعت دو نصفه شب کم کم رفتیم بخوابیم.بچه ها رفته بودن بخوابن من بیرون توی حیاط کنار آتیش نشسته بودم. شقایق اومد کنارم نشست گفت چیه تو فکری؟ گفتم هیچی بابا به این فکر میکنم چجوری از دل ممدرضا در بیارم. تو چرا نخوابیدی؟ گف داش تو که همیشه حرفات منطقیه.بگو چیکار کنم آخه حسابم داره خالی میشه. باید با بابام آشتی کنم وگرنه مجبورم چن روز دیگه غذای کتی رو کش برم تا از گشنگی نمیرم. نتونستم جلوی خندم رو بگیرم زدم زیر خنده. یهویی یه صدایی از توی خونه اومد. برگشتم دیدم روژان از پنجره ای که پشتمون بود ما رو یواشکی نگاه میکنه...

وقتی فهمیدم که داره نگامون میکنه یه لحظه شکه شدم اما بیشتر از این نگران شدم که چرا یواشکی داشته مارو نگاه میکرده.رفتم پیشش بش گفتم چی شده بیبی؟ چرا پکری؟


با چهره گرفته بهم گفت: پدارم... میشه فقط و فقط برای من بخندی؟ من تمام تو رو فقط برا خودم میخوام...

وقتی که فهمیدم ناراحتیش بخاطر حسادت به شقایق بود بهش لبخند زدم وگفتم خب دیوونه اگه تو نباشی و از پیشم بری که خنده هامم با خودت میبری. اونم خندید و پهلوم رو چسبید منم بغلش کردم و همونجا خوابمون برد.

صبح که نمیشه گفت اما طرفای ظهر بود که از خواب بیدار شدیم. بعد صبحونه ای که نفس ترتیبش رو داده بود بچه ها یکی یکی رفتن خونه هاشون.

بعدالظهر همون روز روژان توی تلگرام یک ویدیومسیج فرستاد. بازش کردم توش با لبخند میگفت پدی کجایی نصف روز نگذشته که دلم برات یذره شده.من دارم میرم کوهسنگی تو هم بیا پیشم. رفتیم کوهسنگی. یه جای دنج و خلوت نزدیکیای پاتوق اکیپ که اونجا رو پیست اسکیتمون کرده بودیم. چه اون روز چه روزای دیگه همیشه با روژان بودم. نمیذاشتم حتی یک لحظه احساس تنهایی کنه ازطرفی خودمم بهش وابسته بودم مثل اکسیژن برای نفس کشیدن...

همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه بعد دو هفته محمدرضا سرظهر بهم زنگ زد.

ساعت دو عصر بود.خونمون روی مبل سه نفره خواب بودم.یهو گوشیم زنگ خورد.ورداشتم با صدای خواب آلود گفتم الو،جانم؟.ممدرضا گف داداچ دستم به خشتکت.تصادف کردم از پشت زدم به یه خانوم بلوند قد بلند.ماشینش که طوریش نشده با چارتا ضربه و گریس بالا میاد ولی طرف ماشین منو فرستاده پارکینگ. هرچی هم بش میگم من خرج خودمو به زور درمیارم هیچی حالیش نمیشه.تو که حرف زدنت خوبه بیا این پدسگو آرومش کن رضایت بده.یه گلی چیزی هم بخر از دلش دربیاری.دیگه باقیشو به خودت میسپارم داداش.

گفتم چخبرا یادی از ما کردی. خایله خب الان کجایین؟

گفت هیچ جا بابا.بردمش کافیشاپ شریعتی. سریع خودتو برسون من باید برم جایی کار دارم.

تا اومدم بگم د کافیشاپ چرا اخه؟گوشیش قطع شد.

نیم ساعته تاکسی گرفتم خودمو رسوندم.دیدم اثری از ممدرضا نیست.یه میز خالی دیدم یه دختری با مشخصاتی که ممدرضا میگفت رو پیدا کردم.یه سلام علیکی کردیمو دوتا اسپرسو سفارش دادم.یه نیم ساعتی داشتم باهاش صحبت میکردم که آقا این بدبخته.توی خونه پا لخت راه میره. باباش یتیمه.از کارتش نمیتونه موجودی بگیره. پول سیگارشو از من میگیره و این حرفا. طرف آروم شد و رضایت داد و همچی اوکی شد.

از کافیشاپ که اومدم بیرون دیدم پنجتا میسکال از روژان دارم.گوشیم روی سایلنت بود نفهمیدم‌ کِی تماس گرفته. یه زنگ بهش زدم گفتم کجایی میخوام ببینمت دلم برات تنگ شده. فقط گوش میداد و چیزی نمیگفت. یه چند دقیقه ای گذشت آخر سر خسته شدم‌ تماسو قطع کردم...

فردای اون روز که چهارشنبه میشد علیرضا یه پارتی گرفته بود توی تقی آباد.بچه های خودمون و یه ده بیس نفر دیگه هم از همون خرپولا رو دعوت کرده بود.

هیچی دیگه.منم رفتم.علیرضا و رفیقاش داشتن بین لاینا ویراژ میدادن. نفس و کتی و بقیه بچه هارو‌هم دیدم. روژان هم یه گوشه روی صندلی نشسته بود.رفتم کنارش نشستم گفتم بیبی چرا گرفته ای؟ چرا جواب زنگمو نمیدی؟ رفتارش خیلی تغییر کرده بود.توی صورتم ‌نگاه نمیکرد.چونه‌ش رو با دستم آوردم بالا گفتم جریان چیه؟ جواب منم نمیخوای بدی ینی؟ بهم گفت خیلی پستی.چطور روت شد باهام بازی کنی؟ محمدرضا گفت که یه رل دیگه داری ولی قبل از اینکه از دور ببینمتون باورم‌ نمیشد. خودم با چشای خودم‌ دیدم‌ که چجوری روبروی هم ‌توی کافیشاپ نشسته بودین.همه حرفات و دوست دارم هات دروغ بود. ازت بدم میاد...

دستاشو آروم گرفتم گفتم باور کن سوتفاهم‌ شده عزیزم. داری اشتباه میکنی.

گفت دستتو بهم نزن. نذاشت حرفمو بزنم.

بلند شد وسایلشو جمع کرد و رفت. خیلی شلوغ بود. آدما رو کنار زدم رفتم بیرون اینطرف اونطرفو هرچی گشتم اثری ازش نبود.

پنجشنبه اول صب بهم زنگ زد گفت جمعه آخرین قرارمون رو میزاریم کنار همون کافیشاپ همیشگی و بعدشم زود قطع کرد.شک نکردم که کار ممدرضاس و همه ی اینا یه نقشه بود تا رابطه منو روژان رو خراب کنه و عقدش رو خالی کنه.

رفتم تلگرام روژان تا براش توضیح بدم دیدم اکانتشو دلیت کرده.

شب پاتوقمون نرفتم.خوابم نمیبرد.با خودم فکر میکردم که چجوری از دلش دربیارم و قضیه رو درست کنم. نمیدونم ساعت دقیقا چند از نصف شب بود که خوابم برد...

فردا صبح کلی با خودم کلنجار رفتم که چجوری از دلش دربیارم.من برش میگردوندم.اون نباید میرفت.

خودمو رسوندم به کافیشاپ.دیدم‌ کنار خیابون وایساده.موهاش شلخته بود معلوم بود شونه نکرده.مثل همیشه به سر و وضعش نرسیده بود.اشکش ریملش رو به هم ریخته بود.

گفتم چرا اینجا وایسادی عزیزم.بیا بریم تو کلی حرف دارم که باید باهات بزنم.باور‌کن سوتفاهم شده.

هیچی نمیگفت.انگار اصلا صدام رو نمیشنید که بخواد جواب بده.ازم فاصله گرفت و آروم ‌آروم عقب عقبکی داشت میرفت.

گفتم عزیزم بخدا سوتفاهم شده.من تو رو با هیچکس عوض نمیکنم.

گفت تو یک دروغگوی جذابی.لبخند تلخی زد و گفت یادت باشه که دوستت داشتم.

سرعت عقب رفتنش رو بیشتر کرد.صدای بوق بَمی به گوشم ‌خورد.یهو به خودم اومدم. سریع دویدم که برم دنبالش و بگیرمش که صدای بوق با صدای ترمز یکی شد.

شکه شدم. نمیتونستم این حقیقت رو هضم کنم.

راننده کامیون اومد بیرون و با دست زد رو سرش و هی تکرار میکرد که وای بدبخت شدم.

رفتم بالا سر عشقم. از لبای خوشگلش داشت خون میومد. هنوزم همون لبخند تلخ رو داشت. موهاش رو رنگ قرمز کرده بود.قرمزه خونی. چقدر بهش میومد.

چشاش باز بود. منو نگاه میکرد. با نگاهش میگفت که چقدر دوستم داره. نمیخواستم چشم از نگاهش وردارم. عاشق اون نگاهای گیراش بودم‌ اما روم‌ نمیشد دیگه توی چشاش نگاه کنم.برگشتم آروم آروم رفتم عقب. دوویدم. نمیدونستم کجا. فقط میدویدم و از اونجا دور‌ میشدم.

اشکام رو باد میبرد. فریاد میزدم خداااااااا. آخه چرا باید اینجوری بشه؟

چار پنج‌کیلومتر رو تا خونمون دویدم. رفتم توی اتاقم‌ در رو هم قفل کردم. همش لبخندش میومد تو ذهنم. من چیکار کردم؟ چرا اینجوری شد؟ داشتم‌ روانی میشدم. باورم نمیشد که حقیقت داره.


فردا ظهر مراسم‌ خاکسپاریش بود.

همون شنل مشکی رو پوشیدم و با عینک دودی از دور مردم رو نگاه میکردم‌ که میومدن و میرفتن یه چنتایی از دوستاش که قبلا بهم معرفی کرده بود رو میشناختم .پدر و مادرش که زار زار گریه میکردن و میزدن رو سرشون. حتی توی عکس سر قبرش هم بهم لبخند میزد. دو ساعتی که گذشت بالاسرش خالی شد.

رفتم نشستم کنارش.شاخه گل رز آبی دستم بود. از همونایی که دوست داشت. قاب عکسشو ورداشتم و یه دل سیر دوباره نگاش کردم. نتونستم تحمل کنم. زدم زیر گریه. اگه اینجا بودی میگفتی مرد که‌ گریه نمیکنه دیوونه. تا وقتی من باهاتم فقط باید خنده هاتو ببینم.

نمیخوای برگردی؟

نگفته بودی که دوریت سخته. نگفته بودی که شبا بدون تو فرق داره. نگفته بودی که بدون تو خیلی دیر میگذره. نگفته بودی حرفای پشت سرم رو باور میکنی.

یه هفته برام مثل ده سال گذشت. دیگه پیرمرد توی آینه رو نمیشناختم.

کل مسیری که هر روز دونفری قدم میزدیم رو تنهایی میرفتم. عطرت دیگه داشت از کوچه ها میپرید.

شبا با بالشت خیسم اشتباهی میگیرمت.

همه چیز رو اعصابه.تیک تیک ساعت.در و دیوارای این خونه. سکوت بی دلیلت.

چرا دستات دیگه دستامو گرم‌ نمیکنه؟ تو که همه جا هستی پس چرا من انقد تنها شدم؟

توی خیابون کوری هنگور پرسه میزنم اما نمیدونم کجا دارم میرم. یادم نمیاد چیکار‌ میخواستم بکنم. حتی گاهی وقتا یادم میره مثل آدمای زنده رفتار کنم.

هر هفت روز هفته رو میرفتم بالای همون پل عابری که روبروی کافیشاپ بود و تو رو توی لحظات آخر تصور میکردم.

الان دقیقا یک هفته از اون روز گذشته و من بالای همون پل عابرم. نمیدونم از کی باید انتقامتو بگیرم. از محمد رضا که فرستادمش بیمارستان. از اون راننده. از تو یا از خودم‌ که تو رو وابستت کردم. اونقدر که تمام منو واسه خودت تنها بخوای. راستشو بخوای تو هم کارتو خوب بلد بودی.

از خودم ‌بدم ‌میاد. چرا لحظه آخر نبوسیدمت. چرا بهت نگفتم که من بیشتر دوستت دارم عزیزم. شاید اونموقع مثل همیشه برمیگشتی و‌ میگفتی نه من بیشترتر دوستت دارم حرف هم نباشه و با لبخند دلنشینت بغلم میکردی.

پاهای بدون همراهم دیگه توان وایسادن ندارن. قلبم بدون تو توی سینم تنگی میکنه آخه تو نیستی تا ریتمش رو کنترل کنی. از این بالا نمیتونم خوب لبخندتو ببینم. مدام آخرین حرفات میاد تو ذهنم. توی تلگرام بهم گفتی که بیا پیشم.

دارم میام پیشت اما حیف که پرواز کردن رو بلد نیستم....

پایان.

متولد تیرماه سال۷۸. دانشجو رشته دندانپزشکی از دانشگاه علوم‌پزشکی مشهد. گاهی وقتا دست به قلم میشم و احساسات درونیم رو روی کاغذ خالی میکنم بعضی وقتا هم شروع میکنم به نوشتن داستان، معمولا کوتاه و عاشقانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید