زبانم نمیچرخد که بگویم در آخرین روزهای سی سالگی حالم خوب است. دوست داشتم گذر از سی سالگی را چیزی غیر از بحران توصیف کنم اما الان در نقطهای هستم که توانایی خوابیدن راحت هم ندارم. چشمانم هذیان میبیند و گوشهایم سراب میشنود. گاهی اوقات که خیر، بیشتر اوقات در گوشه ذهنم این فکر خیس میخورد که ای کاش پدربزرگ من متولد نمیشد، یا ای کاش پدر پدر بزرگم متولد نمیشد، ای کاش این شجره نامه نفرینشده در همان شاخه ابتدایی خشکیده میشد.
ولی به این سادگیها هم که نیست. اگر در زمان سفر کنم و قدرت باروری پدر پدر بزرگم را از او بگیرم، آیا این همه ژنهای معیوبی که پسر نابهکارش در نقطه نقطه زندگی ما مینگذاری کرده، از بین میرود؟ گاهی اوقات در وسط زمانی که شبیه معیوبترین ژن پدربزرگم شدهام، آگاهی پیدا میکنم. انگار از خوابی عمیق بیدار میشوم. پدربزرگم چیزی فراتر از صرفا یک انسان با چند ژن معیوب بود. پدبزرگ من، ژن معیوبی بود که لباس انسان به تن کرده بود و تا توانسته در این دنیا دریده و جنگیده و خورده و خوابیده و زمین و زمان از دستش به فغان و فریاد آمدهاند.
اگر قرار بود که یک ژن را حذف کنم تا زندگیام بهتر شود، من ژن نادانی را حذف میکردم. نمیدانم این ژن وجود دارد یا نه. اما اگر من مقداری باهوش بودم و میتوانستم ماشین سفر در زمان را اختراع کنم، برمیگشتم به 60 - 70 سال قبل. پیش مادربزرگ بیسوادم که چیز زیادی از این دنیا نمیدانست. میگفتم:
عزیزجان، قربانت بروم، میدانم که سواد نداری، پدر و مادر هم نداری و سالها یتیم بودی اما ازدواج در سن پایین با این آدم، قرار نیست این همه ترومای موجود در زندگی تو را کم کند. حتی قرار نیست زندگی خوبی داشته باشی، سالها قرار است کتک بخوری، زور بشنوی و بارها سکته کنی. تا اینجا که یتیمانه بزرگ شدی، بگذار این چند صباح هم بگذرد. نکن. به این آدم بله نگو. چقدر دوست داری دهها آدم را پیشاپیش نجات بدهی؟ همانقدر قسمت میدهم که بیخیال ازدواج در 16 سالگی شوی و بگذاری روح دهها تن انسان متولدنشده در بهشت برین باقی بماند.
اما این هم فایدهای ندارد. مادربزرگ خدابیامرزم خواندن و نوشتن هم بلد نبود و شوهرش او را مجبور میکرد ساعتها بنشیند و شبکه خبر را تماشا کند، چون خود مادربزرگم بلد نبود کانال تلویزیون را عوض کند. نوهاش که در زمان سفر کرده سر جای خود.
اگر به سی و یک سال قبل برگردم چی؟ مادرم راضی میشود که حداقل بخشی از شجره نامه نفرین شده را با دست خودش ننویسد؟ آیا دلش به رحم میآمد وقتی میدید آن کودک با موهای بلوند و صورت همیشه خندان که وقتی به دنیا آمد یک بیمارستان برای دیدنش آمدند، سی و یک سال بعد به موجودی زمخت، افسرده و مضطرب با سر طاس و ریش های سفید و پر از ریزش سکهای تبدیل شده است؟ همش به خاطر اینکه تن به ازدواج با پدرم داده است؟
من و پدر و پدربزرگم همگی نسخههایی از هم هستیم، ژنهایی معیوب که در طی تاریخ کمرنگ شدهایم. عصاره زندگی از ما در رفته و به چوب خشکی متحرکی تبدیل شدهایم که از این وضعیت راه فراری نداریم.
شاید باید به آینده سفر کنم. شاید اگر مثل همین الان که مطمئن هستم، اگر ببینم در آینده هم نتوانستهام که ازدواج کنم کمی آرام شوم. اگر قرار بر گذاشتن نقطهای در انتهای پاراگراف شجرهنامه پر از ژن معیوب خانواده خودم باشد، با افتخار این کار را انجام میدهم. اینکه گاهی اوقات هیولایی شبیه به همان هیولاهایی که درون پدربزرگم یا پدرم زندگی میکنند، در من ظاهر میشوند، بند بند وجودم به لرزه میافتد.
ولی کم مبارزه نکردم. همیشه خواستم شبیه قبل از خودم نباشم. هر چه آنها بودند، من خلافش حرکت کردم ولی باز هم (هر چند کم و محدود) درست زمانی که نباید، میبینم در خانه یا محل کار تبدیل به پدربزرگم شدهام که دارد میدرد و عین یک موجود راندهشده از جهنم، روان بقیه را به آتش میکشد.
دلم برای دخترم هم تنگ میشود. دختری که هیچوقت به دنیا نیامد. میتوانستم پدر خیلی خوبی برایش باشم، خیلی بهتر از همه چایچیهایی که تا به حال به دنیا آمدهاند. برای اینکه بزرگ شدنش را ببینم، ببینم قد میکشد، ببینم موهایش را میبافم، ببینم که شبیه مادرش میشود. همان چیزی که میخواستم، رعنا، گوارا، زیبا. از بین همه چیزهایی که هیچوقت نمیتوانم داشته باشم، دلم بیشتر از همه پیش دخترم جا میماند. کاش میتوانستم خانوادهای را بسازم. ولی از این همه ژن معیوب میترسم. جلوی پخش شدن این عفونت خانوادگی را مجبورم بگیرم. زمانی که دیگر قرار نیست، هیچ چایچیای زاده شود...

#مای_اسمارت_ژن