ویرگول
ورودثبت نام
سالار چایچی
سالار چایچیایتا و تلگرام iamsalar@
سالار چایچی
سالار چایچی
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

بی‌خندگی و حدود بی‌خیالی

کمتر به خنده می‌افتم. چیزهایی که در اطراف این روزهای من وجود دارند در تعلیقی باورنکردنی به سر می‌برند و آن بوی ناامیدی که برای مدت‌‌ها از دور و نزدیک به مشام می‌رسید هم جای خودش را ترک کرده است. اینکه در جایگاه چیزهایی که برای مدت‌ها طعم و معنایی به زندگی مفلوکانه ما در ایران می‌دادند، خالی شود، وجود آدمی معلق می‌شود. یعنی راهی را تصور کنید که تا چند کیلومتر ادامه پیدا کرده ولی از جایی به بعد،‌ ادامه آن وجود نداشته باشد. منظور از این «وجود نداشتن» این نیست که جاده آسفالت نشده باشد یا ادامه آن کوه و دره و دشت و بیابان باشد. ادامه این جاده اصلا «نیست». اگرچه که هست و پیش می‌رود اما توی آدمی با اندک آگاهی و نایی که در توانت باقی مانده،‌ دیگر تصوری هم برایش نداری. پس در آن لحظه برای تو وجود ندارد اما فردا می‌بینی کمی جلوتر رفته‌ای و از آن «نیستی» که دیروز تجربه کردی، کمی رد شده‌ای.

با این حال در پیش رو همچنان چیزی نیست. اگرچه که می‌دانی که بالاخره چیزی می‌شود، خواه جنگ جهانی سوم و آوار ریزپرنده‌‌ها باشد یا قحطی و بی‌آبی و بی‌برقی یا حتی خوشحالی بی‌حدوحصر. اما ذهنی کودک درون جنگ‌زده‌اش دیگر اسباب‌کشی کرده، جهت تصوراتش مایل به هر آنچیزی هست که بد محسوب می‌شود. یعنی برای بعد از نیستی، تصور اینکه چرا باید خوشحالی بی‌حد و حصری وجود داشته باشد، سوخت ذهنی کافی ندارد. آدمی - یعنی من - می‌دانم که ممکن است عشق از ناکجا بیاید و این بیابان برهوتی که حتی آفتاب هم در آن گرما ندارد را به جنگلی دل‌پذیر تبدیل کند. اما وقتی به هر آنچه که در این جاده تا به حال از سر گذرانده نگاه می‌کند، آمار به او می‌گوید که در پس این نیستی،‌ احتمالا بلایای جانکاهی خوابیده است و آماده است تا لگدی از سر حواس‌پرتی و تاریکی جهان به آن‌‌ها بزنی تا بر سر زندگی هوار شوند.

اینکه کمتر به خنده می‌افتم برای منی که بعضی از کلیپ‌‌های بی‌معنی اینستاگرامی واقعا مرا تا سر حد خفگی به خنده می‌اندازد، موضوع نسبتا تازه‌ای است. نمی‌توانم درونم را به خنده بندازم. شاید شمایی که این‌ها را می‌خوانی همه را به افسردگی و میل به خودکشی و امثالهم نسبت دهی اما چیزی درون من لول می‌زند که همه واقعیت‌های جاری و غیرجاری و احتمالی را مانند سیاه‌چاله می‌بلعد. چیزی شبیه به همان حفره‌‌ای که در آستانه سی و یکسالگی درونم را به آشوب کشیده بود. این بار همان حفره تبدیل به چیزی شده که دیگر نام و نشانی برایش نمی‌توانم توصیف کنم.

آیا این به طرز فکر من برمی‌گردد؟ آیا به خاطر زندگی در این کشور با این وضعیت آشفته‌اش است؟ آیا سنم برای هم‌خانه بودن با والدین زیادی بالا رفته است؟ آیا صرفا یکی یا چندتا از هزاران درد و مرض روان‌شناسی را گرفتم؟ آیا همه این‌‌ها از سر تنهایی و بی‌یار بودن در این جهان نشئت می‌گیرد؟ آیا اگر وضع مالی من دو برابر بهتر بود، چییز تغییر می‌کرد؟ آیا همه چیز به خاطر شغل من است؟ آیا این حفره همیشه در من بوده است؟ آیا این سیاه‌چاله مانند همان ژن‌هایی که قرار بود باعث شوند به گذشته برگردم و ازدواج‌ها را به هم بزنم،‌ از قبل درونم بالقوه وجود داشته و الان کاملا بالفعل شده است؟ آيا زندگی در تهران و تماشای سقوط تدریجی مردمی که در قامت یک فقیر ذهنی در تلاش برای جهان اولی شدن هستند،‌ مغز مرا بیش از همیشه فرسوده است؟

آیا ناتوانی در پیدا کردن و تهیه مسکنی که کنج عزلتم باشد تا پچ پچ های ناگهانی والدینی که به هر قیمتی می‌خواهند دختری را به پشت من ببندد را نشنونم، دودمان روان من را بر بر باد داده است؟ همه چیز جوری در هم تنیده شده که اگر بخندم، بیشتر خودم را مسخره کرده‌ام. رویافروش‌ها و خوش‌بین‌ها و بی‌خیال‌های این دنیا همیشه روی دو روزه بودن این جهان تاکید دارند و اصرار می‌کنند که باید بخندی تا جهان به تو بخندد. آیا تا به حال به این فکر کرده‌اند که شاید جهان در مقابل خنده‌‌های دائمی تو می‌خندد چون به مجنونی تو تا به حال ندیده است؟ اینکه مثلا می‌دانی ادامه این جاده وجود ندارد ولی می‌خندی، اینکه در پس این نیستی اصلا معلوم نیست چیزی وجود داشته باشد. اصلا شاید همین کلید یک زندگی شاد و مفرحانه باشد که امثال زیادفکرکننده‌هایی مثل من (اورتینکر) خودشان را با هستی و نیستی روزگارشان گول زده‌اند. حقیقتا بخشی از این جهان است که خیلی آن را نمی‌فهمم. اینکه محدوده بی‌خیالی کجاست؟ چقدر می‌توان همه‌چیز را نادیده گرفت؟ آیا انسان کنونی قابلیت این را دارد که همه‌چیز را نادیده بگیرد و همچنان بتواند ادامه دهد؟
اگر عمر میانگین انسان ایرانی را ۷۰ سال بدانیم،‌ برای کسی که نیمی از زندگی‌اش با تروماهای ژنتیکی و خانوادگی به سختی گذرانده و برای نیمه‌ دیگرش هم چیزی در ادامه مسیر نمی‌بیند، حد به‌بیخیالی‌زدن خودش کجاست؟ نمی‌دانم.

چیزی که همیشه در سر داشتم این بود که روزی می‌رسد که از همه کارها و پروژه‌هایم استعفا می‌دهم و از خانه،‌ از تهران،‌ از این بلبشوی بی‌فایده به شهرستان‌های دورافتاده می‌روم. الان همان زمانی است که وقوع این اتفاق را - با شدت کمتر یا بیشتر - بیشتر از قبل می‌دانم. یا بهتر است بگویم که دلم می‌خواهد این اتفاق بیفتد. اینکه در شهرستان‌‌های دورافتاده قرار است چه کار کنم خودش موضوع مهمی است ولی هر چه هست بعید می‌دانم اگر عمر من ادامه داشته باشد، بتوانم این نیستی را در این خانه و در این وضعیت و با این آدم‌ها بگذارنم.

آبشار رندان - ۱۴۰۳
آبشار رندان - ۱۴۰۳

خندهآیندهزندگیامیدعشق
۳
۰
سالار چایچی
سالار چایچی
ایتا و تلگرام iamsalar@
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید