سالار چایچی
سالار چایچی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

و دیگر جوان نمی‌شوم (منطق میانسالی زودرس!)

حول و حوش بیست سالگی، عطش دویدن دنبال اینکه عاشق باشم و عاشق بمانم، در من موج می‌زد. انگار همۀ نیروهای جهان در من جمع شده بود تا از غافلۀ عشاق عقب نمانم. روزی برگشتم به او گفتم:

حالا که عاشق تو هستم تازه دارم می‌فهمم این آهنگ چه می‌گوید!

اما حقیقت اینجا بودم که من چیزی نمی‌دانستم. مانند حالا که چیزی نمی‌دانم و احتمالا مانند سال‌های آینده. انگار دوست داشتن پوست و گوشتی از جنس مخالف که اسمش دختر بود، اجازه می‌داد راحت‌تر با آن چیزهایی که می‌خواهم و ندارم کنار بیایم. وقتی که با اندک پول در جیبم با او به رستوران‌های درجه چندم یک شهرستان دورافتاده می‌رفتم، حس می‌کردم این همان خانواده‌ای است که در آینده باید بیشتر برایش تلاش کنم.

کمی که بزرگتر شدم پی بردم همۀ این‌ها توهمی دلخوشکن است که راه وحشتناک زندگی را برای ما نه اینکه ساده کند، بلکه جوری بی‌حسمان می‌کند که دیگر نمی‌فهمیم چه می‌گذرد. کمی بزرگتر شدم و در آستانۀ سی سالگی به خودم شانس دوباره‌ای دادم که شاید برای این راه پر پیچ و خم این بار همراهی انتخاب کنم اما این بار همه چیز زودتر از همیشه به انتهای خط رسید، کمتر از دو ماه، کمتر از سه دیدار. این بار شور جوانی جای خودش را به منطق میانسالی زودرس داده بود.

منطق میانسالی زودرس شبیه همان دکلمۀ خسرو شکیبایی است:

و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده عشق و نه وعده چشمان تو
... و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو
(از محمد رضا عبدالملکیان)

تلخ بود و تلخ باقی می‌ماند. آنچه که روزی نیروی کیهانی در خود داشت، جای خودش را به منطق زبر و سختی داده که با جرتکه‌ای در دست در گوشه‌ای لم داده و دار و ندار من را برانداز می‌کند.

من که نمی‌خواستم اینطور بشود، یعنی نمی‌خواستم بنشینم بگویم فلانی حالا که من تو را دوست دارم، تو بمان، تو بساز، من تو را به سختی اما از جاده‌های خوش آب و هوا و سرسبز می‌برم. با فلان ماشین نه، تو را روی کولم می‌کشم و هر جا بخواهی کشان کشان می‌برمت. اما منطق میانسالی زودرس می‌گفت:

دنیا دیگر آن دنیای قدیم نیست.

من که دنیای قدیم را ندیده بودم. چند نفری چیزهایی تعریف می‌کردند و مثلا می‌گفتند پدرت که آمد خواستگاری من، شپش ته جیبش سه قاپ می‌زد و دیگری تنها شرطی که برای موافقت با ازدواج دخترش تعیین می‌کرد این بود که پسر باید بیمه شود و سربازی برود. من از گذشته‌ها سردرنمی‌آورم، من نمی‌فهمم آن موقع چه خبر بوده است و حتی الان هم باور ندارم آن گذشته که اینقدر ساده توصیفش می‌کنند، آنقدرها هم ساده بوده باشد.

الان در وانفسای آخرین ماه‌های دهۀ سوم زندگی‌ام به گذشته‌ای نگاه می‌کنم که بی‌هیچ خاطرۀ درشت و درخشانی سرخوشانه به دهۀ چهارم خوش‌آمد می‌گوید. منطق میانسالی زودرس که الان دیگر بالغ‌تر از قبل شده هم هر روز غیورمندانه‌تر افکارها را می‌درد و دیگر جایی برای عشق نمانده است.

البته هنوز در تاریکی این شب‌های عریق‌ریزان این تابستان خشک و قحطی‌زده دلم پرمی‌کشد برای روزی که بدون چرتکه انداختن و تق و تق دکمه‌های ماشین حساب دست کسی را بگیرم و او را به کافه‌ای قدیمی که جز چای و نبات چیزی ندارد ببرم و به تماشایش این چندتار ریش مشکی باقی مانده را هم سفید کنم.

در همین شب‌های خشک و خاکی که زمین و زمان از بدن عرق‌کردۀ آدمیان به تنگ آمده، دلم قدم زدنی به فاصلۀ تجریش تا راه آهن می‌خواهد. از تهرانپارس تا آزادی. ولی غول بی‌شاخ و دم منطق میانسالی، در این بین با شمشیر برنده‌اش نشسته و به من و اطرافیانم با آن چرتکۀ لعنتی‌اش گوشزد می‌کند:

این را ببین! برو جلوتر، کمی جلوتر بهتر از این هم هست.

و منی که برمی‌گردم به سمت آینه و زمزمه می‌کنم:

و دریغا بر من
چه لال و بی برگ و بار پیر می شوم
در این سوی دیوارهایی که از من
دزدیده اند سیب را و
جانمایه سرودهای جوانی را
(از محمد رضا عبدالملکیان)

این نیز می‌گذرد؟ دیگر بعید می‌دانم.

چون دیگر جوان نمی‌شوم.








زندگیعشقجوانیدوست داشتنسی سالگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید